eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
216.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) سواران ایران و پهلوانان دلیر از مجلسی که نوذر ترتیب داده بود، بیرون آمدند و حیران بودند. آنگاه به طرف قارن رفتند؛ در حالی که مانند ابر باران زای بهمن ماه از دیده اشک می باریدند. از هر دری سخن گفتند و سرانجام همگی بر این رای توافق کردند که باید به دنبال سپاه ترک به طرف پارس بروند و جز این چاره ای ندارند؛ زیرا اگر پوشیده رویان ایران زمین به دست بداندیشان کینه جو اسیر شوند و زن و فرزندان را به اسیری برند، از زخم تیر در جنگ نیز بدتر است. دیگر چه کسی می تواند در این رزمگه نیزه به دست گیرد و دیگر چه کسی می تواند آرام و قرار داشته باشد؟ شیدوش و کشواد و قارن در این کار مشورت کردند و وقتی پاسی از شب گذشت، دلاوران ساز رفتن گرفتند و همان موقع قارن با سپاهی از دهستان بیرون رفت. شب هنگام با دل نا امید به دژی رسیدند که آن را در سپید می گفتند. در این دژ، یلی به نام کژدهم که دلاورانی نیز با او بودند به دژداری مشغول بودند. در آن سوی دژ، بارمان با پیل ها و مردان جنگی در کمین بودند. همان که قارن از او دل خسته بود و کمر به خونخواهی برادر بسته بود. قارن لباس رزم پوشید و آن گونه که سزاوار بود سپاه را آراست. راه سپاه طوری بود که باید از سپاه بارمان می گذشتند و بارمان نیز خشمگین سر راه آنان قرار گرفت. به دنبال او پهلوانانش نیز به سوی پارس می رفتند. وقتی قارن بارمان را چنان آماده ی پیکار دید، مانند شیر با او در آویخت و به او مجال چاره جویی نداد. شتابان نزد او آمد و از خداوند فریادرس یاد کرد و نیزه ای بر کمرش زد که بنیاد او به یکباره گسسته شد و از پشت اسب سرنگون شد و جهان در نظرش تیره و تار گشت. سپس قارن از اسب به زیر آمد و سرش را از تن جدا کرد و آن را بر پشت پیل آویخت. در دل سپاهیان بارمان هراس افتاد و لشکرش از هم گسسته شد. آنگاه قارڼ سپهسالار به همراه دلاورمردان لشکرش، به سوی پارس تاختند. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و پنجاه و پنجم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب وقتی نوذر شنید قارن رفته است، با شتاب به دنبال او روانه شد. آن قدر با سرعت می تاخت تا شاید روز بدش به پایان برسد و زمانه، او را زیر پا نگذارد. وقتی افراسیاب آگاه شد که نوذر به سوی بیابان تاخته است، سپاه را گرد آورد و همچون شیر به دنبالش روان شد. وقتی از پشت به شهریار ایران نزدیک شد واو را در حال جنگ و گریز دید، به فکر چاره افتاد که چگونه می تواند مغلوب کند و تاج شاهی را از سرش بردارد. افراسیاب تا شب به دنبال نوذر اسب می راند. از گرد سواران، جهان تیره و تار شد. سرانجام نوذر گرفتار شد. فرزند پشنگ کمربند او را گرفت و او را از پشت زین بلند کرد. نوذر به همراه هزار و دویست مرد جنگی که انگار در زمین جا نمی شوند، به فکر چاره افتادند و گریختند، اما بالاخره همگی به دام بلا افتادند و اسیر شدند. اگر باتو گردون نشیند به راز نیابی هم از گردش او جواز هم او تاج و تخت و بلندی دهد هم او تیرگی و نژندی دهد به دشمن همی ماند و هم به دوست گهی مغز یابی ازو گاه پوست سرت گر بساید بر ابر سیاه سرانجام خاکست ازو جایگاه نگر تانبندی دل اندر جهان نباشی بدو ایمن اندر نهان که گیتی یکی نغز بازیگر ست که هر دم ورا بازی دیگرست یکی