eitaa logo
کلاس مجردها
6.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
984 ویدیو
11 فایل
⚘آشنایی(آمادگی)با مسائل ازدواج و دوران عقد⚘ ⚠️دیر ازدواج کردن، بهتر از#ازدواج_اشتباه است. ✅مشاوره،هزینه نیست،سرمایه‌گذاری است. 🍒اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّآلِ مُحَمَّدٍوَّعَجِّلْ فَرَجَهُم🍒 📥مدیرکانال(شاکری کرمانی.مشاور دانشجوئی) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔍(❤️) 💢 (۳۳) 🍁من اولین خواستگارم که اومد رفتم از اینترنت رو جستجو کردم.😑 🍂اونجام کلی سوال با دلیل پرسیدنش نوشته بود. مثلا گفته بود بپرسید چرا می‌خواید ازدواج کنید؟؟ بعضی‌ها ممکنه برای فرار از خونه ازدواج کنن. ⚡منِ ساده‌ام راست‌راست اینو گفتم به خواستگار که: آیا هدفتون از ازدواج فرار از خونه‌ست؟؟ 🤨😐 بیچاره فکر کنم سکته زد با این سوالام. سوالای چرت دیگه‌م بود که نگم بهتره.🤦🏻‍♀ 🔹️از این‌که اون بنده خدا نشد و همسر خودم قسمتم شد، خیلییی خوشحالم؛ ولی برام تجربه شد که هر چی‌ رو هرجا نگم. 💥به نقل از کانال خاطرات خواستگاری،ضمنا خاطرات خود را به عنوان پند آموز جهت نشر در کانال به مدیر کانال ارائه کنید 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۳۴) 🍀من معمولا دختری هستم که تو جمعی که بزرگتر نشسته و بحث خیلی جدیه حرف نمی‌زنم.🙂 از آشناهامون واسم خواستگار اومده بود. گفتن دختر پسر با هم حرف بزنن.😖 خلاصه یکم حرف زدیم اومدیم نشستیم که گفتن نتیجه؟ شیرینی بخوریم یا نه؟ 😜 منم گفتم اجازه می‌خوام فکر کنم.🥺 یهو پسرعموی داماد شروع کرد به تعریف و تمجید از پسرعموش که یه تیکه جواهره. تو دنیا لنگه‌ی این پسر وجود نداره ووووو😵‍💫 منم ناخواسته گفتم اگه انقد قبولش داری و خوبه چرا وقتی اومد خواستگاری خواهرت ردش کردی؟؟ 🤔😐 بندگان خدا بلند شدن رفتن 😂 پسر عموی داماد 🤬 داماد 😠 خانوادم 🤯 من 🤠 💥به نقل از کانال خاطرات خواستگاری،ضمنا خاطرات خود را به عنوان پند آموز جهت نشر در کانال به مدیر کانال ارائه کنید 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۳۵) ⚡من دختر یه جانباز شیمیایی هستم که البته پدرم بعد از جنگ شهید شدن 🔰یه خواستگار داشتم، پسره یه برگه آچار پر از سوال با خودش اورده بود و ازم سوال میپرسید بعد از دو سه ساعت حرف زدن، یهو گفت ببخشید شما که پدرتون شیمیایی شدن، ازش مریضی چیزی نگرفتید؟ ⚡من بهتم زده بود فقط با نفرت گفتم نه! اون شب تا نزدیکای صبح با مامانم بیدار بودیم بخاطر این جمله! دلم خیلی گرفت! 🔰از پسرا خواهشمندم قبل از هر سوالی با خودتون کمی فکر کنید، درسته حق داشت این سوال رو بپرسه ولی نه از من، از یه پزشک میتونست بپرسه یا مادرش از مامانم میپرسید بصورت غیر مستقیم 🍃بعد از تقریبا ۱۰ سال، هرگز این سوال از خاطرم نمیره😔 منم به پسره جواب رد دادم با اینکه همه چی عالی بود به ظاهر، بهشون هم گفتیم علت جواب منفی همین حرف پسرتون بود البته بعدش هم تلفنی هم حضوری معذرت خواهی کردن ولی جواب ما تغییری نکرد😊 💥به نقل از کانال خاطرات خواستگاری،ضمنا خاطرات خود را به عنوان پند آموز جهت نشر در کانال به مدیر کانال ارائه کنید 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۳۶) 🍁من دهه شصتیم و اون موقع خواستگار زیاد میومد 🔰یه روز برا من خواستگار اومد و مامانم راهنماییشون کرد و نشستن روی مبل و قسمت بالای پذیرایی (خونه های شهرستانم که بزرررگ) 🍃منم چایی آوردم گرفتم و سینی بدست رفتم نشستم پایین پذیرایی🙃یدفعه خانومه که الان مادر شوهرمه گفت دخترم اونجا نشین بیا نزدیکتر😊😊 ⚡یادم میفته میخام آب بشم برم تو زمین نمیدونم چم شد خون به مغزم نرسید🤔🤔 خلاصه از این سر پذیرایی تا اون سر پذیرایی دو زانو رفتم😐😐 فکر کنم مادر شوهرم عاشق همین سادگیم شد😊😊 💥به نقل از کانال خاطرات خواستگاری،ضمنا خاطرات خود را به عنوان پند آموز جهت نشر در کانال به مدیر کانال ارائه کنید 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۳۷) 🍀یک آقا پسری اومدن خواستگاری من دانشجوی دندانپزشکی بود 🍃قبل از خواستگاری گفته بود دختری که دیدید اگه دانشگاه دولتی میره من می یام بعد هم که  تشریف آوردن یک کاغذ بزرگ پر از سوال همراهشون بود 🌾بازم اینا هیچی فردای اون روز زنگ زد به تلفن منزل ما خوده آقا پسر نه مامانش و نه خواهرش خودم تلفن رو برداشتم 🍂بعداز سلام و احوالپرسی گفت من یک سوال یادم رفت بپرسم و تیک نزدم میشه همین پشت تلفن جواب بدید منم گفتم بفرمایید ⚡پرسید اگر من یک روز صبح از خونه برم بیرون و رختخوابم را جمع نکنم شما چه واکنشی نشان میدید هنوز بعداز 18 سال یاد اون روز می افتم و کلی بهش می خندم😅 💥به نقل از کانال خاطرات خواستگاری،ضمنا خاطرات خود را به عنوان پند آموز جهت نشر در کانال به مدیر کانال ارائه کنید 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۳۸) 🍀همسرم توی دو جلسه صحبت خواستگاری، حدود ۱۱۰ سوال ازم پرسید😓 که همه‌ش رو روی برگه یادداشت کرده بود. 🔰سوالها رو هم از کتاب دکتر بانکی و چندجای دیگه تهیه کرده بود. مدام هم وسط سوالهاش می‌گفت شما سوال ندارید؟ منم غیر از سه چهارتا سوال کلی و اساسی، سوال دیگه ای نداشتم. ⚡پوستم کنده شد تا سوالهاش تموم بشه🤯 آخرین سوالش رو که پرسید، دوباره گفت شما سوالی ندارید؟ 🍁منم گفتم بیزحمت اون برگه رو از اول بخونید و همه سوالها رو جواب بدید😃 🍃چند سوال اول رو که جواب داد، گفت واااای چقدر سخت بهتون گذشته توی این دو جلسه😂 💥به نقل از کانال خاطرات خواستگاری،ضمنا خاطرات خود را به عنوان پند آموز جهت نشر در کانال به مدیر کانال ارائه کنید 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۳۹) 🍃بیست و دو سالم بود.رفتم به مامانم گفتم:"مامان دو ماه فرصت داری برای من بری خواستگاری آخه تا الان سرم پایین بود اما بعد این دوماه هر اتفاقی بیفته مسولیتش با خودته" ⚡مامانم گفت:آخه پسر نه کار داری،نه خونه داری،نه ماشین داری.من برم در خونه کی رو بزنم بهم جواب رد ندن.😢 🍃من گفتم:اگه اینایی که گفتی داشتم در هر خونه رو میزدم دختر بهم میدادن.این هنر شماست که با این شرایط من بری خواستگاری و جواب بله بگیری.😁 ⚡مادرم در جواب گفت:خیلی پرویی😂 و اینطور شد که یکماه ونیم بعد من و خانومم سر سفره عقد نشستیم😉😁 💥به نقل از کانال خاطرات خواستگاری،ضمنا خاطرات خود را به عنوان پند آموز جهت نشر در کانال به مدیر کانال ارائه کنید 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۴۰) 🔸️یه خواستگار که از آشنایان دوستمون بود زنگ زدن که برای خواستگاری بیان خونمون 🔹️ما هم روز جلسه قشنگ خونه رو آماده کردیم و بهترین میوه و شیرینی و پذیرایی رو تدارک دیدیم ... 🍃خلاصه تشریف آوردن و بعد از اون باز یه جلسه دیگه اومدن خونمون و بازم پذیرایی بی کم و کسری داشتیم... 😭قرار شد جلسه سوم بریم کافی شاپ با مادر ها ، منو مامانم رفتیم و آقا پسر و مادرشون تشریف آوردن ... ما با آقا پسر رفتیم سر یه میز و مادرها سر میز دیگه موقع سفارش شد که ایشون تا مسئول کافه منو رو گذاشتن  جلوم که انتخاب کنم ، آقا پسر گفت من که یه چایی میخورم ، تا من اومدم انتخاب کنم ، گفت من کیک آوردم نیاز نیست سفارش بدین برای شما هم چایی سفارش میدم... قیافه من : 😬😶😐 قیافه منو : 😒😒 قیافه پسر : 😀 من که اون لحظه چیزی نگفتم چون خیلی بهم برخورد فقط حرفشو تایید کردم ... چایی رو که آوردن ایشون از تو کولش از این کلوچه های کام (واسه دوره ۵۰_۶۰) هست 🤦🏻‍♀ با دونات درآوردن ... یعنی خداشاهده یه کلوچه درآورد با یه دونات برای دوتامون ، من که به اونا لب نزدم فقط چایی خالی خوردم گفتم شاید متوجه رفتار نامناسبش بشه که آخرشم به رو خودش نیورد...😶😶 🌿ولی واقعا بعد از دو جلسه دیدار در منزل و پذیرایی مفصل و احترام و .... درست نبود حالا که ما مهمون اونا بودیم اینطوری ازمون پذیرایی بشه 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۴۱) 🍃بابای دختره از اینایی بود که جلسه اول ادعا می‌کرد که  فقط ایمان و اخلاق طرف مقابل  برام مهمه، اما وقتی جلسه دوم فهمید که حقوقم هشت میلیونه شروع کرد وارد یه فاز دیگه شدن 🔸️از اونجایی که تو روایات  شنیده بود  اگر جوونی که خواستگاری میان  رو به خاطر مسائل مالی رد کنید فلان بلا سرتون میاد  دوست نداشت بگه به خاطر مسائل مالی ردت می‌کنم. 🔰تمام تلاشش رو تو جلسه دوم  گذاشته بود به اینکه راضیم کنه خودم پشیمون بشم و می‌گفت از جانب یه دوست میگم، زندگی سخته و خرج داره و نمیشه با هشت میلیون حقوق زندگی کرد، بیا و بیخیال این ماجرا شو. 🔸️منم ماجرا رو فهمیده بودم هی میگفتم من پشیمون نمیشم و با همین شرایط می‌خوام ازدواج کنم اگر شما مخالفی و‌ حقم داری مخالف باشی یه کلام بگو‌ نه تا منم برم پی کارم. چون این موضوع اذیتش میکرد سر همین می‌گفت رو کاغذ خرجای زندگی رو بیار ببین میشه زندگی رو  چرخوند یا نه منم رو کاغذ حساب کتاب کردم گفتم میشه و دو تا از دوستام و مثال زدم که با حقوقی که من میگیرم‌ دارن زندگی میکنن😁😁 ⚡کارد می‌زدی خونش در نمیومد، پنج ساعت با باباش صحبت کردم محور بحث هم این بود که اون منو راضی کنه که خودم پشیمون بشم، منم برای اینکه طرف رو با خود واقعیش روبه رو کنم که دیگه ادعا نکنه من هیچ کس رو به خاطر مسائل مادی رد نمیکنم، عین پنج ساعت بعد استدلالش میگفتم قبول دارم زندگی سخته و با این پول سخت اداره میشه اما من خواستگار دختر شما هستم و پشیمون نیستم و اگر بهم بگید به خاطر اینکه پول نداری بهت دختر نمی‌دم بیخیالتون میشم 😊 ⚡جالبیش اینه بعد دو ماه کشمکش  پدرش می‌گفت از جهت فکری و اخلاقی و اعتقادی  اختلافی نبود و به خاطر مسائل مالی جوابم منفیه. و اینطور شد که تلاش من برای روبه رو شدن اون خانواده با واقعیت خودشون جواب داد 💪💪 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۴۲) 🌿یه جا رفتیم خواستگاری  قرارمون ساعت ۵ عصر بود . دقیقاً سر ساعت زنگ  زدیم و با مادرم وارد خونشون  شدیم . 🍃با آنکه شرط کرده بودیم برای جلسه اول آشنایی اولیه ، فقط ایشون و مادرشون باشن اما دیدم پدرشون هم خونه بودند 🍃هر چه نشستیم خبری از دخترخانم نشد . مادرم چند بار سراغ ایشون رو گرفت و مادرشون مدام می گفتند : الان خدمت می رسند. ۲۵ دقیقه گذشت و خبری از اومدن دخترخانم نبود . 