مجردان انقلابی
#داستان قسمت سی و نهم هاشم مردم از در و دیوار زندان بالا میومدند. از داخل سلول میشد حرکات ساواک و
داستان_شب
🍁🍁🍁🍁
قسمت چهل
با حس اینکه دارند روی یک چیزی منو هل میدن چشمام و آروم باز کردم. چشمام نور مهتابی هایی رو ميدیدند که تند تند از جلوی چشمام رد میشدند. چشمام و چرخوندم و مرد سفید پوشی رو دیدم که نفس نفس میزد و لبهاش تکون میخورد. صداهای دور و برم واضح نبود اما حس کردم توی بیمارستانم. بوی خون توی دماغم پیچیده بود و حالم رو بد میکرد. رمقی برای باز نگه داشتن چشمام نداشتم و دوباره بیهوش شدم
🍁🍁🍁🍁
صدایی مثل صدای دلنواز عزیز توی گوشم میپیچید. آروم چشمام و باز کردم و تصویر صورت غم زده عزیز کم کم برام واضح شد. چند باری پلک زدم و خوب نگاه کردم. خودش بود. عزیز..
به سختی صدامو سر دادم و نالیدم :عزیز..
عزیز :جون عزیز، عزیز قربونت بشه مادر، چه به روزت آوردند از خدا بیخبرا؟ الهی قربونت بشم مادر، حرف بزن با عزیز، حرف بزن عزیز مادر
اشک های گرم عزیز روی گونه هام میچکید و بغض فروخورده ی منو قلقلک میداد. اشک سمجم از کنارچشمام جاری شد که عزیز با دیدنش بلند زد زیر گریه
عزیز :الهی مادرت بمیره و نببینه تو اینطوری اشک میریزی.
+عزیز، من بیمارستانم؟
عزیز :آره مادر، بالاخره آزاد شدی مادر
و پر شور تر از قبل گریه کرد
+رحمان کجاست؟ حاجی چی شد،؟ ماه..
و سرفه ام گرفت و نتونستم اسمش و کامل بگم.
عزیز :خودتو اذیت نکن مادر، اونا هم خوب اند توی بیمارستان اند
خواستم دوباره از ماهگل بپرسم که صدای اشرف توی اتاق پیچید
اشرف :الهی خواهر فدات شه داداش، الهی من بمیرم واست
و به تختم نزدیک شد و بلند زد زیر گریه. حسابی شلوغش کرده بود.
+سلام اشرف جان، چیزی نشده خوبم خواهر
اشرف :چیزی نشده؟ داداش هفت ماه اسیر اون بی دین ها بودی ماکه مردیم و زنده شدیم
و شانه هاش از شدت گریه بالا و پایین میشد.
+خوبم خواهر، شلوغش نکن، خوبم
عزیز دست منو محکم گرفت و گفت :کلی این چند ماه مردم و زنده شدم مادر، نمیدونی چی کشیدم
به سختی دستشو گرفتم و گفتم :منم عزیز، اما مهم اینه که انقلاب پیروز شد و به هدفمون رسیدیم
همون لحظه حاجی و رحمان با سرهای بانداژ شده وارد اتاقم شدند.
حاجی :بالاخره بهوش اومدی مرد؟
+سلام حاجی، بالاخره تموم شد، دیدی حاجی؟
حاجی :تموم نشده هنوز مرد، هنوز تازه اول راهه
اشک شوقم و پاک کردم و رو به رحمان گفتم :تو خوبی؟
رحمان :بهتر از هر موقع دیگه
همون لحظه پرستاری وارد اتاق شد و بقیه رو مجبور به بیرون رفتن کرد. لحظه ی آخر روبه حاجی گفتم
+حاجی میشه شما بمونی.؟
پرستار سمج با اعتراض گفت :نه آقا شما باید استراحت کنی وقت ملاقات تموم شده
+خواهش میکنم فقط ده دقیقه
پرستار :زود تموم کنیش
وقتی پرستار رفت حاجی اومد کنارم و گفت :بگو پسرم، چیشده؟
+ماهگل حاجی، ماهگل کجاست؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
حاجی نفس عمیقی کشید و گفت :ازش خبری ندارم هاشم..
