کاش قبلِ ازدواج اونقدر بزرگ شده باشیم که تو اینچ های تلوزیون و تعداد درهای یخچال و شاخه های لوستر دنبالِ خوشبختی نباشیم..!!
سیاست های همسرداری
دعوا، دلخوری، زخم زبان به همسرتان را در جمع نیاورید...
💘افراد یا منتظر دعوای شما هستند
💘یا دلسوزی های بیجا می کنند
💘یا بعد ها برایتان یادآوری (سرکوب) می کنند
❤️
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 11 جارو برقیو برداشتم و کل خونه رو جارو زدم و بعد از یه گرد گیری حساب رفتم حما
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 12
تا صبح کنار تابوت نشستم و اشک ریختم.
نزدیک صبح چند نفر اومدن و تابوتو بردن واسه تشییع.
جمعیت زیادی از زن و مرد اومده بودن و من حتی درک این موضوع واسم قابل باور نبود....
رفتیم گلزار شهدا و بی حال یه گوشه نشستم.
هر کسی یه چیزی میگفت و سعی داشتن منو دلداری بدن اما وقتی دلیل دلخوشیام پر کشیده بود دیگه دلداری به دردم نمیخورد.
سرمو گذاشتم رو شونه ی میثم و چشمامو بستم.
کم کم همه رفتن و موندیم من و میثم و چند تا از رفیقای میلاد که رفیق میثمم بودن.
اون چند نفر هم یکی یکی رفتن و موندیم من و میثم تنها.
یه لحظه با خودم فکر کردم تو این دنیا هیچکسو ندارم.
بغصم شکست و بلند شدم و خودمو اندختم رو قبر شروع کردم از ته دلم گریه کردن.
بارون نم نم میبارید و داغ دل داغدیده ام رو تازه تر میکرد.
میثم اومد بالا سرم
--مائده جان!
زیر کتفامو گرفت بلندم کردم
--پاشو عزیزم اینجوری سرما میخوری.
دستشو محکم گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
تو راه همش دستمو میگرفت و سعی میکرد با حرفاش بهم آرامش بده.....
رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم.
از بس سر درد داشتم خوابم نمیبرد
میثم اومد تو اتاق لباساشو عوض کرد و کنار من رو تخت دراز کشید.
شروع کرد موهامو نوازش کردن.
تنها سرگرمی که ازش خسته نمیشدم این بود که میثم موهامو نوازش کنه.
--میثم.
--جانم؟
--میشه یه کاری کنی خوابم ببره؟
--به کنار دستش اشاره کرد
--سرتو بزار اینجا.
کاری رو که گفت انجام دادم.
دست دیگشو حصار تنم کرد و موهامو نوازش کرد.
--بخواب قربونت برم.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--مائده پاشو غذا گرفتم بخور.
--نمیخوام میثم گشنم نیست.
یدفعه از رو تخت بلندم کرد
لبخند زد
--از اون اوایل آشناییمون خیلی سنگین شدیا!
نشوندم رو صندلی و ظرف غذاهارو باز کرد.
با بغض به عکس میلاد زُل زدم و شروع کردم گریه کردن.
میثم با بغض از سر میز بلند شد و رفت تو حیاط.
حس میکردم دیگه نمیتونم به زندگیم ادامه بدم. بدون میلاد زندگی واسم هیچ معنا و مفهومی نداشت.
لیوان روی میزو برداشتم و ول کردم رو زمین.
حس میکردم صدای شکستنشو دوس دارم.
لیوان بعدیو ول کردم که میثم با ترس دوید سمتم و دستمو گرفت بردم نشوندم رو مبل.
--مائده!
سرمو با دستام گرفتم و شروع کردم با جیغ گریه کردن.
--میثم دارم دیوونه میشم!
سرمو گرفت تو سینش و انگار مرفین بهم تزریق کرده باشن آروم شدم.
--با خورد کردن وسایل خونه میلاد برنمیگرده مائده.
تو باید سعی کنی خودت خودتو آروم کنی.
--چجوری میثم؟ چجوری؟
--حضرت زینب (س) هم داغ پدر و مادر دید و هم داغ برادر.
میلاد هم واسه دفاع از حرمشون رفت سوریه.
رفت تا از ناموسش دفاع کنه.
