مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت سی و هفتم🍃 مشفق اسلحه رو از روی پیشونیم برداشت و فریاد زد :اون بیرون چه خبره
#داستان
I قسمت سی و هشتم
هاشم
دوباره تصمیم به جابه جایی زندانی هارو داشتند. نمیدونم چی شده بود که آروم و قرار نداشتند و با رفتاری بدتر از قبل ما رو سوار میکردند. برامون جالب بود که ایندفعه روی سرمون هیچ کیسه ایی کشیده نشده بود و دستامون هم دستبند نخورده بود. فقط یک مأمور پشت ماشین کنار ما نشسته بود و دائم بیرون و نگاه میکرد. بعد از مدت هشت ماه بالاخره رنگ آزادی موقتی رو چشیده بودم و به بیرون خیره شده بودم. نزدیک چهارراه قدیمی گلبند رسیده بودیم و این نشون میداد که به احتمال زیاد میخان ما رو از شهر خارج کنند. با تردید به حاجی نگاه میکردم تا بلکه چیزی بگه اما سکوت کرده بود و تند تند ذکر میگفت. رحمان هم توی لاک خودش بود و متوجه حدس های من نشده بود.
ماشین با سرعتی باور نکردنی درحال پیش رفتن بود و متوجه برخورد ما با در و دیوار داخل نمیشد. بدن ما به اندازه کافی جراحت و زخم داشت و این حجم از برخورد با اطراف بیشتر موجب دردمون میشد اما نه جای اعتراضی بود و نه گوش زد کردنی!
بالاخره روبه روی یک ساختمان خیلی بزرگ قدیمی نگهداشت و اون مامور ما رو مجبور به پیاده شدن کرد. پشت سر هم راه افتادیم و وارد اون زندان مخوف شدیم. ایندفعه ورودمون با کتک همراه نبود و تنها مجبور به سریع تر راه رفتن میشدیم.
داخل یک سلول تاریک شدیم و در از پشت بسته شد. دوباره برگشته بودیم به همون حالت اول.
هیچ کدوممون حال حرف زدن نداشتیم و یک گوشه از سلول نشستیم
نمیدونم چیشد که چشمام گرم شد و به خواب عمیقی رفتم.
🍁🍁🍁🍁
صداهای عجیبی توی گوشم پیچیده میشد. مثل اینکه توی کانال کولر آدم و رها کرده باشند و همه ی صداها گنگ و ناهنجار باشه. با تکون دادن کسی بی رغبت چشمام و باز کردم که صدای رحمان توی گوشم پیچید
رحمان :هاشم بلند شو، بلند شو ببین مردم دارند چیکار میکنن!
چند باری پلک زدم و بلافاصله گوشامو تیز کردم. صداهای شعار همه جا رو پر کرده بود و بعد از اون صدای شکستن شیشه سکوت سرد زندان و شکست. از جا بلند شدم و کنار حاجی وایستادم. رحمان بیقرار توی سلول قدم میزد.
+چی شده؟ اینجا چه خبره؟
رحمان :مردم اعتراض کردند، خراب شدند سر ساواک
و بلند زد زیر خنده. خنده ایی که منجر به چند قطره اشک شد.
رحمان :حاجی یعنی انقلاب پیروز شده؟ که اینطور مردم زدند بیرون؟
حاجی :باید بگیم آره، این مردم الکی بیگدار به آب نمیزنند حتما یه چیزی شده
رحمان ذوق زده برگشت طرف من و گفت :داریم آزاد میشیم هاشم میفهمی؟
دچار شوک شده بودم. با جمله ی آخر رحمان تحلیل رفته روی زمین نشستم. تموم شکنجه ها و زخم زبون های مشفق از نظرم گذشت. رنگ دنیای بیرون برام سفید سفید شده بود و حجم عظیمی از شادی وجودم رو گرفت
باخودم فکر کردم
+یعنی ماهگل هم متوجه اتفاق های بیرون شده؟
حس دیدن دوباره ماهگل تاب و قرار و ازم گرفته بود. همین باعث شد که از جا بلند شم و میله ها رو محکم بگیرم و بلند داد بزنم :مرگ بر شاه، مرگ برشاه
چند دقیقه ایی از فریادم نگذشته بود که رحمان و حاجی و چند تا زندانی دیگه مثل من شروع به شعار دادن کردند و زندان پر شده از شعار های ما...
#ادامه_دارد.......