بهت زده بهش نگاه کردم که تا رنگ صورتم و دید گفت :اما قول میدم تا شب یه خبری ازش پیدا کنم
با التماس نالیدم :حاجی جون بچه هات برام پیداش کن، تو رو به هرکی که میپرستی
و اونقدر پایین لباسش و کشیده بودم که روی من از مجبوری خم شده بود.
حاجی :باشه پسرم آروم باش، تو فقط آروم باش
+نمیتونم حاجی، تا ماهگل پیدا نشه نمیتونم آروم باشم
حاجی :پیداش میکنیم نگران نباش
#ادامه_دارد.......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
قسمت چهل و یکم
ماهگل
با سوزش شدیدی توی دستم چشمام و باز کردم. توی دماغم بوی الکل پیچیده بود و بدجور اذیتم میکرد. از وحشت اینکه مبادا دوباره دست اون ساواکی ها افتاده باشم بلند داد زدم :کسی اینجا نیست؟
چند باری فریاد کشیدم که بالاخره صدای زنی توی گوشم پیچید:چرا داد میزنی؟ آروم باش، چیزی شده
به طرف صدا سرمو چرخوندم و گفتم :من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟
_اینجا بیمارستانه، پای چپت شکسته و سرت هم بخیه خورده، چیز مهمی هم نیست آروم باش منم پرستارتم
+یعنی من، من... آزاد شدم..
_سیسسس آروم، آره، الان همراهت و صدا میزنم
+همراهم؟
اما ازش صدایی نشد. انگار از اتاق رفته بود. خواستم بلند شم اما احساس میکردم وزنه سنگینی به پاهام آویزونه. دستمو به سمت پام کشیدم که فهمیدم گچ شده و بابت همونه که نمیتونم تکون بخورم
سعی کردم کمی خودمو بکشم بالا که صدای مامان توی گوشم پیچید.
_ماهگلم.؟
سرمو به طرف صدا چرخوندم. بوی مامان کل اتاق و پر کرده بود. باورم نمیشد مادرم اینجاست. فکر میکردم دارم خواب میبینم. اشک هام جاری شدند و با صدای لرزونم گفتم :مامان.. مامانی؟
و بلافاصله انفجار بغض مادرم و شنیدم. به طرفم اومد و محکم منو بغل کرد. انگاری تموم بغض های عالم روونه ی دلم شده بود. با تموم وجود فشارش میدادم و بوش میکردم. صدای گریه ما اتاق و برداشته بود. ظرف چند دقیقه روسری سرم از اشک های مامان خیس شد اما زبون هر دوتای ما بند اومده بود. تا اینکه مامان سکوت و شکست و کنار گوشم زمزمه کرد :ماهگل مادر، ماهگل مادر..
ولی بغض هردوی ما تمومی نداشت
از بغلش جدا شدم و با دستام گونه هاشو نوازش کردم
+مامانم؟ مامانم؟ خودتی؟
_آره عزیز دلم، آره جونم
+مامان، دلم برات تنگ شده بود نمیدونی چه بلاهایی سرم آوردن
_الهی مادر فدات شه، الهی مادر پیش مرگت شه
و دوباره به آغوش هم رفتیم. حس امنیت و آرامش کل وجودم رو پر کرده بود. با شنیدن صدای پرستار از هم جدا شدیم که گفت 'خوب بالاخره گریه هاتون تموم شد؟ لطف کنید برید بیرون تا مریض استراحت کنه
_خواهش میکنم بزارید یکم دیگه پیش دخترم باشم
پرستار :نمیشه خانم، برید فردا بیاید، دخترتون باید استراحت کنه ان شاءالله میتونه فردا مرخص شه
اصرار های مامان بی فایده بود. حالا که دیده بودمش خیالم راحت شده بود برای همین گفتم :برو مامانی، فردا میبینمت
_میرم ماهگلم اما زود زود میام استراحت کن فدات شم
و سرمو بوسید و رفت
پرستار بعد چک کردن سرمم خواست بره بیرون که گفتم :خانم پرستار؟
پرستار :بله؟
+اینجا مریضی به اسم هاشم عبدی نیست؟
پرستار :نمیدونم فکر نکنم
ناامید سرمو انداختم پایین که گفت :میرم تو بخش چک میکنم اگه بود بت میگم
ذوق زده تشکر کردم و آروم سرمو تکیه دادم به بالشت
+خدا کنه توام اینجا باشی
#ادامه_دارد....
