#کلید_جذابیت
🔑 کلیدهای جذابیت 🔑
🗝 غالباً افراد به اشتباه برای این که جذابتر شوند، بیشتر شلوغ میکنند و با صحبت کردنِ زیاد و بی جا، به بی راه میروند.
🗝 سکوت، یک تأثیرِ ذهنی و روانی بسیار قوی میگذارد.
🗝 در سکوت، فرد پیرامون خود خلاء ایجاد میکند و هر خلائی، جذب را سبب میشود.
🗝 آنها که بیشتر صحبت میکنند و کمتر میشنوند، از جذابیتِ خود میکاهند.
🗝 حال آن که سکوت و گوش دادنِ بیشتر، به واقع شما را عاقلتر و قابل اطمینان تر معرفی می کند و این زمینه ای مساعد برای صمیمیت و جذابیت بیشتر است.
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
tahdir 01(1).mp3
4.13M
جزء اول✨🌱
⛄️🐾•••|↫ #اعمالتـــآیم
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『﷽』••
از عشق تو لبریز آرامشم،
قراره که غرق یه رویا بشم.
قرار دوباره منِ گمشده،
تو آغوش امن تو پیدا بشم.
چه حالی چه احساس با ارزشی،
منو داری سمت خودت می کشی...
※ ویژه حلول ماه #رمضان
🌸•••|↫ #معـبودآنـہ
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|📿🤗|••
دعای روز اول✨🌱
⛄️🐾•••|↫ #اعمالتـــآیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|⛔️‼️|••
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یك بار پامو کردم تو. کفش بچه های کار سه روز پاهام به کنار، قلبم درد میکرد...
یك بار هم پامو کردم تو. کفش بچه های که پدرمادر هاشو فراموش می کنند یا می برند خونه سالمندان...
کفشهاشونو پوشیدم خدا زد پس کله ام یك ماه آواره بودم همه کار و بارم گره تو. گره شده بود
میگفت اِلا باز نمیشم
...
یا یك بار پامو کردم تو کفش مادرم که از صبح تا شب کار تو خونه می کنه
نه بچه ها می بینند نه همسر، زحمت هاشو...
👈🏽 خلاصه بعضی وقتها پا تو کفش هایی کنیم که زحمت میکشند
تا بدونیم بفهمیم چه قدر این کفش ها پا رو میزنه...
ودرد داره...
کاش پامونو تو کفش گناه، شهوت، شهرت،
دنیا پرستی نکنیم...
یکم پامونو (داره ماه میمهانی خدا میاد) تو کفش
قشر کم درآمد محله، شهر، روستاهامون هم کنیم تا از دردشون باخبر بشیم...
⚠️•••|↫ #تَـــــلَنـگــــــرتـــایـــــمـ
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کابران
فقط چرا رمان را ادامه ندادین ،تاکی تعطیلات نوروزی هستین ،ما توخونه همستیم و جایی نمیریم ،لطفا دلتون بحال ما بسوزه و دلستان مجید را بگذارین ،اونم با پارتهای طولانی و زیاد ،،با تشکر🙏🙏🌺🌺❤️🌺
❤️
چون کانال هرروز فعالیت داره ومطالب خوبی هم میزارین چندروز که نباشین خیلی به چشم میاد واعضا نگران میشن
#ادمین_نوشت
دست در دست هم داده بودن که ما چند روزی در خدمتون نباشیم .حالا می پرسید کی و چه کسی
اول گوشی ما مشکل پیدا کرد و نتونستم متصل به اینترنت و کلا خراب شده بود
دوم هم کسالت داشتیم ارمغان پایان سال ۱۴۰۱ به ما بود
واقعا دلم براتون تنگ شده بود ممنونم ا ز تمام کسانی که جویا ی حال ما بودن
الهی به حق حضرت علی حاجت روا باشن و مجردها هم ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن به حق این ماه مبارک رمضان و ماه خدا و رحمت
#دوستتون_داریم
#با_حق
