eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
240.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
66 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸صبحتون بخیر و شـادی 🍃🌸امـروزتـان عاشقـانـه 🍃🌸لحظه هایتان شیرین 🍃🌸دل هـایتـان شـاد 🍃🌸وجـودتـان سبـز 🍃🌸روزگـارتـان عـسـل 🍃🌸و زندگیتان پـراز محبت بـاد 👳 @mollanasreddin 👳
💟 داستان کوتاه شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟ گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ … عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ … ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ .. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ .. ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ... ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید .. از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید 👳 @mollanasreddin 👳
✏️ مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد نگهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» نگهبان گفت: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» رهگذر گفت: «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.» نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.» رهگذر گفت: «اسب و سگم هم تشنه‌اند.» نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.» مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مرد رهگذر گفت: «روز به خیر.» مرد با سرش جواب داد. رهگذر گفت: «ما خیلی تشنه‌ایم؛ من، اسبم و سگم.» مرد به جایی اشاره کرد و گفت: «میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که می‌خواهید بنوشید.» مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. رهگذر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: «هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.»رهگذر پرسید: «فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟» مرد گفت: «بهشت.» رهگذر پرسید: «بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!» مرد گفت: «آنجا بهشت نیست، دوزخ است.» رهگذر در حالی که حیران مانده بود گفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!» مرد گفت: «کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.» 👳 @mollanasreddin 👳
‌ ... در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید : "چقدر وقت دارم؟" "بیست و چهار ساعت، شاید کم‌تر" ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند. " می‌خواهم دو خواهش بکنم. اول، دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگی‌ام لذت ببرم. من خیلی خسته‌ام اما نمی‌خواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر می‌کردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کرده‌ام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقه‌ام را به آنها از دست دادم. " "و خواهش دوم چیست؟" می‌خواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. می‌خواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبوده‌ام که بروم و از نزدیک ببینمش. می‌خواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل می‌فروشد، صحبت کنم. بارها از کنار هم رد شده‌ایم، و هیچ وقت از او نپرسیده‌ام حالش چطور است. و می‌خواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم می‌خواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم می‌پوشیدم، همیشه آنقدر از سرما خوردگی می‌ترسیدم. خلاصه دکتر، می‌خواهم باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم می‌آید لبخند بزنم، تمام قهوه‌هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم. می‌خواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم. احساسات من همیشه بوده‌اند، فقط پنهان‌شان می‌کردم. 📚ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد 👳 @mollanasreddin 👳
💡 در ورزش زورخانه ای یکی از مهمترین کارهای که پهلوانان انجام می دهند، سنگ زدن است، که معمولا پهلوان دو تخته چوبی را بر روی سینه می برد و آنرا همراه با شمارش مرشد جابجا می کند. اغلب تا پنجاه بار اینکار صورت می گیرد، ولی اگر پهلوان ورزیده باشد این کار را می تواند تا صدو هفده بار انجام دهد، اما بیشتر از آن مجاز نیست. در گذشته پهلوانان به واقع با سنگ این کار را انجام می دادند و هر کدام از پهلوانان بنا به توانایی خود سنگی مخصوص به خود داشتند، که کس دیگری نمی توانست آنرا بلند کند. اما گاهی جوانی جویای نام بدون توجه به حرف دیگران سنگ پهلوان صاحب نام را استفاده می کرد که به دیگران نشان دهد، چقدر توانای و ورزیدگی بالایی دارد ،که معمولا جوان مغرور دچار آسیب از ناحیه سر و گردن می شد در نتیجه می گفتند :"سنگ دیگری را به سینه زده "که این بلا به سرش آمده است. به تدریج مثل "سنگ کسی را به سینه زدن "از گود زورخانه بیرون آمد و وارد کوچه و بازار شد و حتی از معنای اصلیش که نشانه دهنده غرور و نخوت بی جا بود، فاصله گرفت و معنای دلسوزی و محبت بیش از اندازه را به خود گرفت. 👳 @mollanasreddin 👳
☕️ اگر بیماری مزمن دارید به تغذیه سالم بیشتر توجه کنید نداشتن تغذیه سالم مهم‌ترین علت بروز و وخامت شدت بسیاری از بیماری‌های مزمن است. این در حالی است که پزشکان به ندرت در مورد بیماری‌های مزمنی مانند روماتوئید آرتریت به بیماران درباره رعایت تغذیه سالم توصیه‌ می‌کنند. متاسفانه کسانی که به بیماری‌های مزمن مبتلا هستند خودشان هم برای تغذیه بهتر به کارشناس تغذیه مراجعه نمی‌کنند. پژوهشگران علت این امر را اتکای مردم به حرف‌های غیرمعتبر افراد غیرمتخصص در اینستاگرام می‌دانند. آنها می‌گویند اگر کسی یک بیماری مزمن دارد در کنار درمان دارویی دو‌کار مهم باید انجام دهد: ۱- پایین آوردن وزن در حدی که شاخص توده بدن یا BMI به ۲۵ برسد ۲- کنترل قند خون و رساندن هموگلوبین A1c به کمتر از ۶ درصد چنین کارهایی کنترل علائم بیماری‌های مزمن را بسیار ساده تر می‌سازد. 👳 @mollanasreddin 👳
📚خرس و اژدها اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است. دشمن دانا بلندت مي‌كند بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست 👳 @mollanasreddin 👳
📚زنداني و هيزم فروش فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات. زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم. قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟ مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است. قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است. نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش. 👳 @mollanasreddin 👳
📚روميان و چينيان (نقاشي و آينه) نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن مي‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان مي‌كنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد. چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چيني‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار مي‌بردند. بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چيني‌ها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل مي‌زدنند. چيني‌ها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چيني‌ها را ديد و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زيبا بود عقل را مي‌ربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان رومي‌ها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چيني‌ها در آينة رومي‌ها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره مي‌كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟ صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول مي‌كند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نمي‌شود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان مي‌دهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان مي‌دهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشته‌اند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافته‌اند. همة رنگ‌ها در نهايت به بي‌رنگي مي‌رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بي‌رنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر مي‌بيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بي‌رنگ است 👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح به لبهات بیاموز که بخندد به قلبت بیاموز که با عشق بتپد به احساست بیاموز که جز به سمت و سوی خوبی نرود و آنگاه به زندگی‌ بگو شروع تازه‌ات مبارک...♥️🪴 صبح بخیر🌞🌿 👳 @mollanasreddin 👳
✏️ مردی دو پسر داشت. یکی درس‌خوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد. روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!» شیوانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!» 👳 @mollanasreddin 👳
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند: آنها عبارت بودند از یک روحانی،یک وکیل دادگستری ویک فیزیک_دان درهنگام اعدام ،روحانی پیش قدم شد ،سرش را زیر گیوتین گذاشتند،و از او سؤال شد:حرف آخرت چیست ؟ گفت:خدا خدا خدا او مرا نجات خواهد داد وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند،نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند وفریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده ! وبه این ترتیب نجات یافت نوبت به وکیل دادگستری رسید از او سؤال شد:آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟ گفت:من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشترمیدانم عدالت عدالت عدالت گیوتین پایین رفت اما نزدیک گردنش ایستاد مردم متعجب،گفتند: آزادش کنید،عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید سؤال شد،آخرین حرفت را بزن،گفت: من نه روحانیم که خدا را بشناسم؛ ونه وکیلم که عدالت را بدانم اما من میدانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه میشود با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند، تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد. چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند وبه«گره ها»اشاره مى كنند... 👳 @mollanasreddin 👳