#نویسنده_هانیه_فرزا
@mojaradan
#داستان
قسمت سی و نهم
هاشم
مردم از در و دیوار زندان بالا میومدند. از داخل سلول میشد حرکات ساواک و دید که درحال تقلا کردن بودند. صدای اعتراض ما و مردم بیرون باهم قاطی شده بود و بیشتر اعصاب اونا رو داغون میکرد.
به وضوح میدیدم که درحال فرار کردن هستند. قلب همه بیقرار شده بود. منتظر بودیم تا زودتر از این قفس بیرون بزنیم.
از پشت میله ها در و تکون میدادم تا بیام بیرون اما جز صدا تولید کردن اتفاق دیگه ایی نمی افتاد. در حین تلاش من همون مامور هیکلی و دیدم که داشت سر بقیه فریاد میزد تا یه سری کار ها رو بکنند. یک لحظه نگاهمون بهم گره خورد. متوجه حال ما شد و بلافاصله به طرف سلول ما اومد. در سلول و با غیض باز کرد و یقه منو به طرف خودش کشید
مامور :چیه.؟خوشحال به نظر میای، خیال کردی میزارم نفس راحت بکشی؟ به قیمت جونممم که باشه نمیزارم تو یکی زنده بمونی
و مشت محکمی به زیر چشمم زد. صدای اعتراض حاجی و رحمان بلند شد اما فایده ایی نداشت. طعم گس خون توی دهنم پیچید و احساس کردم دندونم شکست. منو دنبال خودش روی زمین میکشید و از برخورد شکمم با زمین سیمانی اونجا پوست تنم آتیش میگرفت.
یکی از همکاراش بهش نزدیک شد و گفت :چکار میکنی آزاد؟ اینو کجا میاری؟ نمیبینی اوضاع و؟ بزار بره، فعلا جون خودمون مهم تره
_من باید جون این خرابکار و بگیرم، نمیتونم بزارم نفس راحت بکشه
و پرتم کرد روی زمین و شروع کرد به لگد زدن من. دیوانه شده بود و چیزی آرومش نمیکرد. دوباره از یقه ی لباسم گرفت و بلندم کرد
_میکشمت عوضی، میکشمت
میدونستم که آخر خطه. برای همین دل و زدم به دریا و به سختی ناله کردم +هیچ غلطی نمیتونی بکنی
و آب دهنمو انداختم توی صورتش.
انگار منفجر شد که با شدت پرتم کرد سمت دیوار. از برخوردش نتونستم تعادلم و حفظ کنم و سرم به تیزی سنگ پشتم خورد و چشمام تار شد و بیهوش شدم...
#ادامه_دارد....
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مقام معظم رهبری :با این شهدا میشود راه را پیدا کرد .🌹
جهاد ادامه دارد.....
حاج قاسم سلیمانی :جهاد مغنیه الگوی جوانان عرب هست❤️🌹
طبق روال هر روز
یک سوره از جزء سی رو با هم زمزمه میکنیم و هدیه میکنیم به یک شهید عزیز😍😍😍
میخوایم امروز سوره عبس رو با هم بخونیم و هدیه کنیم به یک شهید مدافع حرم شهید جهاد مغنیه 😍😍😍😍😍😍😍
ان شاء الله این شهید عزیز حاجت همه رو برآورده کنه
یازهرا🌹🌹🌹🌹🌹
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
15-yoosof-kalo-ali(www.rasekhoon.net)080 (1).mp3
1.01M
#سوره_عبس
#هدیه_به_شهید_مغنیه
#ازدواج_مجردان_کانال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
هدایت شده از مجردان انقلابی
🍓 اندیشکده کودک من؛ فارابیک🍓
🌸جذاب ترین روش های تربیت کودک اندیشمند ،طبیعی ترین ،ساده ترین و صمیمی ترین آن هاست.🌸
💠💠اندیشکده کودک من؛فارابیک با اجرای راهبردهای تربیتی ویژه مادران و مربیان همراه با برگزاری دوره های آموزشی در سراسر کشور در سه گام
↩تربیت کودک
↩عقل کودک
↩تغدیه کودک
♦️تربیت کودک خلاق و متفکر، چرا و چگونه؟؟؟ به همراه روش های کاملا کاربردی
♦️حل مشکلات تربیتی و روانشناسی کودکان
📚📚📚مطالب کاملا علمی و کاربردی، نو و دست اول، برای اولین بار در ایران تحت عنوان فلسفه برای کودک(فارابیک)