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جان♥️
بردن نام شما دل نگران مے چسبد
سختے و رنج و #عطش بُرده امان،مےچسبد
بہ سرم باز زده حال و #هواے_حرمت
#ڪربلا با لبِ عطشان رمضان مےچسبد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
✨🌸✨
#السلام_ایها_غریب
#مهدے_جان
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا
کاش در نافله ات نام مراهم ببری
که دعای تو کجا عبد گنهکار کجا
#یا_مهدے_ادرکنـــــے
#تعجیل_فرج_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
ازدواج با این افراد میتواند مشکل ساز باشد زمانی که شدت این ویژگی ها زیاد باشد
۱ – خانم های مرد ستیز
رفتار این مدل خانم ها با آقایون اصلا مناسب و قابل قبول نمی باشد. شما می توانید آنها را به راحتی از شعار معروفشان تشخیص بدهید، چرا که همیشه زیر لب زمزمه می کنند : “تمام مردها مانند یکدیگر هستند.” و نسبت به مردها خصومت شخصی دارند.
#ادامه_دارد.......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
0454_260517221504.mp3
213.7K
#ادعیه_ماه_مبارک_رمضان
🌷دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
جزء چهار.mp3
4.21M
💠ختم روزانه کلام الله مجید
#جزء_چهارم_قرآن
💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 قسمت چهل و یکم ماهگل با سوزش شدیدی توی دستم چشمام و باز کردم. توی دماغم بوی الکل پیچیده بود
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت چهل و دوم
هاشم
عزیز :مواظب باش پسرم، جلوی پات پله است مادر
+عزیز قربونت برم زخم شمشیر که نخوردم، بعدشم تا دلت بخاد توی این مدت از پله افتادم و هیچ کاری نشدم
تا این جمله رو گفتم عزیز زد روی گونه شو گفت :مادر بمیره برات از کدوم پله ها؟
+خدا نکنه مادر من، هیچ چی مسئله خاصی نبود، اشرف هم میاد اینجا؟
عزیز :نه مادر اشرف خونه است داره اش نذری میپزه
+اش؟ مادر من مگه از مکه اومدم؟
عزیز :نه مادر نذر داشتم سالم که برگشتی اش بدم
+آها
با عزیز از بیمارستان زدیم بیرون و خواستم یه ماشین کرایه کنم که رحمان با پیکان سفیدی روبه روی ما وایستاد
حاجی :سلام مادر، بفرمایید سوار شید
+سلام رحمان جان، مزاحم تو نمیشیم یه تاکسی میگیرم..
رحمان :سوار شو کارت دارم
با عزیز سوار شدیم و رحمان راه افتاد.
رحمان :بهتری؟
+آره خوبم تو چطوری؟
رحمان :منم خوبم
+کارم داشتی؟
رحمان :آره به حاجی سپرده بودی درباره ماهگل خانم واست خبر پیدا کنه
تا اسمشو گفت برگشتم طرفش و خواستم چیزی بگم که عزیز از پشت گفت :ماهگل؟ دختر خانم صبوری؟
+آره عزیز همون که به خاطر من افتاد دست ساواک
عزیز :وای مادر نمیدونی توی این ایام چقدر مادرش در خونه ما رو زد، آبروی ما رو توی محل برد
برگشتم و به عقب نگاه کردم و گفتم :چطور؟
عزیز :هیچ چی مادر هر روز کارش سر و صدا در خونه ما بود که پسر تو دختر منو بیچاره کرد، معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن
غمگین برگشتم سر جام که عزیز ادامه داد :والا غم تو یه طرف بود غم بی آبرویی های این زن یه طرف دیگه، بهش حق میدادم اما اینکه هر روز بخاد بیاد مارو عاصی کنه، نه!
رحمان سکوت منو شکست و گفت :همزمان با تو آوردنش بیمارستان
بلافاصله به رحمان خیره شدم و گفتم :بیمارستان؟ چی شده مگه؟
رحمان :موقع فرار از دست ساواک از روی ارتفاع پرت شده، هم پاش شکسته بوده هم سرش
دستام شروع کردند به لرزیدن و نفسم تنگ شد. مسبب همه ی رنج های این دختر من بودم.