را ز ماهی به ماه آورد یکی را ز مه زیر چاه آورد آنگاه افراسیاب امر کرد در کوه و بیابان و آب جست و جو کنند و نگذارند قارن رزمجو رهایی بیابد و گفت: «نمی دانم قارن کجا رفته که برای جنگ به سوی ما نیامده است.» وقتی شنید او چون نگران شبستان ایرانیان بود، رفته، امر کرد بارمان باشتاب به دنبال او برود و همچون شیر در بندش کرده به نزدش آورد. به او گفتند که قارن با او چه کرده و چگونه از اسب او را به زیر افکنده است. وقتی افراسیاب شنید، بسیار غمگین شد و پشت دستش را به دندان گزید. پس به ویسه گفت: «دلت را در مرگ فرزند غمگین کن چرا که وقتی قارن جنگ می کند، پلنگ از ضربه ی سنانش به وحشت می افتد. باید همراه با لشکری پر از مردان جنگجو به دنبال پسرت روان شوی.» برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و پنجاه و ششم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) کشته یافتن ویسه پسر خود را ویسه، سپهسالار سپاه توران، با لشکری کینه جو به سوی سپاه ایران به راه افتاد. قبل از اینکه به قارن برسد، فرزند گرامی اش را کشته یافت. درفشش پاره و طبلش واژگون شده بود. صورتش رنگ پریده و سفید شده بود و لاله ها کفن او شده بودند. از پهلوانان و یلان سپاه توران نیز بسیاری بر زمین افتاده بودند. وقتی ویسه این چنین دید، آن قدر متأثر و غمگین شد که گویی دلش چاک چاک است. از دیدگان خون می بارید و به دنبال قارن به آهستگی راه می سپرد. از غم فرزند مانند آب روان به سوی پارس سرازیر شد، در حالی که شور و نشاط از او رخت بر بسته بود. به قارن خبر رسید که ویسه با فر و شکوه تمام به سویش می آید. وقتی قارن از پارس به سوی بیابان آمد، از سمت چپ او گردی برخاست و از میان گرد درفش سیاه و آنگاه سپهسالار سپاه ترک که در جلو لشکر حرکت می کرد، نمایان شد. هر دو سپاه مقابل هم صف آرایی کردند. قارن به سپاه توران نگاه کرد و دید آنان ساز و آلات ایرانیان را به همراه دارند؛ دریافت که چه بر سر ایرانیان آمده است. دانست تاج و تخت ایران را به چنگ آورده، اکنون جهان به کام فرزند پشنگ است. ویسه از قلب سپاه توران بانگ زد: «تاج و تخت و بزرگی ایران به باد رفته و از قنوج تا مرز کابلستان و تمام زابلستان همه در چنگ ما است و بر تمام بام ها نقش تاج و تخت تورانیان است. دیگر تو کجا جایی برای آرامش خواهی بافت، در حالی که شاه ایران گرفتار شده است.» قارن پاسخ ویسه را چنین داد: «زمانه برای ما به سر نیامده، وقتی زمانه بر ما سخت گیرد نباید دل را در غم و اندوه نگاه داشت. پایان کار سپهر چنین است که یک زمانی از تو مهرش را دريغ خواهد کرد. اگر نوذر شاه گرفتار شد، سپهر گردون که بیکار نمی نشیند. برای شما نیز چنین روزی را رقم خواهد زد و شاید بدتر از این روزگار را بر سر شما بداندیشان آورد.» ویسه به قارن چنین گفت: «بخت بد، تاج و تخت و گنج هایتان را از شما ربود. زمین و زمان باشاه شما دشمن است و بخت بیدار شما سست گشته است.» قارن گفت: «من قارن هستم و می توانم گلیم خود را در آب روان بیندازم. من نه از ترس رفتم و نه از چاره اندیشی و تنها برای جنگ با پسرت آمدم و حالا که دل خود را با ساختن کارش آرام کردم، عزم جنگ با تو دارم. به تو نیز ضرب شستم را نشان خواهم داد، همانطور که کار مردان دلاور است.» آنگاه اسب ها را از جای برانگیختند و از هر سو صدای خروشیدن طبل ها و کرناها به پا خاست. پس به یکدیگر