به قول شهید بابک نوری ما مدافعان حرم رفتیم تا از ناموسمون دفاع کنیم، رفتیم تا داعشیای تکفیری وارد خاک ما نشن.
گیج به میثم خیره شدم
--مائده خدا همیشه وقتی از آدما یه چیزیو میگیره در عوض یه چیزی بهشون میده.
داغ میلاد سخته میدونم ولی باید صبر داشته باشیم و از میلاد الگو بگیریم.
تلخند زدم
--میثم!
--جانم؟
--بریم سرمزار میلاد!
--باشه بریم.
رفتم لباسامو عوض کردم و نگاهم خیره به چادر سیاهی که توی کمدم بود خیره شد.
با تعجب برش داشتم
--میثم؟
اومد تو اتاق
--جانم چیزی شده؟
چادرو بهش نشون دادم
--تو میدونی این مال کیه؟
خندید
--مال شما دیگه.
--میثم مسخره میکنی؟
جدی گفت
--نه.
کنجکاو بازش کردم و انداختم رو سرم.
نیمچه لبخندی زدم
--بدم نیستا!
خندید
-بد نیست! عالیه.
اومد جلوم وایساد و عمیق پیشونیمو بوسید.
--فرشته ی بال مشکی من......
رفتیم سر قبر میلاد و نشستم بالاسر قبر.
سرمو گذاشتم رو قبر و شروع کردم گریه کردن.
حالم خیلی گرفته بود و درد و دلامو با میلاد از سر گرفتم.
میثم نشست کنارم و سرشو انداخت پایین تا اشکاشو نبینم.
شب بود و گلستان شهدا با نور فانوسا روشن شده بود.
میثم با صدای گرفته ای صدام زد
--مائده!
سرمو از رو قبر برداشتم و بهش خیره شدم.
--بریم خونه؟
تأییدوار سرمو تکون دادم. بلند شدم و باهم رفتیم سمت ماشین.
--میثم!
--جانم؟
--مرسی که هستی!
خندید
--وظیفس خانمی.....
رفتم حمام و لباسامو با یه شومیز و شلوار مشکی عوض کردم.
میثم یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیده بود که خیلی جذابش کرده بود.
ذوق زده رو انگشتای پام وایسادم و گونشو بوسیدم.
اول تعجب کرد بعد بلند بلند شروع کرد خندیدن.
لپمو کشید و شیطون گفت
--اینکارارو میکنی واست بد میشه ها.
نشستیم سرمیز و غذامونو خوردیم.
بعد از شام میثم پیشنهاد بازی داد.
--هرکدوم بردیم باید کاری که اون یکی گفت رو انجام بده.
با اینکه اصلاً حوصله نداشتم دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم.
--باشه قبول........
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 13
آخرین مهرمو حرکت دادم و برای بار سوم من بردم.
طلبکارانه به چشمام زل زدم
--چته چرا طلبکاری؟
مشمئز گفتم
--نمیبینی مگه من بردم؟
خندید
--خب حالا چیکار کنم واست؟
متفکر گفتم
--خب واسم عروسک...
ولی عروسکا خیلی وقته دیگه واسم جذابیتی نداشتن. یدفعه یاد روزی افتادم که میلاد واسم عروسک خرید و گریم گرفت.
میثم نشست کنارم و دستامو گرفت.
--مائده؟
جدیداً حس تنفرم نسبت به میثم به کل از بین رفته بود و حس میکردم با حضورش جسم و روحم آرامش داره.
دقیق ۲۵ روز دیگه مدت زمان محرمیتمون به پایان میرسید.
با بغض گفتم
--میثم!
--جانم؟
--چند روز دیگه مدت زمان محرمیتمون..
حرفمو قطع کرد
--درست ۲۵روز دیگه.
بی توجه بهش ادامه دادم
--میثم تو منو تنها میذاری مگه نه؟
خندید
--خودت چی فکر میکنی؟
--آخه ما قرارمون چیر دیگه ای بود.
--به نظرت چیکار کنیم؟
فرض اینکه بعد از رفتن میلاد میثمم تنهام بزاره واسم طاقت فرسا بود.
--میشه نری؟
گریم گرفت و ادامه دادم
--میثم من هیچکسو جز تو ندارم الان.