رحمان :امروز هم مرخص شده البته نمیدونم کی
+باید ببینمش
عزیز :هاشم دور اون خونه نبینمت مادر اون زن الان انبار باروته نزدیک اونا نشو
+مادر حتی اگه توی گوشمم بزنه حق داره
عزیز :من نمیدونم، یکم باید غرور مون رو حفظ کنیم ابرو نذاشت جلوی اهل محل برام
تا خواستم جوابشو بدم رسیدیم به خونه
ناباور به خونه نگاه کردم که قطار تا قطار آدم وایستاده بودند و با دیدن ماشین ما صلوات بلندی فرستادند
از خودم بدم میومد. از اینکه قهرمان قصه من شده بودم اما هیچ کس ماهگل و درد هاشو یادش نمیومد
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت چهل و سوم
به محض پیاده شدنم از ماشین مردهای محل دور منو گرفتند و صلوات کنان دورم حلقه زدند. مشغول احوال پرسی با همشون شدم و چشمم خورد به گوسفندی که جلوی پای من زمین زدند.
+عزیز؟ گوسفند چرا؟
عزیز :واسه چشم زخم
+آخه این همه بریز و بپاش بی دلیل بود من که بابت این چیزا این کارا رو نکردم
عزیز :مادر هفت ماه نبودی، مردم و زنده شدم حالا یه گوسفند قربونی کنم برآت گناه کردم؟
+نه مادر من، فقط گوشت شو بین مردم بخش کنید
عزیز 'باشه مادر بیا تو، به خونه ات خوش اومدی
به هر زحمتی بود از بین جمعیت رد شدم و لحظه ی آخر که خواستیم بریم تو، تاکسی نارنجی جلوی در خونشون وایستاد.
جلال شوهر اشرف بازوم و میکشید که برم داخل اما دستم و گذاشتم روی دستش و از درگاه در اومدم بیرون.
اول مادرش از ماشین اومد بیرون و بعد دستش و گرفت و خودش اومد بیرون.
ماشین از جلوی اونها کنار رفت و تونستم کامل ببینمش
یکی از پاهاش شکسته بود و تکیه داده بود به دیوار تا مادرش در و باز کنه
میتونستم کامل چهره شو ببینم. چهره رنگ پریده و رنجور و مریضش که غباری از زخم و درد و رنج روش نشسته بود.
چشماش و به طرف خونه ما کشونده بود و انگار داشت بهم نگاه میکرد. دست جلال و پس زدم وخواستم برم طرفش که رحمان دستم و گرفت
رحمان :الان فرصت مناسبی نیست، یکم صبر کن
+میخام فقط ببینمش
رحمان :گفتم که مناسب نیست، برو تو پسر
تا خواستم اعتراضی بکنم مادرش برگشت طرف خونه ما و نگاهش به نگاه من گره خورد. دلخوری و شاید نفرت توی چشماش موج میزد. دست ماهگل و گرفت و بردش داخل
لحظه ی آخر که خواست در و ببنده نگاهی بدی بهم انداخت و بعد در و بست.
رحمان بازوی منو کشید توی حیاط و در و بست.
پشت همون در سر خوردم و به این فکر کردم که اگه اصلا نزاره ببینمش چه بلایی سرم میاد؟
#ادامه_دارد.......
#نویسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#پست_اطلاع_رسانی
#کرونا & #مدارس
🔸حاجی میرزائی وزیر آموزش و پرورش در جلسه شورای عالی آموزش و پرورش :
🔹در پایه دوازدهم طبق روال هرساله آخر اردیبهشت پایان سال تحصیلی خواهد بود و پس از تعطیلات عید فطر، امتحانات از ۱۰یا ۱۷خرداد ماه آغاز و تا یک هفته از تیرماه ادامه خواهد داشت.
🔹کنکور نیز۲۰روز پس از آخرین امتحان نهایی برگزار خواهد شد.
