تایستان سال اولی که سرکار رفت، 16 ساله بود و به همراه پسرخاله اش رنگ کاری وسایل چوبی انجام می دادند و تا 11 شب سر کار، میماند. یک شب آمد و گفت من نذر کرده بودم اولین حقوقم را برای شما، بلیط مشهد بخرم که اول راضی نشدم، ولی پسرخواهرم هم برای خواهرم خریده بود و چهار نفری مشهد رفتیم که خیلی خوش گذشت
🌷 #شهید_سید_مصطفی_موسوی
❤️ @mokhlesein
چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه میبرد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند، در واقع با این کار میخواستند مانع رفتنش شوند. یک روز پدرش را صدا زد که به اتاقش برود، من متوجه شدم که خودش رضایت نامه نوشته و از پدرش میخواهد که آن را امضا کند، به شدت ناراحت و عصبانی شدم. بعد از دیدن ناراحتی من، آن را پاره کرد و در سطل زباله اتاقش ریخت.
پدرش هم گفت: «مگر مصطفی از علی اصغر(ع) و علی اکبر(ع) امام حسین(ع) مهمتر است، من این همه مدت در جبهههای جنگ بودم ولی هیچ اتفاقی برایم نیفتاد، راضی به رضای خدا باش و توکل کن.» من هم با این حرفها آرام شدم. ولی بدون این که من دوباره متوجه شوم، یک مرتبه دیگر رضایت نامه نوشت و از پدرش، امضا گرفت.
🌷 #شهید_سید_مصطفی_موسوی
❤️ @mokhlesein
مخلصین
چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه میبرد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند، در واقع با ا
فردای آن روز، هنگامی که سطل زباله اتاق مصطفی را تمیز میکردم، تکههای پاره شده رضایت نامه را دیدم و به هم چسباندم. وقتی همسرم به منزل برگشت پرسیدم: «رضایت نامه را امضا کردهای؟» او هم تایید کرد. اما آن کسی که سرتیم دوستانش برای رفتن بود، نامه را قبول نکرده و با پدرش تماس گرفته بود، چون فکر میکردند خودش نامه را امضا کرده است که همسرم گفته بود خودم رضایتنامه را امضا کردهام، چون مصطفی راه خودش را پیدا کرده است، عاشق شده و نمیتوانم جلوی هدفش را بگیرم. رضایت دارم که او به سوریه برود. قبل از این که برود، میگفت اگر من را نبرند همه کارهای رفتن را انجام دادهام و به هر طریقی باشد میروم و در جمع مدافعان حرم حضور پیدا میکنم.
🌷 #شهید_سید_مصطفی_موسوی
❤️ @mokhlesein
میگفت: مادر!اگر راضی شوی به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم/برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است
روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی میخواهی؟» گفتم: «خواسته خاصی ندارم و و دنیا را با تو میخواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»، گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟» گفتم: «خدا را داشتم» که در جوابم گفت: «خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.» ناراحت شدم و گفتم: «از این حرفها نزن.»
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
❤️ @mokhlesein
من خیلی ناراحت بودم که مصطفی تصمیم گرفته به سوریه برود. یک روز که نشسته بود گفت مامان وقتی من رفتم تمام خبرهای تلویزیون را گوش کن و خبرهای سوریه را دنبال کن و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند تمام آنها را برایم با تاریخ یادداشت کن. ولی من اصلا نتوانستم این کار را انجام دهم، چون در نبودش، سردرد داشتم. تنها کاری که در مدت نبودنش کردم این بود که با خدا درد و دل میکردم و برای او نامه مینوشتم که البته بعد از شهادت پسرم، همه را پاره کردم چون با دیدن آنها، ناراحت میشدم
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
❤️ @mokhlesein