خودشو بهم نزدیک کرد و با لحن آرومی گفت
--آخه کی میتونه فرشته ای مثل تو رو تنها بزاره؟
اشکامو پاک کرد
--دیگه حرف از رفتن نزن باشه؟
وگرنه منم مجبور میشم جور دیگه ای تنبیهت کنم.
شیطون خندیدم
--مثلاً چجوری؟
--حالا بعداً میفهمی.....
صبح زود میثم رفت سرکار و منم رفتم سراغ آلبومای قدیمیمون.
با دیدن هر عکس از میلاد اشکام بیشتر میشد تا جایی که طاقتم طاق شد و آلبومو گذاشتم سرجاش.
ساعت۹صبح بود.
زنگ زدم به میثم تا بیاد منو ببره سر قبر میلاد ولی جواب نداد.
دلم گرفته بود و میخواستم با میلاد حرف بزنم.
با فکری که به ذهنم خطور کرد ذوق زده لباس پوشیدم و سوییچ ماشین میلادو برداشتم و بسم اﷲ الرحمن الرحیم گفتم و ماشینو با ترس و لرز روشن کردم از حیاط بردم بیرون.
سعی کردم با سرعت مجاز رانندگی کنم و خداروشکر موفق هم شدم.
رسیدم گلستان شهدا و سر راه چند تا شاخه گل و یه شیشه گلاب خریدم رفتم نشستم سر قبر.
دوتا از رفیقای میلاد اونجا بودن و تا منو دیدن خداحافظی کردن و رفتن.
تازه یادم افتاد رفیقای میلاد با میثمم جیک و پوکشون یکیه و سیلی از عصبانیت از طرف میثم در راه بود.
ترسو گذاشتم کنار و روی قبر گلاب ریختم و گلارو گذاشتم.
اشکام شروع به باریدن کرد و با صدای آشنایی سرمو آوردم بالا.
یا حضرت عباس (ع) میثمــــه!
یه نمه اخم رو صورتش بود.
نشست و فاتحه خوند.
نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای آرومی سلام کردم
--سلام خانم بازیگوش.
خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم چون میثم خیلی جدی حرفشو زد.
--مائده!
بدون اینکه سرمو بلند کنم
--بله؟
--چرا بدون اجازه ی من تنهایی پاشدی اومدی؟
--دلم تنگ شده بود.
--خب عزیز من میزاشتی خودم میاوردمت.
کلاً از بچگی آدمی نبودم که بخواد جواب پس بده و از انتقاد متنفر بودم.
رُک گفتم
--حالا مگه چیشده زمین به آسمون رفته یا آسمون به زمین اومده؟
اخمش شدیدتر شد
--میدونی چقدر نگرانت شدم؟
--حالا انگار من رفتم سفر قندهار.
ساعتشو گرفت جلوم
--ساعت ۴بعد از ظهره خانم.
تازه یادم افتاد از ساعت ۹صبح رفتم گلستان شهدا.
واسه اینکه کم نیارم به حالت قهر سرمو برگردوندم.
عصبانی خندید
--تازه دوقورت و نیمشون باقیه.
بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم و بی توجه به هشدارتای میثم با سرعت زیادی ماشینو به حرکت درآوردم.
توی راه هرچی تو ذهنم بود نثار میثم کردم و تصمیم گرفتم کلاً از خونمون بندازمش بیرون.
ماشینو بردم تو حیاط و رفتم لباسامو عوض کردم.
چند دقیقه بعد میثم اومد تو خونه و در رو با صدای وحشتناکی کوبید به هم.
--مائده!
جوابشو ندادم.
اومد تو اتاق و با قیافه ای که عصبانیت ازش میبارید فریاد زد
--نمیشنوی صدامو؟
بازم جوابشو ندادم.
اومد نشست کنارم و صورتمو با دستش برگردوند سمت خودش.
--وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن فهمیدی؟
پوزخند زدم
--مثل اینکه زیادی باورت شده یه کاره ی منیا!
اینو گفتم و بلند شدم از اتاق برم بیرون که مچ دستمو گرفت
--مائده منو بیشتر از اینی که هست عصبانی نکن!
برگشتم و جیغ زدم
--چیه عصبانیت کنم مثلاً میخوای چیکار کنی؟
اصلاً معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای اومدی وارد زندگی من شدی!
منو بگو آخه آدم به کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کین کس و کارش کین بله....