🔹در صورتی که امکان برگزاری امتحانات پایانی برای پایههای غیر از دوازدهم وجود نداشته باشد فعالیت دانش آموزان در کلاسهای آنلاین و انجام تکالیف از شاخصهای ارزشیابی توسط معلمان خواهد بود.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
011- Takwir_0.mp3
2.81M
#سوره_تکویر
#قاری_نوجوان_پوسف_کالی_علی
#هدیه_به_شهید_صابری
#ازدواج_مجردان_کانال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#طنز_رمضانی
#باهم_بخندیم 😁
🔸رفاقت رو از بامیه یاد بگیریم
با این که بین مردم انقد کشته مرده داره ولی هیچوقت رفیق نچسبش ( زولبیا) رو تنها نذاشته
اگه همچین رفیقی دارین خوش به حالتون😁
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#سیره_علما
💠احـتـرام هـمـسـر
✍فرزند آیت الله فاطمے نیا :
🔺روزے با پدر ميخواستيم برويم
به يك مجلس مهم ؛
وقتے آمدند بيرون خانه ، ديدم بدون عبا هستند ...
🔹گفتم عبايتان كجاست
🔺گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیده ام ؛
🔹به ايشان گفتم بدون عبا
رفتن آبروريزے است ...
🔺ايشان گفتند :
👈اگر آبروے من در گروے اين عباست
و اين عبا هم به بهاے از خواب پريدن
مادرتان است ؛نه آن عبارا مے خواهم
نه آن آبرو را ...
🔹در خانه اے که آدم ها یکدیگر را
دوست ندارند بچه ها نمے توانند
بزرگ شوند ...
شایـد قــد بکشند ؛
👈اما بال و پــر نخواهند گرفت ...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🍃 @mojaradan
یادت باشد 4.mp3
8.65M
#نمایشنامه
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 4️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 7:07 دقیقه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت چهل و سوم به محض پیاده شدنم از ماشین مردهای محل دور منو گرفتند و صلوات کنان دورم
#داستان _شب
🍁🍁🍁🍁
قسمت چهل و چهارم
حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم. حس میکردم دارم از درون تهی میشم. خیلی برای آدم سخته وقتی فکر کنه چیزی رو که میخاد به دست بیاره، لحظه ی آخر از دست میده.
بعد کمی خوش و بش با بقیه به عزیز فهموندم میخام تنها باشم. از نردبون بالا رفتم و به میعادگاه همیشگیم پناه آوردم. تموم کبوتر های توی بوم انگاری مثل من توی لاک خودشون فرو رفته بودند.
دنبال سینه سفید گشتم و کنار قوطی روغن دیدمش. پرهاش ریخته بودند و انگاری مریض بود. بغلش کردم و نوکشو سمت چشمام گرفتم
+سلام رفیق، حالت چطوره؟
هنوزم منو یادت میاری یا نه؟
سینه سفید بی تفاوت به چشمام خیره بود
همونجا روی زمین نشستم و خیره شدم به پنجره اش
+تو دیگه دردت چیه؟ تو که مثه من درد بی درمون عشق و نمیکشی. تو زری جونو داری..
به چشماش زل زدم.
جمله مو مزه مزه کردم و یهو ولش کردم روی زمین.
مستاصل از جام بلند شدم و تموم لونه هاشونو گشتم.
+زری؟ کجایی دختر؟
همه ی جای بوم و زیر و رو کردم و پیداش نکردم.
وسط بوم زانو زدم و به سینه سفید که همونطوری توی خودش کز کرده بود نگاه کردم
+نکنه توام مثه منی؟
توام داری درد میکشی؟
یه جایی وسط قلبت درد میکنه؟
یه حس غریبی داری که هر لحظه عذابت میده، آره؟
توام نفس هات سخت شده و بین این همه آدم حس میکنی یه نفر و گم کردی؟
یه نفر که با وجود اون فقط حس آرامش میکنی؟
آره پسر؟
یا فقط من اینطوریم؟
باورم نمیشد دارم درد دلمو به یه پرنده میگم.
برگشتم طرف پنجره اش و خیره شدم بهش
+انصاف نیست، من یه قدمی تو بودم ولی بازم از دستم در رفتی
عینهو ماهی سر خوردی و توی دریاچه ی خاکستری چشات قایم شدی
همونجا نشستم و به اشک هام اجازه ی جاری شدن دادم.
فکر نمیکردم یک روز اینطوری وابسته و دلبسته ی یک نفر بشم
اونقدری که اگه نبینمش دلم از هم پاشیده بشه..
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
قسمت چهل و پنجم
امروز از طرف بچه های اطلاعات و امنیت اومده بودند دنبالم تا درباره ی ساواک و اتفاقاتی که برامون پیش اومده بود صحبت کنیم.