📌عضویت در گروه با کلیک بر روی لینک زیر👇👇
https://chat.whatsapp.com/IECWpbejHTpBEVPX5kuI2k
یادت باشد 3.mp3
10.42M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 3️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 8:36 دقیقه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان قسمت سی و نهم هاشم مردم از در و دیوار زندان بالا میومدند. از داخل سلول میشد حرکات ساواک و
داستان_شب
🍁🍁🍁🍁
قسمت چهل
با حس اینکه دارند روی یک چیزی منو هل میدن چشمام و آروم باز کردم. چشمام نور مهتابی هایی رو ميدیدند که تند تند از جلوی چشمام رد میشدند. چشمام و چرخوندم و مرد سفید پوشی رو دیدم که نفس نفس میزد و لبهاش تکون میخورد. صداهای دور و برم واضح نبود اما حس کردم توی بیمارستانم. بوی خون توی دماغم پیچیده بود و حالم رو بد میکرد. رمقی برای باز نگه داشتن چشمام نداشتم و دوباره بیهوش شدم
🍁🍁🍁🍁
صدایی مثل صدای دلنواز عزیز توی گوشم میپیچید. آروم چشمام و باز کردم و تصویر صورت غم زده عزیز کم کم برام واضح شد. چند باری پلک زدم و خوب نگاه کردم. خودش بود. عزیز..
به سختی صدامو سر دادم و نالیدم :عزیز..
عزیز :جون عزیز، عزیز قربونت بشه مادر، چه به روزت آوردند از خدا بیخبرا؟ الهی قربونت بشم مادر، حرف بزن با عزیز، حرف بزن عزیز مادر
اشک های گرم عزیز روی گونه هام میچکید و بغض فروخورده ی منو قلقلک میداد. اشک سمجم از کنارچشمام جاری شد که عزیز با دیدنش بلند زد زیر گریه
عزیز :الهی مادرت بمیره و نببینه تو اینطوری اشک میریزی.
+عزیز، من بیمارستانم؟
عزیز :آره مادر، بالاخره آزاد شدی مادر
و پر شور تر از قبل گریه کرد
+رحمان کجاست؟ حاجی چی شد،؟ ماه..
و سرفه ام گرفت و نتونستم اسمش و کامل بگم.
عزیز :خودتو اذیت نکن مادر، اونا هم خوب اند توی بیمارستان اند
خواستم دوباره از ماهگل بپرسم که صدای اشرف توی اتاق پیچید
اشرف :الهی خواهر فدات شه داداش، الهی من بمیرم واست
و به تختم نزدیک شد و بلند زد زیر گریه. حسابی شلوغش کرده بود.
+سلام اشرف جان، چیزی نشده خوبم خواهر
اشرف :چیزی نشده؟ داداش هفت ماه اسیر اون بی دین ها بودی ماکه مردیم و زنده شدیم
و شانه هاش از شدت گریه بالا و پایین میشد.
+خوبم خواهر، شلوغش نکن، خوبم
عزیز دست منو محکم گرفت و گفت :کلی این چند ماه مردم و زنده شدم مادر، نمیدونی چی کشیدم
به سختی دستشو گرفتم و گفتم :منم عزیز، اما مهم اینه که انقلاب پیروز شد و به هدفمون رسیدیم
همون لحظه حاجی و رحمان با سرهای بانداژ شده وارد اتاقم شدند.
حاجی :بالاخره بهوش اومدی مرد؟
+سلام حاجی، بالاخره تموم شد، دیدی حاجی؟
حاجی :تموم نشده هنوز مرد، هنوز تازه اول راهه
اشک شوقم و پاک کردم و رو به رحمان گفتم :تو خوبی؟
رحمان :بهتر از هر موقع دیگه
همون لحظه پرستاری وارد اتاق شد و بقیه رو مجبور به بیرون رفتن کرد. لحظه ی آخر روبه حاجی گفتم
+حاجی میشه شما بمونی.؟
پرستار سمج با اعتراض گفت :نه آقا شما باید استراحت کنی وقت ملاقات تموم شده
+خواهش میکنم فقط ده دقیقه
پرستار :زود تموم کنیش
وقتی پرستار رفت حاجی اومد کنارم و گفت :بگو پسرم، چیشده؟
+ماهگل حاجی، ماهگل کجاست؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
حاجی نفس عمیقی کشید و گفت :ازش خبری ندارم هاشم..
