eitaa logo
مجریانه ( متن های مناسب اجرا )
228 دنبال‌کننده
253 عکس
69 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲شکر‌ نعمت مردی با غلام خود به باغ می‌رفت. در میان راه خیاری را نصف کرد و نصف آن را به غلام داد و نصف دیگر را برای خودش گذاشت تا بعداً بخورد. غلام با لذت خیار را خورد بعد از مدتی مرد خیارش را خورد و متوجه شد خیار تلخ است. رو به غلامش کرد و گفت: غلام، خیار به این تلخی را چگونه با لذت خوردی و هیچ نگفتی؟ غلام گفت: ای ارباب از دست تو چیز های شیرین و خوشمزه زیاد خوردم. شرم داشتم برای این خیار تلخ حرفی بزنم. ارباب گفت: چون چنین شکر نعمت گذاشتی تو را در راه خدا آزاد می کنم.🌿 مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇 https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🔥ترس امام خمینی 🔹اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. ◇ دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه‌ محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام. ◇ امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد. ◇ همانجا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ ◇ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. ◇ او از خدا می‌ترسید و ما از غیرخدا. آن‌جا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد. ✍ راوی: شهید ابراهیم همت
⚠️قدر بودن مادرامون رو بدونیم مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.💐 وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می‌کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه می‌کنی؟ دختر گفت:‌می‌خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نيست! مرد ديگرنمی‌توانست چيزی بگويد، بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد؛ به گل فروشی برگشت؛ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.💝 🌸 مجریانه | متن های مناسب اجرا @Mojriane 🍃🌸
😔مادر منو ببخش... مادرش آلزایمر داشت... پسر گفت مادر یه بیماری داری، باید بخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان... مادر گفت: چه بیماری‌ای؟ -آلزایمر... گفت: چی هست؟ -یعنی همه چیو فراموش می‌کنی... گفت: مثل اینکه خودتم همین بیماریو داری _چطور!؟ گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی... پسر رفت توی فکر... برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش... گفت: برای چی؟ _به خاطر کاری که می‌خواستم بکنم... مادر گفت: من که چیزی یادم نمیاد!!! 🌸 مجریانه | متن های مناسب اجرا @Mojriane 🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🐦شکایت گنجشک به خدا گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بی‌کسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تورا گرفته بودم؟؟؟ خدا درجواب گفت: ماری در راه لانه‌ات بود؛ تو خواب بودی... باد را گفتم لانه‌ات را واژگون کند؛ آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. 💎 چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی... 💔 یارب ز تو الطاف فراوان دیدم نعمت ز تو بیشتر ز باران دیدم تا دیده‌ای ازمن، همه عصیان دیدی تا دیده‌ام از تو، همه احسان دیدم 🌸 مجریانه | متن های مناسب اجرا @Mojriane 🍃🌸
😔مادر منو ببخش... مادرش آلزایمر داشت... پسر گفت مادر یه بیماری داری، باید بخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان... مادر گفت: چه بیماری‌ای؟ -آلزایمر... گفت: چی هست؟ -یعنی همه چیو فراموش می‌کنی... گفت: مثل اینکه خودتم همین بیماریو داری _چطور!؟ گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی... پسر رفت توی فکر... برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش... گفت: برای چی؟ _به خاطر کاری که می‌خواستم بکنم... مادر گفت: من که چیزی یادم نمیاد!!! @matnestan | مَتنـِــــــستان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⚠️قدر بودن مادرامون رو بدونیم مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.💐 وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می‌کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه می‌کنی؟ دختر گفت:‌می‌خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نيست! مرد ديگرنمی‌توانست چيزی بگويد، بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد؛ به گل فروشی برگشت؛ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.💝 @matnestan | مَتنـِــــــستان