خیال میکردم ماهگل رو هم بیارن.
برای همین آماده شده دم خونه وایستاده بودم که اگه خواست بیاد بیرون با هم بریم اما خبری نشد.
از دو روز پیش که از بیمارستان مرخص شده بودیم نتونسته بودم ببینمش وحتی توی اتاقش هم نبود.
تصمیم گرفتم خودم برم به دیدنش. من یک عذر خواهی خیلی بزرگ هم به اون بدهکار بودم هم به مادرش.
برای همین از چهار راه هدایت چند شاخه گل نرگس خریدم و رفتم در خونشون.
استرس باعث شده بود دستام یخ کنه.
ضربان قلبم بالا رفته بود و آب دهنم خشک شده بود.
نمیدونستم قراره چه برخوردی باهام کنند اما نمیتونستم قدمی برندارم.
دستمو روی زنگ در خونشون چرخوندم. تا خواستم فشارش بدم دلم هوری ریخت پایین.
چند قدمی از در فاصله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
دوباره به در نزدیک شدم و با بسم اللهی زنگ و زدم.
چند دقیقه ایی گذشت و خبری نشد. دوباره زنگ و زدم که صدای خانم محمدی از توی راهرو پیچید
محمدی :کیه؟
پر ازاسترس و نگرانی دم زدم
+میشه بیاید دم در؟
سکوتی از طرف مقابل حاکم شد و حس کردم فهمیده منم و نمیخاد در و باز کنه.
دوباره دستم و روی زنگ بردم و تا خواستم بزنمش در باز شد.
محمدی با اخم بزرگی در و باز کرد و خیره شد بهم
محمدی :بفرما
با طرز برخوردش فهمیدم شمشیر و از رو بسته
+سلام، خوب هستید ؟
محمدی :برای حال احوال اومدی؟
وقتی سکوتم و دید خواست در و ببنده که گفتم
+خانم محمدی چند لحظه بهم وقت بدید، من میخام باهاتون صحبت کنم
محمدی :من صحبتی با تو ندارم
+ولی هم من با شما حرف دارم هم با ماهگل
وقتی دیدم بد بهم نگاه کرد سریع گفتم
+ماهگل خانم
محمدی :ببین پسر جون، تو به ما کمک زیادی کردی رو حساب همین نمیخام از کوره در برم و چیزی بت بگم، فقط دیگه نه در خونه مون ببینمت، نه حرفی از ماهگل از زبونت بشنوم
+اما خانم محمدی، چرا نمیزارید خود ماهگل حرف بزنه؟
محمدی :چی بگه.؟ از هر شب تب و لرز کردنش بابت ترس از اون عوضیا بگه؟ یا از اینکه حتی از سایه ی خودشم میترسه؟
تو به دختر من بد کردی، نباید وارد همچین بازی میکردیش، الانم اگه آرامشش برات مهمه دیگه در این خونه پیدات نشه، فهمیدی؟
وقتی از حال و روز ماهگل گفت حالم از خودم بهم خورد. نمیتونستم هیچ رقمه خودم و ببخشم.
محمدی خواست بره تو که گفتم
+من واقعا نمیخاستم اینطوری تموم شه، من خودم دارم از عذاب وجدان میمیرم اونوقت شما اصلا نمیزارید ببینمش، اما میخام بگم منم به اندازه ماهگل درد کشیدم، انصاف نیست یه طرفه به قاضی برید
محمدی :کی بهت گفت که دختر منو وارد این کارا کنی؟ اونم با این چشمایی که داره؟ اگه میخای ماهگل زودتر با همه چی کنار بیاد دور و برش نپلک، به اندازه کافی وابسته شده و من نمیخام از این بیشتر ادامه بده
با این حرفش غم خفه کننده ایی توی دلم لونه کرد. دست گل و گرفتم طرفش و گفتم +حداقل این و بهش بدید
محمدی :مثل اینکه تو اصن نمیفهمی من چی میگم. میگم نمیخام چیزی اونو یاد تو بندازه
و در و محکم بست.
دست گل نرگس از دستم روی زمین افتاد.
با کمری خم شده به سمت خونه حرکت کردم و لحظه ی آخر به پنجره ی خاموش اتاقش خیره شدم
+امیدوارم توام مثه مادرت فکر نکنی!
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan