eitaa logo
موج سی
467 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
149 فایل
🌐موج سی یا سی کانال رسمی حسین رحیمی کارشناس مسائل سیاسی استاد دانشگاه مدرس انقلاب اسلامی و اندیشه سیاسی امام خمینی (ره) سوال،انتقاد،پیشنهاد👇 @Hossein_Rahimi30
مشاهده در ایتا
دانلود
موج سی
🎥 چندتا کودک ونوجوان، در کنار یکی از خیابان‌های زنجان، با چادرهای مشکی مادرشان، تکیه کوچکی برپا می‌ک
خدایا خودت درستش کن محمد چند بار پولهای قلکش را شمرد. عصبانی شد و پول ها را روی زمین گذاشت ، مادر کنارش نشست و گفت:« چه شده پسرم؟ میخواهی چیزی بخری؟» محمد سر روی زانو گذاشت و گفت:« می‌خواهیم برای تکه پارچه مشکی بخریم اما پولمان کم است» مادر کمی فکر کرد، به اتاق رفت؛ چند دقیقه بعد با پارچه مشکی برگشت و گفت :«این چادر مشکی کهنه شده دیگر لازمش ندارم به دردتان می خورد؟» محمد از جا پرید و گفت:« خیلی ممنونم مامان» چادر را از مادر گرفت و دوید توی کوچه. ایلیا و یاسین گوشه ای نشسته بودند امیر هم کنارشان ایستاده بود. محمد جلو رفت و گفت :«بچه ها زود باشید دیگر وقتی نمانده ها این هم پارچه مشکی» بچه ها با خوشحالی به هم نگاه کردند، ایلیا با دیدن چادر مشکی گفت:« چه فکر خوبی کردی ولی یک چادر کم است» یاسین گفت:« برویم بپرسیم مامان های ما هم شاید چادر مشکی کهنه داشته باشند.» ایلیا گفت:« فکر خوبی است پس همه برویم قرارمان این ساعت دیگر همینجا» بچه‌ها که رفته‌اند محمد مشغول وصل کردن چادر مادرش روی دیوار تکیه شد، چند دقیقه بعد ایلیا و یاسین چادر مشکی بدست آمدند. چادرها را روی دیوار تکیه زدند و منتظر امیر نشستند. امیر نفس زنان از راه رسید محمد گفت:« دیرکردی» امیر نفس محکمی کشید و گفت :«دو تا چادر آوردم یکی را هم رفتم از مادر بزرگم گرفتم» ایلیا گفت:« زود باشید دیگر بچه ها این دو تا را هم بزنیم تکیه آماده می شود» تکیه آماده شد بچه ها توی تکیه نشستند، امیر به دور و بر نگاه کرد و گفت:« خیلی خوب شده » محمد گفت:« بله حالا می توانیم از امشب عزاداری را شروع کنیم» ایلیا دست روی چانه گذاشت و گفت:« بچه‌ها ما که مداح نداریم!» یاسین با کف دست بر پیشانی اش زد و گفت:« اصلاً فکر اینجایش را نکرده بودیم» محمد با لب و لوچه آویزان گفت :«حالا چه کار کنیم؟» امیر از جا بلند شد و گفت:« ما باید از یک مداح دعوت کنیم» ایلیا بلند خندید و گفت:« با پول قلکهای مان؟ مگر چقدر پول داریم؟» یاسین سری تکان داد و گفت :«کدام مداح می آید توی هیئت چهار نفره ما؟ آن هم تکیه چادری؟» امیر سرش را پایین انداخت و از تکیه بیرون رفت، روی جدول کنار جوی نشست، نگاهی به تکیه چادری کرد، یاد حرف پدربزرگ افتاد:« شما شروع کنید خدا باقی کارها را جور میکند» چشمانش را بست و در دلش گفت :«خدایا خودت جور کن!» دستی روی شانه‌اش حس کرد، چشمانش را باز کرد مرد جوانی کنارش نشسته بود. چهره مرد جوان خیلی آشنا بود امیر گفت:«ببخشید من شما را دیدم اما یادم نیست کجا» مرد جوان لبخند زد و گفت:«این تکیه مال شماست؟» امیر نگاهی به تکیه کرد و گفت:«بله اما چه فایده؟» مرد جوان ابرویش را بالا داد و گفت:«تکیه امام حسین(علیه السلام) بی فایده نمی شود » امیر سر به زیر انداخت و گفت:«مداح نداریم» مرد جوان لبخند زد و گفت:«من برایتان مداح می آورم خوب است؟» امیر با چشمانی گرد به مرد جوان نگاه کرد و گفت:«کدام مداح حاضر می شود در تکیه ی چادری ما مداحی کند؟ تعدادمان هم کم است!پول هم نداریم!» مرد جوان گفت:«مهدی رسولی » امیر لبش را گزید و گفت:«مسخره ام می کنید؟ راستی یادم امد شما شبیه حاج مهدی هستید» مرد جوان خندید و گفت:«من مهدی هستم مهدی رسولی برویم در تکیه تان عزاداری کنیم؟» امیر از جا بلند شد و گفت:«باورم نمی شود واقعا شما حاج مهدی هستید؟» حاج مهدی لبخندی زد، دست امیر را گرفت و به تکیه برد بچها با دیدن امیر رو حاج مهدی از جا بلند شدند. ایلیا سرش را خاراند و گفت:«امیر رفتی حاج مهدی را اوردی؟» یاسین و محمد به هم نگاه کردند، حاج مهدی نشست و شروع کرد به مداحی کردن:«حسین اگر شفا دهد…» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از اعضا : داستان پردازی از کلیپ عزاداری حاج مهدی رسولی از داشتن مخاطبین فهیمی چون شما به خودمون می بالیم این تعارف نیست همتون هم‌می دونید اینو. از خدا توفیق می خوام لایق محبت های شما باشیم.