این حرفم ختم شد به یه سیلی خیلی محکم از طرف میثم
تهدیدوار انگشتشو تکون داد
--اینو زدم تا بفهمی هر حرفی که از دهنت میخواد بیاد بیرونو چند بار تو دهنت بچرخونی!
در ضمن از این به بعد بدون اجازه ی من حق نداری پاتو از این خونه بزاری بیرون.
عصبانی هولش دادم و فریاد زدم
--بیشین بینیم باو از این به بعدی وجود نداره آقای بهداد.
شمارو به خیر منم به سلامت.......
"حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 14
دوباره خواستم از اتاق برم بیرون که محکم تر دستمو نگه داشت
--خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم میلاد قبل رفتنش تو رو سپرد دست من و ازم قول گرفت که تحت هیچ شرایطی تو رو تنها نزارم.
--ولی من میخوام تنهام بزاری اونم همین الان.
بغضم شکست و ادامه دادم
--مردی که دست و بزن داشته باشه به درد لای جرز دیوارم نمیخوره چه برسه بخواد مراقب آدم باشه.
تو تموم عمرم یکبار هم بابام یا میلاد روم دست بلند نکردن اونوقت تو....
.
و دم گوشم نجوا کرد
--بگم غلط کردم منو میبخشی؟
تا چند ثانیه بی حرکت موندم اما حصار دستاش مثل آهن ربا منو به طرف خودش جذب میکرد.
دستامو دور کمرش گره زدم و تو یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند.
صدای خنده هامون کل خونه رو برداشته بود و انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی پیش اتاق میدون جنگ بود.
منو نشوند رو تخت و خودشم نشست کنارم.
با دستش گونمو نوازش کرد
--دستم بشکنه مائده!
--خدانکنه.
--تو گشنت نیس؟
--چرا غذا نداریم؟
--نه راستش نتونستم غذا درست کنم.
--اشکالی نداره امروز املت میثم پز میخوریم.
اینو گفت و رفت تو آشپزخونه مشغول شد.
ایستادم روبه روی آینه و موهامو برس کشیدم ریختم رو شونه هام و یه تاپ و شلوار گلبهی سفید پوشیدم.
رفتم تو آشپزخونه و میثم با دیدنم تعجب کرد
خندیدم
--چیه جن دیدی؟
خندید
--نه اتفاقاً پری دیدم اونم چه پری دلبری!
خجالت زده خندیدم
کنجکاو به من خیره شد
--اولین باره میبینم از اینجور لباسا میپوشی!
به حالت قهر برگشتم
--حالا میرم عوضش میکنم!
به ثانیه نکشیده خودشو رسوند پشت سرم
--نه آخه میدونی با این لباسا خوشمزه تر میشی.
ملاقه رو برداشتم و برگشتم سمتش
--یه بار دیگه بگو تا با ملاقه از وسط نصفت کنم.
خندید
--خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن بیا غذامونو بخوریم یخ کرد.
بعد از ناهار که با شاممون هم یکی شد نشستیم رو مبل و باهم یه فیلم سینمایی پلی کردیم.
فیلم سینمایی جنگی بود و کم کم داشت حوصلم سر میرفت که برق قطع شد و فیلم نصفه نیمه موند.
میثم کلافه از اینکه چرا برق قطع شده و من خوشحال از اینکه دیگه فیلمی در کار نیست.
--مائده!
--هوم؟
--حالا چیکار کنیم؟
سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم
--من که میخوابم توام هرکار دوس داری بکن.
خندید
--اونوقت من اینجا چقندرم دیگه!
خندیدم
--میتونی شلغم هم باشی.
یه دفعه جا خالی داد و از جاش بلند شد.
--پاشو بریم تو اتاق بخواب.
یه لحظه ترسیدم و از پشت میثمو بغل کردم
--چیشد؟
--میثم من میترسم.
دستامو گرفت و آروم آروم رفت سمت اتاق یدفعه صدای آخ گفتنش بلند شد.
بمیرم بچم با سر رفت تو دیوار.
نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.
میون خنده هام گفتم
--خوبی؟
جواب نداد و با احتیاط تر رفتیم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدیم و من محکم بازوی میثمو چسبیدم.
--مائده کسی قرار نیست منو بدزده ها!
