097-nesa-fa-ansarian.mp3
4.73M
#صوت_ترجمه #صفحه_97 سوره مبارکه #نساء
#سوره_4
#جزء_5
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
www.quran-365.ir
@quran_365
🌼امام سجّاد (عليه السلام):
🍃در شگفتم از كسى كه از خوردن غذايى كه برايش ضرر دارد پرهيز میکند، اما از گناه، كه مايه ننگ و رسوايى است پرهيز نمیکند! 🍃
🌴عَجِبتُ لِمَن يَحتَمي عنِ الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ و لا يَحتَمِي مِنَ الذنبِ لِمَعَرَّتِهِ!🌴
📚ميزان الحكمه، ج۴، ص۲۶۴
#امام_زمان
#کرمان_تسلیت
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت شصت و نهم: ماجرای مار
✔️راوی : مهدی عموزاده
🔸ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازی میکردیم. اسم آقا ابراهيم را از بچههای محل شنيده بودم، اما برخوردی با او نداشتم. مشغول بازی بوديم. ديدم از سر كوچه شخصی با عصای زير بغل به سمت ما میآید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهميدم خودش است! كنار كوچه ايستاد و بازی ما را تماشا كرد. یکی از بچهها پرسيد: آقا ابرام بازی میکنی؟ گفت: من كه با اين پا نمیتونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه میایستم. بازی من خیلی خوب بود، اما هر كاری كردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفهایها بازی میکرد.
🔸نيم ساعت بعد، وقتی توپ زير پايش بود گفت: بچهها فكر نمیکنید الآن دير وقته، مردم میخوان بخوابن! توپ و دروازهها را جمع كرديم. بعد هم نشستيم دور آقا ابراهيم. بچهها گفتند: اگه میشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد. آن شب خاطره عجيبی شنيدم كه هيچ وقت فراموش نمیکنم. آقا ابراهيم میگفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابی رفته بوديم شناسایی. نيمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بوديم.
🔸بعد هوا روشن شد. ما مشغول تكميل شناسایی مواضع دشمن شديم. همين طور كه مشغول كار بوديم یک دفعه ديدم مار بسيار بزرگی درست به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگی تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاری نمیشد انجام دهيم. اگر به سمت مار شلیک میکردیم عراقیها میفهمیدند، اگر هم فرار میکردیم عراقیها ما را میدیدند. مار هم به سرعت به سمت ما میآمد. فرصت تصمیمگیری نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم، در حالی كه ترسيده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضيه (سلام الله علیها) قسم دادم!
🔸زمان به سختی میگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده! آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خندهدار هم برای ما تعريف كرد. خیلی خنديديم. بعد هم گفت: سعی كنيد آخر شب كه مردم میخواهند استراحت كنند بازی نكنيد. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتی وقتی فهميدم صبحها برای نماز مسجد میرود. من هم به خاطر او مسجد میرفتم. تاثير آقا ابراهيم روی من و بچههای محل تا حدی بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتی بعد وقتی ايشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل كنيم و راهی جبهه شديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#کرمان_تسلیت
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