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت ششم 🖌️به قلم :حاء_رستگار میبیند دیگر کسی بدرقه یشان نمیکند.خیره می
#آنجایی_که_گریستم
🍂🍁قسمت هفتم
✍️به قلم :حاء_رستگار
خانه که میرسند مجید بدون هیچ تعارفی وارد خانه میشود و چکمه های بزرگ و پرگل خود را رها میکند پشت در و محبوبه میماند و یک بغل ترس و دلهره و دلتنگی برای داشتن یک زندگی آرام. سربه زیر و ساده پشت سر مجید راه می افتد و منتظر کوچکترین حرکت مجید است. مجید بدون کمترین توجهی پاهایش را می اندازد روي هم و آرام میخزد زیر کرسی و چشم هایش را میبندد. محبوبه چند دقیقه ایی دم در خیره میماند به آن آلونک مرغ. چقدر هیچ چیزی ندارد. جز چند کاسه و قابلمه و یک چراغ نفتی که روی آن چیزی بپزد هیچ چیزی در این خانه به چشم نمی آید. وقتی میبیند صاحب این خانه هیچ کاری به کار او ندارد. آرام بقچه اش را میگذارد کنار دیوار و میرود پشت پنجره. تکه پارچه ی چرک مرد سفیدی که مثلا نقش پرده را بازی میکند را کنار زده و میبیند جز برف و گل نمای دیگری در این طبیعت وحشی وجود ندارد. یاد گذشته ی درد ناکش می افتد. چقدر در ذهنش این صحنه زخم میزند به پیکر نحیفش. جای لگد های شوهرش انگار هنوز روی پهلو هایش تازه است. یاد طفلش می افتد. طفلی که تازه وجودش را در رحمش احساس کرده بود و چه ساده با چند لگد آن وحشی از دستش داده بود… آن بی صفت که رفت زیر چند متر خاک ولی او را گذاشت اینور دنیا با حسرت بزرگ مادری کردن!
برگشت و نگاهش افتاد به مرد درشت هیکلی که با فاصله کنارش به خواب رفته بود. نمیدانست باید چه کند. صدای گشنگی شکمش بلند شده بود. آرام به سمت یخچال کوچک زرد رنگی رفت و درش را باز کرد. باید اجابت میکرد این ناله های شکمش را. گور بابای خجالت. در یخچال را که باز کرد جز یک قالب پنیر و چند دانه تخم مرغ چیزی ندید. تخم مرغ ها را چنگ زد و به دنبال روغن گشت
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت هشتم
✍️ به قلم :حاء_رستگار
مجید از زیر سنگینی پلک هایش احساس کرده بود، آن ریزه زن دارد کارهایی میکند. بالاخره ماهیتابه را پیدا کرد و گذاشتش روی پیک نیک. تخم مرغ ها را شکست و صدای جرق جرق روغن در اتاق پیچید. بوی روغن که خورد به مشامش احساس گرسنگی مجید را چند برابر کرد.چشم باز کرد و خیره شده به محبوبه که داشت لقمه میگرفت. محبوبه تا دو چشم سبز مجید را دید لقمه را رها کرد توی ظرف و خجالت و ترس را روانه ی معده اش کرد. مجید خودش را کشاند سمت ظرف و با فاصله از او مشغول خوردن شد. لقمه های درشت مرد تندتند محتوای غذا را کم میکرد. یک آن که به خودش آمد دید به جز یکی دو تا لقمه چیزی نمانده تا به محبوبه برسد. برای همین عقب نشینی کرد و ظرف را به طرف او هل داد و خودش را دوباره به زیر کرسی کشاند.
زن از بذل و بخشش آن غریبه که چند ساعتی میشد شوهرش نام گرفته بود تعجب کرد ولی ترجیح داد به خوردن ادامه دهد.بعد از غذا آن چند ظرف را شست و چادرش را بیشتر دور خود پیچید و گوشه ایی دور از مجید به خواب رفت. چیزی شبیه یک شکاف بزرگ بین آن دو غریبه وجود داشت. چیزی که قرار بود به زودی طبق قوانین این دنیا حل شود.
