نخود نخودی
يكي بود. يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود.
روزي روزگاري مردي بود كه با زنش زندگي ميكرد.
آندو، فرزندي نداشتند مرد روزها به دكان ميرفت. يك روز زن آشي درست كرده بود و در كاسهاي ريخت و در كناري گذاشت اما كسي نبود كه آن را براي شوهرش به دكان ببرد. زن آهي كشيد و با خود گفت:«اگر خدا پسري به من داده بود حالا اين كاسة آش را روي سرش ميگذاشتم تا براي پدرش ببرد.
تا اين را گفت: ناگهان يكي از نخودهاي توي آش بيرون پريد و گفت:
«ننه جان پس من چه هستم؟»
زن خيلي شاد شد و كاسة آش را روي سر نخود نخودي گذاشت تا ببرد براي پدرش.
وقتي به دكان رسيد. مرد او را ديد گفت:«تو كه هستي؟»
نخودي گفت: «من نخود نخودي پسر تو هستم.»
مرد آش را از او گرفت و گفت: اگر راست ميگويي و تو پسر من هستي بيا و برو و كاسة مسي مرا كه پادشاه به زور ازم گرفته پس بگير.
نخود نخودي گفت: «به چشم باباجان»
نخودي به راه افتاد دور رفت و رفت و رفت تا رسيد به يك رودخانه. ديد زني نشسته و مشغول شستن رخت و لباس است. نخودي كلاه خود را به زن داد و گفت: «بيا اين كلاه را بشور».
زن گفت: چوقان ندارم و نميشورم.
نخودي گفت: پس حالا كه اينطور ميگويي من هم همة آبهاي رودخانه را ميبلعم. اين را گفت و دهان بر رودخانه گذاشت و رودخانه را خشك كرد و به راه افتاد رفت و رفت و رفت تا رسيد به يك ببر تيزدندان. ببر به او گفت «اي نخودي! اقور بخير كجا ميخواهي بروي؟
نخود نخودي گفت:ميروم كاسة مسي پدرم را از پادشاه بگيرم.
ببر گفت:مراهم با خودت ببر.
نخودي گفت:نه راهش دور و دراز است و تو خسته ميشوي.
ببرگفت:نه نخودي قول ميدهم كه خسته نشوم. با تو ميآيم.
آندو به راه افتادند.
هنوز از راه كمي نرفته بودند كه ببر خسته شد و نخودي مجبور شد او را ببلعد و در شكم خود جاي دهد.
نخودي رفت و رفت.كم رفت و زيادرفت، ناگهان گرگي در راه پيدا شد و گفت «نخود نخودي كجا با اين عجله؟»
نخودي گفت:ميروم كاسه مسي پدرم را از پادشاه بگيرم.
گرگ گفت:مرا هم با خودت ببر.
نخودي قبول كرد و اما گرگ هم در بين راه خسته شد و گرگ را هم در شكم خود جاي داد.
باز هم نخودي رفت و رفت تا به يك روباه رسيد. روباه هم با او به راه افتاد و خسته شد و در شكم نخودي جاي گرفت.
كم رفت و زيادرفت تا رسيد به قصر پادشاه، نخودي رفت پيش پادشاه و گفت: من آمدهام تا كاسة مسي پدرم را كه شما با زور گرفتهايد پس بگيرم.
پادشاه باتعجب زل زل به نخودي نگاه كرد و ناگهان از خشم فرياد زد:بگيريد اين پدر سوخته گستاخ را حال كار بجايي رسيده كه در مملكت من يك نخود نيمه پر ازاين غلطها بكند. يا الله نگهبانها ببريدش بيندا زيدش توي لانة خروسهاي جنگي!
نگهبانها نخودي را كشان كشان بردند و انداختند توي لانه خروسهاي جنگي نخودي به روباه گفت اي كا روباه بيا بيرون و خروسها را خفه كن.
روباه بيرون آمد و تمام خروسها را خفه كرد و پس از اين كار دوباره رفت توي شكم نخودي.
صبح كه شد نگهبانها آمدند با تعجب ديدند كه خروسهاي جنگي و تيز منقار پادشاه همه خفه شده و مردهاند.
خبر به پادشاه رسيد. از خشم، يك طرف سبيل خود راجويد و دستور داد او را به طويلة اسبهاي شيت بيندازند.
نخودي را نگهبانها به طويله اسبهاي شيت بردند.
شب كه شد نخودي به گرگ گفت: «بيا بيرون نوبت توست».
گرگ بيرون آمد و اسبها را از هم دريد و دوباره سر جاي اولش رفت.
فردا نگهبانها با جسد اسبها روبرو شدند. شاه ديوانه وار دستور داد كه او را در قفس شيرهاي درنده بيندازند.
نخودي را در قفس شيرها انداختند. نخودي به ببر دستور داد: «بيرون بيا و شيرها را تكه پارهكن.
ببر هم بيرون آمد و كارش را انجام داد و رفت سر جاي اولش.
وقتي نگهبانها آمدند شيرها را مرده يافتند ولي ديدند نخودي همانطور سرو مروگنده و سالم نشسته است. خبر به پادشاه رسيد و اين بار كه پادشاه از خشم سياه شده بود دستور داد نخودي را به كاهدون ببرند.