بهت زده بهش نگاه کردم که تا رنگ صورتم و دید گفت :اما قول میدم تا شب یه خبری ازش پیدا کنم
با التماس نالیدم :حاجی جون بچه هات برام پیداش کن، تو رو به هرکی که میپرستی
و اونقدر پایین لباسش و کشیده بودم که روی من از مجبوری خم شده بود.
حاجی :باشه پسرم آروم باش، تو فقط آروم باش
+نمیتونم حاجی، تا ماهگل پیدا نشه نمیتونم آروم باشم
حاجی :پیداش میکنیم نگران نباش
#ادامه_دارد.......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
قسمت چهل و یکم
ماهگل
با سوزش شدیدی توی دستم چشمام و باز کردم. توی دماغم بوی الکل پیچیده بود و بدجور اذیتم میکرد. از وحشت اینکه مبادا دوباره دست اون ساواکی ها افتاده باشم بلند داد زدم :کسی اینجا نیست؟
چند باری فریاد کشیدم که بالاخره صدای زنی توی گوشم پیچید:چرا داد میزنی؟ آروم باش، چیزی شده
به طرف صدا سرمو چرخوندم و گفتم :من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟
_اینجا بیمارستانه، پای چپت شکسته و سرت هم بخیه خورده، چیز مهمی هم نیست آروم باش منم پرستارتم
+یعنی من، من... آزاد شدم..
_سیسسس آروم، آره، الان همراهت و صدا میزنم
+همراهم؟
اما ازش صدایی نشد. انگار از اتاق رفته بود. خواستم بلند شم اما احساس میکردم وزنه سنگینی به پاهام آویزونه. دستمو به سمت پام کشیدم که فهمیدم گچ شده و بابت همونه که نمیتونم تکون بخورم
سعی کردم کمی خودمو بکشم بالا که صدای مامان توی گوشم پیچید.
_ماهگلم.؟
سرمو به طرف صدا چرخوندم. بوی مامان کل اتاق و پر کرده بود. باورم نمیشد مادرم اینجاست. فکر میکردم دارم خواب میبینم. اشک هام جاری شدند و با صدای لرزونم گفتم :مامان.. مامانی؟
و بلافاصله انفجار بغض مادرم و شنیدم. به طرفم اومد و محکم منو بغل کرد. انگاری تموم بغض های عالم روونه ی دلم شده بود. با تموم وجود فشارش میدادم و بوش میکردم. صدای گریه ما اتاق و برداشته بود. ظرف چند دقیقه روسری سرم از اشک های مامان خیس شد اما زبون هر دوتای ما بند اومده بود. تا اینکه مامان سکوت و شکست و کنار گوشم زمزمه کرد :ماهگل مادر، ماهگل مادر..
ولی بغض هردوی ما تمومی نداشت
از بغلش جدا شدم و با دستام گونه هاشو نوازش کردم
+مامانم؟ مامانم؟ خودتی؟
_آره عزیز دلم، آره جونم
+مامان، دلم برات تنگ شده بود نمیدونی چه بلاهایی سرم آوردن
_الهی مادر فدات شه، الهی مادر پیش مرگت شه
و دوباره به آغوش هم رفتیم. حس امنیت و آرامش کل وجودم رو پر کرده بود. با شنیدن صدای پرستار از هم جدا شدیم که گفت 'خوب بالاخره گریه هاتون تموم شد؟ لطف کنید برید بیرون تا مریض استراحت کنه
_خواهش میکنم بزارید یکم دیگه پیش دخترم باشم
پرستار :نمیشه خانم، برید فردا بیاید، دخترتون باید استراحت کنه ان شاءالله میتونه فردا مرخص شه
اصرار های مامان بی فایده بود. حالا که دیده بودمش خیالم راحت شده بود برای همین گفتم :برو مامانی، فردا میبینمت
_میرم ماهگلم اما زود زود میام استراحت کن فدات شم
و سرمو بوسید و رفت
پرستار بعد چک کردن سرمم خواست بره بیرون که گفتم :خانم پرستار؟
پرستار :بله؟
+اینجا مریضی به اسم هاشم عبدی نیست؟
پرستار :نمیدونم فکر نکنم
ناامید سرمو انداختم پایین که گفت :میرم تو بخش چک میکنم اگه بود بت میگم
ذوق زده تشکر کردم و آروم سرمو تکیه دادم به بالشت
+خدا کنه توام اینجا باشی
#ادامه_دارد....
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan