eitaa logo
موج نور
170 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
17 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمودند : سه چيز از حقيقت هاى ايمان است: 🔸انفاق كردن در حال تنگدستى، 🔸 انصاف به خرج دادن با مردم و 🔸دانش بخشى به طالب دانش 📚ميزان الحكمه ج12 ص386 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋تفسیر قرآن کریم با داستان🦋 ✳️ ایثار ...وَيُؤْثِرُونَ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ... ...ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ ، ﮔﺮﭼﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﺯ ﺷﺪﻳﺪﻱ [ ﺑﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﺘﺎﻉ ]ﺑﺎﺷﺪ...(حشر : ۹) ✅ بقچه عجیب! 👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇
. مرحوم آیت الله حاج شیخ هاشم قزوینی می‌فرمودند: زمانی که من در اصفهان درس می‌خواندم، سال سختی پیش آمد و ما طلبه‌‌ها در مدرسه با وضع نامناسبی زندگی می‌‌کردیم و گاهی از گرسنگی، ضعف شدید بر ما عارض می‌‌شد. روزی شنیدیم که در خارج شهر، گوشت شتر پخش می‌‌کنند، من هم به آن سو رفتم و جمع زیادی مانند من چشم‌هایشان را به مقَسِّم دوخته بودند تا این که در آخر، مقدار پنج سیر از آن گوشت نصیب من شد! مسرور بودم که بی‌‌نصیب نشده‌ام، به طرف مدرسه راه افتادم. در مسیر در کنار کوچه‌‌ای دیدم یک زن ارمنی نشسته و دو دختر بچه‌‌اش را در دو طرف خود خوابانیده، سر یکی را روی زانویِ راست و سر دیگری را روی زانوی چپ خود گذاشته است، چشمان این دو دختر از بی‌‌حالی و بی‌‌رمقی مانند مردگان روی هم بود و آهسته آهسته نفس می‌.کشیدند! آن زن که چشمش به من افتاد و از لباس‌ هایم مرا فرد روحانی تشخیص داد، با حالِ شرمساری و ضعفِ بی‌ نهایت به من ملتجی شد و با زبانی که من نمی‌‌فهمیدم، اظهار حاجت کرد و اشاره به دو دخترش نمود و به من فهمانید که به فریاد این فرزندانم برسید که در شُرفِ تلف و هلاکت هستند و گاهی هم سر به سوی آسمان کرده و با زبان خود دعا می‌‌کرد. خیلی ناراحت شدم و خود را فراموش کردم و به آن زن فهماندم که این جا باشید من می‌‌آیم، به مدرسه رفتم و همان گوشت‌ ها را سرخ کردم و برگشتم و به آن زن دادم، او قلیه‌‌ای از آن را نزدیک دهان یکی از دخترها برد و فشار داد و قطره آبی از آن گوشت، به دهان او چکید و مقداری چشم خود را باز کرد! قلیه دیگری را گرفت و در دهان دختر دیگر فشار داد، او هم چشم باز کرد. کم کم آن تکه‌‌های گوشت را به دخترانش داد و سر به سوی آسمان گرفت و برای من دعا کرد. از او خداحافظی کردم و به مدرسه آمدم، در حالی که بعد از ظهر بود و هوا، گرم و ضعفِ گرسنگی وجودم را گرفته بود، دراز کشیدم و خودم چیزی نداشتم که سدّ جوع کنم، ناگاه دیدم درِ حجره باز شد و پیرمردی نورانی که بقچه‌‌ای در دست داشت وارد شد، سلام کردم. حالم را پرسید، بسیار محبت کرد و پرسید: چه می‌‌کنی؟ گفتم: دراز کشیده‌‌ام. فرمود: این بقچه از آنِ شماست! این را گفت و از اتاق بیرون شد! من به شک افتادم که این پیرمرد خوشرو و نورانی که بود؟ دنبالش روان شدم، ولی او را نیافتم. آمدم به حجره و آن بسته را باز کردم، دیدم که نان‌‌های تافتون معطر و روغنی است که تا آن زمان از آن‌ها ندیده و نخورده بودم. یادم آمد که از آن پیرمرد پرسیدم چه کسی این‌ها را فرستاده است؟ اشاره‌ ای کرد که مپرس، کسی که چرخ و پر به دست اوست به یاد شماهاست و . منبع داستان : varesoon.ir @masirkhoshbakhti 🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 شهید مطهری ✳️ویژگی شگفت انگیز آخرت 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