🍃من که حسابی کلافه و متعجب بودم به مادرم اشاره کردم که بلند شود تا بریم. 💥مادر دختر فهمید و گفت الان میاد بشینید . دخترم داره نماز ماه رجب می خونه فقط این سری کمی طولانی شده 😳😳😳 ⚡بنظرم این بدترین کاری بود که یک آدم  مذهبی می توانست انجام بده. 🔰درک نادرست از شرایط و تظاهر یعنی این چه ضرورتی بود به انجام نماز مستحبی وقتی واجب بود به وعده اش با ما عمل کنه... 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۴۳) 🍃همسرم وقتی خواستگاری من اومد کل حقوقش اندازه‌ی قیمت گوشی بود که پدرم بابت قبولی دانشگاه برای من هدیه گرفته بود.😳 یه موتور داشت درحالی که پدرم تازه برای من ماشین خریده بود.😬 وقتی با هم صحبت کردیم. فهمیدم واقعا اهل کار و تلاشه💪 🌿ایمان و اخلاقش هم توجهم رو جلب کرده بود. و در حالی که خانواده ام کاملا به خاطر مسئله مالی مخالف بودن، من موافقت کردم. پدرم خیلی سعی کرد برام شفاف کنه که زندگی باهاش سخته که درگیر احساسات نشده باشم اما وقتی عزم من رو دید یجورایی به خاطر تنبیه ریز من و چشیدن طعم زندگی با بی پولی،ماشین رو خیلی زیر پوستی ازم گرفت😂 🌱بعدم پول تو جیبیم رو نصف کرد😏 موقع خرید عروسی من مراعات کردم و خیلی چیزها رو نگرفتم و جشن رو به ساده ترین شکلی که خانواده ها رضایت دادن برگزار کردیم. با این حال طوری رفتیم زیر قرض و قسط که اوایل ازدواج شاید چندین ماه می‌گذشت و ما حتی نمیتونستیم یه کیلو گوشت بخریم🙊 ☘اما با  کم و زیاد اخلاقی و مالی هم ساختیم امروز که نزدیک به ۷ سال میگذره خونه و ماشین و مهم تر از همه همراهی هم رو داریم. همسرم بین داماد های خانواده ی ما بهترین شغل و درآمد رو داره احترام زیادی توی خانواده داره و واقعا با من زیاد راه میاد و کمک میکنه. توی کارهای خونه ، بچه داری ، مسائل کاری و... مسائل مالی اولویت نیست جربزه ی کار کردن و جوهره ی تلاش خیلی خیلی مهم ترن... 💞@mojaradha ╰━━💖💍🍎💍💖━━╯
🔍(❤️) 💢 (۴۴) 🍃یک روز من سر کار بودم از همه‌جا بیخبر، تلفنم زنگ خورد، یه خانمی بود گفت جهت امر خیر مزاحم شدم، گفتم اشتباه گرفتین ما دو تا برادریم مورد امر خیر نداریم. گفت: نه برای خودتون تماس گرفتم،گفتم:جان! ادامه داد که برای خواهرش دنبال گزینه‌ی خوب و اما‌م‌زمانی بودن که دوستان لطف داشتن من رو معرفی کردن. توضیحاتش رو کامل کرد و آخرش گفت: مادرم با شغل شما مخالفه، اصلا قبول نمیکنه. من یک دقیقه هنگ کرده بودم😐. ⚡ گفتم که متوجه نمیشم، شما خودتون تماس گرفتین بعد الان میگین مادرم راضی نیست، پس کنسله دیگه. گفت: نه حالا، دختر و پسر باهم صحبت داشته باشین. گفتم: وقتی مادرتون راضی نباشه نیازی به صحبت کردن نیست. 🌿دو روز بعد دوتا خانم اومدن محل کارم. رفتم دم در، خانم گفت من فلانی هستم که زنگ زده بودم. ما الان با خواهرم یه کافه بودیم، یه خواستگار رو رد کردیم اومدیم دنبال شما، اگر وقت دارین با خواهرم صحبت کنین.😑 با دختر خانم صحبت کردم. فرداش پیام دادم که نتیجه چی شد؟ گفت خواهرم مشکلی برای ادامه آشنایی نداره ولی مادرم همچنان مخالفه، میگه من باید برم پسره رو بیینم خوشم بیاد و به‌دلم بشینه تا با شغلش کنار بیام. گفتم ما از خانواده‌ای هستیم که از لحاظ مالی و اجتماعی و فرهنگی متوسط و روبه‌بالاییم، اینکه مادر شما بخواد بیاد منو ارزیابی کنه که آیا ما در حد شما هستیم یا نه، محترمانه نیست. 