--این که مهم نیست مهم منم که میترسم تورو هم دزدیدن که دزدیدن.
حرفمو جدی گرفت و با حالت قهر پشت به من خوابید.
دستمو گذاشتم دور کمرش و محکم بغلش کردم.
--خفم کردی مائده!
--کلاً تو خیلی فرصت طلبی میثم!
الان که من از تاریکی میترسم توام قهر کردنت گرفته.
--آخه کی دلش میاد با تو قهر کنه؟
--حالا دیگه نترس من پیشتم.....
آخرین روز محرمیتمون بود.
میثم صبح رفت سرکار و تا شب برنگشت.
ساعت ۹شب بود که در باز شد و میثم اومد.
خستگی از چشماش میبارید.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--نه امروز خیلی خسته شدم.
--هووم.
لباساشو عوض کرد و اومد نشست کنارم.
--چیشده؟
--هیچی.
--خیلی پکری!
لبخند زدم و رفتم شام و آماده کردم و میثمو صدا زدم.
نشست سر میز و کنجکاو گفت
--گرم نیست انقدر پوشیدی؟
--مجبورم
خندید
--فردا صبح زود نوبت گرفتم بریم محضر.
--واسه چی؟
--تو باغ نیستیا فردا محرمیتون تموم میشه.
گره ی روسریمو باز کرد و از رو سرم برداشت
--الانم اینو از رو سرت بردار خلقم تنگ شد.
شیطون خندیدم و واسش چشمک زدم.
--کرم نریز مائده عواقب داره.
--خیلی خب توام.
بلند بلند خندید
با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم و بعد از شام میثم خیلی زود خوابید
بعد از یک ساعت چرخیدن توی فضای مجازی
خوابم برد و صبح زود با میثم رفتیم محضر.
خداروشکر از قبل جواب آزمایشمون اومده بود و دیگه نیازی نبود معطل اون بمونیم.
خطبه ی عقد بینمون جاری شد و من و میثم واسه همیشه به هم محرم شدیم.
بعد از محضر من رفتم آرایشگاه و میثم کلی بهم سفارش کرد موهامو رنگ نکنم و منم قبول کردم...
بعد از اصلاح صورتم چشمم روی یه رنگ مو خیره موند......
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
21.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ
#ادیت_کار_بچه_ها_مجردان_انقلابی
نشانی ِدلمایناست ؛
مشهد ، پنجرهفولاد>💛(:
کنارزخم ، جنبانتظار ِالتیام ِ تو . .
#آقاےرئوف
تشکر ویژه از این بزرگوار الهی خوشبخت دو عالم باشن ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
10.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زِچشمِخودگلہدارمنهازتواےگلنرگس
ڪہبامنےهمہجاونمیبینمتبہڪجایے
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
باعرض و سلام وخسته نباشی خدمت شما
واقعا دستتون درد نکنه بااین کانل وگروهی که درست کردید دست مریزاد خیلی خوبه
وهمچنین این داستانها ی شیرینی که داخل کانل بارگزاری میشه خیلی خوبه
خداقوت
❤️
سلام خسته نباشید خدا بهتون قوت بده ممنون از این کانال خوب وداستان های جذاب تشکر میکنم اجرتون با امام زمان عج ان شاالله موفق باشید التماس دعا دارم
❤️
سلام از وقتی ادمین کانال عوض شد خیلی مطالب آموزنده بارگذاری میشه ممنون از زحماتتون
#ادمین_نوشت
«♡کُل الحُب للَذینَ مَن فَرَطَ احسٰانَهُم لَنٰاشَعَرنٰاانَّ اللّٰه یُحِبُنا!🍃
♡تمام عشق تقدیم به کسانی که
ازشدت خوب بودنشان احساس کردیم
"خــــــــدا"
دوستمان دارد❤🌿»
تشکر ویژه دارم از تمامی دوستان عزیزم که قوت قلبی برای ما هستند
الهی به حق امام رضا همیشه سلامت و تندرست باشن و مجردان کانال هم خبر ازدواج موفقشون به ما بدن
الهی آمین ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
16.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
مانده بودم چه بگویم..
به تو از درد دلم
اشکم از دیده روان گشت و خودت فهمیدی..♥️!
#حسینجانم
#صلےاللھعلیڪیااباعبداللھ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´