🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
حاج قاسم داشتند برای ما حرف میزدند؛ برای ما خانوادههای شهدای مدافع حرم. یکباره همان پشت بلندگو گفتند: «بلندش نکنید آقا؛ بچۀ شهید را از صندلیاش بلند نکنید.» همۀ نگاهها برگشت به سمتی که سردار اشاره میکردند.
آن پسربچه در ردیف اول نشسته بود و طفلکی را میخواستند بلند کنند تا یکی از مسئولان را جایش بنشانند. پسرک روی همان صندلیاش ماند. معلوم بود خیلی کیف کرده بیشتر از او، ما کیف کردیم؛ ما خانوادههای شهید!
✍️ اعظم نیکبین - همسر شهید موحدنیا
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از حاج قاسم سلیمانی
در پادگان، بعضی سربازها شرطبندی کرده بودند سر اینکه میتوانند عکسی از حاج قاسم پیدا کنند که پشت میز نشسته است یا نه!
خیلی راحت بود یافتن عکس سردار در مناطق عملیاتی با لباس رزم یا چفیهای بر سر یا بیسیمی به دست؛ ولی خیلی سخت بود پیدا کردن عکس حاج قاسم که تکیه زده به صندلی و نشسته است پشت میز.
شرط را باختند کسانی که گفتند پیدا میکنیم عکس حاجی را پشت میز.
✍️ امید توسلیپور - مربی فوتبال
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
نشریه زدیم برای حاج قاسم. از معدود دفعاتی بود که داشتیم با بر و بچههای اصلاحطلب کار مشترک میکردیم!
اسم نشریه را انتخاب کردیم "تولدی دیگر". پربیراه نبود. شهادت حاج قاسم ملت را دوباره متولد کرد! ما را؛ همه را.
دو شب اول بعد از شهادت سردار، نتوانستیم به هیچ مراسمی بروم. مشغول نوشتن بودم و جمع آوری مطلب و صفحه آرایی نشریه. همه کارها با خودم بود. نشریه به روز سوم شهادت رسید.
✍️ محمود شمآبادی - نویسنده
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
https://eitaa.com/molksolimani
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
افسرجانشین بودم و شیفتم بود. تا نشستم روی صندلی، سرباز مخابرات زنگ زد و کلافه شده از بس مردم زنگ میزنند. گفتم: «عیب ندارد. تمام تماسها را وصل کن به من و خودت استراحت کن.»
سیل تماسها من را برد! مرد و زن، جوان و پیر زنگ میزدند. میخواستند بدانند قضیه راست است یا نه؛ میخواستند بدانند سردار سلیمانی همان حاج قاسم است یا نه! گریه میکردند و میپرسیدند. گریه میکردند و نفرین میکردند. گریه میکردند و از انتقام میگفتند. جوانها مدام تماس میگرفتند که اگر آمادهباش است، ما بیاییم. اگر بحث درگیری است، ما آمادهایم، اگر اعزام است و نیروی داوطلب میخواهید، ما هستیم.
مانده بودم. کم آورده بودم؛ کم آورده بودم در برابر مردم. پیرزنی زنگ زد با خودم گفتم بنده خدا چطور شماره مارو گیر آورده. گفت:« آقا، جنگ میشود؟ خبری است؟ ما میتوانیم کمک کنیم؟ کاری از دست ما بر میآید؟»
احساس کردم چقدر عقبم از مردم!
✍️ احسان یاوری – پاسدار
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299