ادامه دارد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
👳 @mollanasreddin 👳
در كاهدن نگهبانها كاهها را آتش زدند و دود سياهي اتاق را گرفت. اما نخودي فورا همه آبهاي رودخانه را كه در شكم داشت بيرون ريخت و آتش خاموش شد و ازخفگي نجات يافت.
پادشاه كه خبر را شنيد دستپاچه شد. چه كار كنم؟ چه كار نكنم؟ ديگر جايي نمانده كه او را بيندازم. اين چه آفتي بود به دربار ما آمد؟عاقبت ديدند كه حريف نخودي نميشوند. پادشاه گفت او را به سر خزانه ببرند تا كاسة مسي پدرش را از ميان آن همه طلا و جواهر پيدا كند. همچي كه نخودي به سرخزانه رسيد، تمام طلا و جواهر ونقره و مسها را هورت كشيد بالا و آمد بيرون در حالي كه كاسة مسي پدرش را در دست گرفته بود گفت: «من كاسة مسي پدرم راپيدا كردم» و رفت.
رفت ورفت تا رسيده به خانة خودشان به مادرش گفت: حق پدرم را گرفتم، حالا يك آش حسابي بپز وبده به من بخورم و پدرم را هم خبر كن تا بيايد.آنوقت يكمشت توي گردة من بزن تا برايت طلا و جواهر بالا بياورم.
زن همين كار كرد و در حضور پدرش مشتي به گردة او زد تا دلت بخواهد و خدا بركت بدهد. طلا و سكه و جواهر و از دهن او بيرون ريخت.
نخودي آنچه را كه پادشاه به زور از مردم گرفته بود بين آنها تقسيم كرد. سپس رفت و با يك خالة نخودي عروسي كرد و با پدر و مادرش تا آخر عمر باشادي و سعادت زندگي كردند.
پایان.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به هر انسانی که باهاش برخورد میکنیم
این شش " میم " رو بهش انتقال بدیم؛
♡تو محبوبی
♡تو مهمی
♡ تو محترمی
♡ تو مفیدی
♡ تو میتونی
♡ تو میفهمی...
از این هشت "ت نحس" فاصله بگیرید؛
تهدید
تحقیر
تنبیه
تبعیض
توهین
ترس
تنفر
تمسخر
👳 @mollanasreddin 👳
📚انارخاتون
روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: ”نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست“.
ديو گفت: ”نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست“
زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : ”هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.“
پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيمها انارخاتون را بهترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد.
پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مىخواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشمهاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد.
انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابهاى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچهها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: ”پاشو تو و بچههايت صحيح و سلام هستيد.“
انارخاتون بيدار شد و ديد که بچههايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچهها بزرگ شدند. روزى بچهها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچهها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مىزدد؟ اناخاتون که پشت پردهاى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچههايش را مىبرد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند.
👳 @mollanasreddin 👳
🐐بز ريش سفيد
يک بز، يک سگ، يک بره و يک گوساله مرض گرى گرفتند. آنها را در بيابان رها کردند. اين چهار تا با همديگر رفيق شدند. خوردند و خوابيدند و گرىشان هم از بين رفت. شبى هوس قليان کشيدن کردند. بز که ريش سفيدشان بود بره را فرستاد دنبال آتش. از دور روشنائى پيدا بود. آقا بره رفت و رفت تا رسيد به روشنائي. دوازده گرگ آنجا نشسته بودند و خودشان را گرم مىکردند.
گرگها گفتند: معطل چه هستيم. بقيه گفتند صبر کن. يکى ديگر هم مىآيد. آقا گوساله بهدنبال آقا بره آمد. او هم به همان بلا دچار شد و از ترسش ناچار شد ميان گرگها بنشيند. از پس اين دو، سگ آمد و او هم ماندگار شد.
آقا بزه ديد نخير، خبرى نشد. ناچار بهدنبال آنها بهراه افتاد. در ميان راه لاشهٔ گرگى به سرم. شاخهايش زد و از اين کار خوشش آمد و همينطور آمد تا به گرگها رسيد. خودش را نباخت وقتى گرگها او را دعوت کردند که بنشيند آنها را به ناسزا بست و گفت: پدرتان بيست گرگ بهمن مقروض بود. هفت تاش را خوردهام يکى هم سر شاخهايم است. باقىاش هم شما. جنب نخوريد که گرفتم بخورمتان. گرگها ترسيدند و فرار کردند.
چهار دوست تصميم گرفتند که در جائى پنهان شوند. بز رفت بالاى درختى نشست و همينطور هر کدام با فاصلهٔ کمى روى درخت نشست. گرگها در ميان راه فهميدند که بيهوده از يک بز ترسيدهاند. برگشتند. زير درختى که آن چهار تا پنهان شده بودند. نشستند تا مشورتى بکنند. ناگهان آقا گوساله لرزيد و افتاد روى گرگها. بز ديد که اوضاع خراب شد داد زد: رفيق گوساله بگيرشان! بجنبيد رفقا بگيريدشان!