زمین گل آلود زیر پاهایش شده بود تنها چیزی که با آن آرامش می یافت. با بیل بزرگی از صبح افتاده بود به جان زمین ملاهادی و خستگی سرش نمیشد. شاید میخواست بهانه ایی پیدا کند برای نرفتن به خانه. احساس میکرد آن خانه هم دیگر برای او نیست. با آمدن محبوبه به خانه حس آرامشش سلب شده بود و در آن چهار دیواری احساس تعلق نمیکرد. آن طرف محبوبه از صبح نشسته بود در خانه و نمیدانست باید چه کند. کل خانه بوی مردانگی میداد و هیچ عطر و بوی زنانه ایی در خانه وجود نداشت. بالاخره نزدیک ظهر از جا بلند شد و آن پرده های چرک آلود را از پنجره ها کند. چرخی زد و نگاهش به آینه ی شکسته ایی افتاد و خودش را برانداز کرد. از دیروز چادرش را از سرش باز نکرده بود. چادر سیاهش را باز کرد و گره روسری اش را شل تر. موهایش بیقرار رها شدگی بودند. نمیدانست مجید کی سر میرسد ولی دیگر تحمل نداشت. روسری اش را باز کرد و موهایش ریخت دور گردنش. موهای بلند و مشکی که با گلوله های سیاه چشم هایش هماهنگی داشت..
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
📗
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت نهم
به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیاه و عمیق نمایان شدند. نمیتوانست به خودش بقبولاند هنوز هم مثل سابق زیباست. این زخم ها تمام دنیایش را تسخیر کرده بودند و او نمیتوانست دیگر به خودش نگاه کند. روسری را دوباره سر کرد و پارچه ی سفیدی را کشید روی آينه. هر آن چیزی که باعث شود او خودش را، چهره ی جدیدی که تقدیر به اجبار برایش ساخته بود را ببیند باید تدفین شود. با جاروی دسته بلند شروع به جارو کردن خانه کرد. رخت های کثیف مجید را جمع کرد و به همراه سایر پتو ها به حیاط برد. هوا سرد بود اما عطش به رخ کشیدن زنانگی اش باعث میشد سرما را به جان بخرد و مشغول شود. میخواست خودش را ثابت کند. میدانست مجید ذره ایی به او اهمیت نمیدهد. تازه یک روز از عقدشان گذشته. ولی انگاری میخواست با همه ی وجودش زندگی کند. وقتی تنها بودن در این خانه را مقایسه میکرد با جهنمی که به تازگی از آن راحت شده بود، تازه میفهمید باید با همه ی توان این دوری و دوستی با مجید را حفظ کند و تنها با همه ی قدرت زندگی کند. کارهایش که تمام شد، غروب را ديد. مثل باقی زن ها نمیدانست شوهرش کی از سر کار میرسد. برای همین به گوشه ایی خزید و زیر کرسی به خواب رفت.
مجید آنطرف شالیزار زیر گل و آب و برف های عرق کرده داشت تمام اجداد خورشید را به فحش میگرفت که چرا غروب کرده است؟ نمیخواست به آن خانه که حالا یک غریبه ی ندیده، ساکنش شده بازگردد. هیچ وقت از بودن با کسی اینچنین کراهت نداشت. اما تیزی غروب و صدای عوعوی سگان یادآوری میکرد که برای زنده ماندن و یخ نزدن مجبور است به خانه اش برود. آنجا خانه ی او بود و تنها حسن ماجرا این است که هر طور بخواهد باید دیگران باب میل او رفتار کنند. لااقل اینبار، قرعه باید به نام او زده شود.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|📆🤩|••
دعوت شدم به مهمونی نمیدونم چی بپوشم... 😌😍🙊🙈
لباس اخلاق بپوشم...؟
لباس توبه بپوشم...؟
لباس گذشت بپوشم...؟
لباس محبت بپوشم...؟
لباس غیرت بپوشم...؟
لباس حجاب بپوشم...؟
لباس حجب حیاء بپوشم...؟
و......
وااای من چی بپوشم...؟
اصلا تموم لباس چرکهای که شیطان با وسوسه تن دلم کرده میندازم دور
جلاش میدم دلمو🙈🙊...
اون لباس خوشکلای دلمو که دلبری می کنند از میزبان اون لباس توبه امو می پوشم...
هوم چطوره به نظرتون...؟
میخام یك ماه به جای ستاره ها تو زمین بدرخشم... 🙈🙊
تو چطور میخواهی دلبری کنی بدرخشی یا نــه...؟
❤️•••|↫ #مـنآسـبـتے
❤️•••|↫ #ضیافت_الله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ سال نــــو مبارک 🎉✨
•
•
+ ان شاءالله سال خوبی پیش رو داشته باشید
ازدواج مجردها کانال
حاجت تمام اعضای کانال باشه
و این سال، سال ظهور منجی عالم باشه❕
▫️#عید_نوروز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´