🌱دو روز بعد مادرشون خودش بدون هماهنگی اومد محل کارم و تصادفا پدرم هم داخل مغازه بود، با مادر دخترخانم صحبت کردیم، بسیار از خودش تعریف کرد، از تلاشش برای  شاغل شدن بچه‌هاش گفت و مدام بین صحبت‌هاش به پدرم تذکر می‌داد که چرا نسبت به شاغل شدن ما در سازمان‌های دولتی بیخیاله و پدرم با لبخند جوابش رو می‌داد. آخر صحبت‌ها گفت: تا موقعی که شغل دولتی نگرفتی فکر دختر منو از سرت بیرون کن.🙃 من تا اون لحظه نمیدونستم دخترخانم کارمند رسمی شهرداریه، گفتم شما جای مادر من هستی احترامتون واجبه ولی من به دختر شما اصلا فکر نمیکنم، نظری هم که شما درباره شغل من دارین با همه‌ی احترامی که برای شما قائلم محترمانه نیست. این هم که شما گفتید تا شغل دولتی نگرفتی ... ، در واقع شرط گذاشتن هست و برای زمانیه که طرف عاشق باشه که من نیستم، اگر شما شرایط مارو قبول ندارید خب یعنی جوابتون منفیه، خدا بزرگه، جای دیگه میریم خواستگاری. گفتن که حالا دختر و پسر باهم بیشتر حرف بزنین. گفتم متوجه ادامه با وجود مخالفت شما نمیشم. ⚡چند روز بعد خواهر دخترخانم زنگ زد که مادرم اول نمی‌خواست حتی بیاد داخل مغازه ولی من راضیش کردم و حالا خیلی از شما خوشش  اومده و به‌دلش نشستی ولی با شغلت مشکل داره(مغازه‌دار😊) راضی نیست. گفتم پس کنسله دیگه، خدا نگهدارتون. ایشالا یه آدم با ایمان با شغل دولتی دامادتون بشه و خواهرتون هم خوشبخت بشه. دو روز بعد باز خواهرش تماس گرفت😤 که با مادرم صحبت کردیم راضی شد، گفتم پس شماره مادرتون رو بدین که مادرم تماس بگیره با هم قرارهای آشنایی رو بذارن. گفت : نه مادرم اجازه نمیده میگه اول دختر پسر باهم بیشتر صحبت کنن شاید اصلا از هم خوششون نیاد. من هم به خدا توکل کردم. 🌿رفتیم کافه، خواهرشون هم اومده بودن و من تاکید کردم که اگر مادرتون با شغل مخالفه ما اصلا حرف نزنیم، گفت: نه با مادرم صحبت کردم، با شغل شما هیچ مشکلی نداره. حدود دوساعت صحبت کردیم. دختر خانم مایل به آشنایی بیشتر بود، ظاهرا تا الان هرچی خواستگار داشت، خواستگار شغلش بود نه خودش، در مقابل من کاملا از ادامه آشنایی اکراه داشتم چون با اون مادر و خواهر که دیده بودم میدونستم که خوب پیش نخواهد رفت. چند روز بعد خواهرش تماس گرفت که ما منصرف شدیم. مادرم وقتی دید خواهرم داره درباره آشنایی بیشتر صحبت میکنه، فشارش افتاد، بردیمش بیمارستان تا صبح بیمارستان بود و همش میگفت اگر دخترم با کسی که شغل دولتی نداره ازدواج کنه بدبخت میشه. گفتم پس دیگه تموم شد، جوابتون منفیه. شما رو بخیر مارو بسلامت. 🔰یک هفته بعد خواهرش باز پیام داد😡 که مادرم وقتی ناامیدیِ خواهرم از جواب رد دادنش به شما رو دید خواب‌نما شد، خواب دید که شما در بهشت هستید و خودش توی جهنمه، میگه حق‌الناس به گردنمه، پسره اگر میخواد دوباره اقدام کنه.🙃 من و خانوادم اینقدر از رفتارشون نارحت بودیم، اینقدر بهمون بی‌احترامی شد که هیچ جوره نتونستیم قبول کنیم دوباره قدمی برداریم، کلا شمارشون رو بلاک کردم. دو هفته بعد خواهره با شماره‌ی دیگه دوباره پیام داد که ما فکر میکردیم شما پیگیر باشی ولی چون شما پیگیری نکردی، ما هم ادامه ندایدم. پس دیگه حقی به گردن ما نیست، گفتم شما نگران حق من نباشین اینجا حقی از من به گردن مادر شما نیست ولی حق‌الناس خواهرتون به گردن شما خواهد بود، چون مطمئنم در این رفتار نادرست، من اولی نبودم.