گرگها باز ترسيدند و فرار را برقرار ترجيح دادند. بز گفت: اين گرگها باز هم برمىگردند. زمين را چال کرد و سگ را در ميان آن گذاشت و رويش را هم چند تا آجر چيد و اسم آنجا را هم گذاشت ”پير مقدس قاقالا“.
از آنطرف گرگها در حين فرار به روباهى برخوردند. روباه ماجرا را فهميد و به آنها گفت بز که نمىتواند گرگ بخورد. برگرديد که گولتان زدهاند. روباه از جلو و گرگها از پشت سر راه افتادند. بز از همان درو که آنها را ديد فرياد زد: آهاى روباه بقيهٔ قرضت را آوردهاي؟ مرحوم بابات بيست و چهار تا گرگ بهمن بدهکار بود. دوازدهتاى آنها را قبلاً آوردى اين هم دوازدهتاى ديگر. روباه به گرگها گفت: دروغ مىگويد: بز گفت به اين ”پير مقدس قاقالا“ قسم بخور که من دروغ مىگويم. روباه رفت که قسم بخورد سگ از چاله پريد و گلويش را گرفت و خفهاش کرد. گرگها پا به فرار گذاشتند. به پيشنهاد بز هر کدام از حيوانات به خانهٔ خودشان در ده برگشتند تا از دست جانوراها راحت باشند.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺صبح سهشنبه تون
معطر به عطر خوش
صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص)
و خاندان مطهرش🌺🍃
🌺🍃🌸اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌺🍃🌸مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌺🍃🌸وَعَجِّلفَرَجَهُــم
👳 @mollanasreddin 👳
📚#_وفای_به_نذر
حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او میگوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی میکرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازهام را پیش تو میآورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازههای دیگر فرستادیم. وقتی جنازهها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال میکردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم. پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازههای دیگر بود اسبها میان رباط در هم آویختند و به جنازهها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل (ع) آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم. مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق میزنند، گفتم: چه کرده که او را میزنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که میخواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.
📙پند تاریخ۳۰/۲ ؛ به نقل از: دار السلام ۲/ ۲۴۵.
👳 @mollanasreddin 👳
#ایا_می_دانستید 💡
گاهی اتفاق می افتد که شخصی موضوع ساده ای را تا نقطه انتها که ضرور و لازم به نظر نمی رسد دنبال می کند. در چنین موقع در باب تمثیل و کنایه می گویند:" می خواهد تا فیها خالدون برود."همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه می گویند :" عجب حوصله ای دارد، می خواهد تا فیها خالدون را بگوید."
عبارت فیها خالدون از آیات قرآن کریم است و آیة الکرسی به این جمله ختم می شود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت:" وهو العی العظیم" است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را می گیرد بنابر این چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی:" هم فیها خالدون" ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه می گوید:" لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی". البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت:" وهوالعی العظیم" منتهی می شود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود.
👳 @mollanasreddin 👳
🌺شیخ رجبعلی خیاط:
تو براي خدا باش ،. خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود...
🌹یا رفیق من لا رفیق له...🌹
👳 @mollanasreddin 👳
📚انار و کولى
جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مىزدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولىها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولىها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند.
کولىها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مىکنيد. ولى اينبار کولىها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولىها گفتند هر کارى مىخواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولىها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد.
کولىها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولىها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولىها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست.
بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت بهبه چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد.
انار و ماهى کوچک در گوشهاى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهىتابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزهتر شود.
انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چهطور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و رودههايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهىتابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچههايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولىها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمىکند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند.
👳 @mollanasreddin 👳
درب ضریح امام حسین باز است
حاجت خودرا بطلب:
اَلسلامُ علی الحُسین
وعلی علی بن الحُسین
وَعلی اُولاد الـحسین
وعَلی اصحاب الحسین
وعلی العباس اخ الحسین
👳 @mollanasreddin 👳
📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه
سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزىکه پدرشان داشت مىمرد، به آندو برادر وصيت کرد: ”هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.“ پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: ”اين پولى را که مىخواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمىداريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مىکنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مىشود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مىشود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مىشود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخدار مال داداشت، اين کرهخر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تختهها هم مال تو که بسوزاني.” برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: ”از امروز از يکديگر جدا مىشويم، هر کس برود دنبال کار خودش“ فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاقها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: ”تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مىکني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟“ برادر بزرگتر گفت: ”من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مىخواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد.
برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: ”بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: ”من گشنهام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟“ برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مىدهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مىکند، تو هم عرضگى کن و پولهايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد.
يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغهايش برده بود به جائى و داشت برمىگشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مىريزد و موشى مىآيد و خاکها را با دهانش مىبرد و در سوراخى مىريزد. پسر گفت: ”اى حيوانها دلم براى شما مىسوزد، بههر کدام از شما يکى از اين الاغها را مىدهم. مال شما باشد.“ بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: ”عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد“. دست خالى برگشت خانه.
ادامه دارد..
👳 @mollanasreddin 👳