در آویختند و مانند رود روان از یکدیگر خون ریختند. از چپ و راست گرد و غبار سپاهیان به آسمان بلند شد، طوری که همه جا تیره و تار گشت. قارن رزمجو خود را به ویسه رساند و ویسه چون تاب مقابله با او را نداشت از جنگ با او سر برتافت. بسیاری از سپاهیان کشته شدند و ویسه در رزمگاه حیران و سرگشته ماند. قارن به دنبال ویسه اسب تاخت، در حالی که در دست شمشیری آخته داشت. وقتی قارن دید ویسه و سپاهیانش شکست خورده اند، دیگر آنها را دنبال نکرد. بشد ويسه تا پیش افراسیاب ز درد پسر دیدگانش پر آب برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و پنجاه و هفتم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) تاختن شماساس و خزروان به جنگ‌ زال زر سپاهی که از شهر ارمان حرکت کرد، برای جنگ به سوی زابلستان پیش رفت. شماساس باشتاب از کنار رود جیحون به سوی سیستان رفت. خزروان نیز با سی هزار ترک شمشیرزن تا کنار رود هیرمند پیش رفت. زال در سوگ پدر با غم و درد مشغول تدفین سام بود. در شهر نیز مهراب پهلوان از خواب و خور افتاده بود. فرستاده ای از جانب مهراب به سوی شماساس رفت و نزدیک سراپرده ی او از اسب به زیر آمد و از جانب مهراب برایش درود فراوان فرستاد و گفت: « بیداردل شاه توران زمین همیشه با تاج و تخت بماند. نژاد ما از ضحاک تازی است و من از این پادشاهی شاد نیستم. برای ادامه ی بقا مجبور شدم با ایرانیان مصالحه کنم. حال اینجا محل حکومت من و تمام زابلستان در دست من است. اکنون که دستان در سوگ سام سوار نشسته، دلم از درد دل او شادمان شده و امیدوارم با آمدن شما دیگر رویش را نبینم. از پهلوان نامدار مهلت می خواهم تا پیکی سوار بر شتری تیز پا نزد افراسیاب بفرستم و در خورش هدایای فراوان و هر چیز دیگری که در قلمروی ما وجود دارد، نثار کنم. باشد که از درون من آگاه شود و اگر بگوید هم اکنون نزد من بیا، از پیش تخت فرمانروایی اش تکان نخواهم خورد. تمام این پادشاهی را به او می سپارم و دلم را به خوشی او خوش می کنم. بر پهلوان نیز رنج روا نمی دارم و برایش از هر گنجی خواهم فرستاد.» مهراب از یک طرف دل شماساس را به دست می آورد و از سوی دیگر به فکر پیدا کردن چاره ی کار بود. پیکی بادپا را برانگیخت و او را نزد زال فرستاد و گفت: «مانند پرنده ای پر و بال باز کن و به دستان هر آنچه که دیدی بگو و بگو که در آمدن آن قدر شتاب کند که حتی سرش را نخاراند. چرا که دو پهلوان از ترکان مانند پلنگ به جنگ آمده اند. وقتی لشکر شماساس با سی هزار نامجو و با تیغ های آب داده به زهر به کنار هیرمند رسید، با دینار و گنج پای بندشان کردم. اگر آمدنت را حتی لحظه ای به تأخیر بیندازی همه ی کارها به کام دشمن خواهد بود.» فرستاده نزدیک دستان رسید به کردار آتش دلش بردمید برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و پنجاه و هشتم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) رسیدن زال به مدد مهراب وقتی دستان پیام مهراب را شنید، امر کرد بر اسب زین و لگام زرین بگذارند. زال با لشکری جنگجوی رو به سوی مهراب نهاد. روز و شب از تاختن نیاسود تا خود را به سپاه مهراب رساند. وقتی مهراب را پابرجا و با رای و دانش دید، با خود گفت دیگر از هیچ لشکری هراس ندارم و نزد من خزروان با مشتی خاک برابر است. آنگاه به سوی شهر رفت و چون وارد شهر شد، به مهراب گفت: «ای مرد هشیار که در همه کارها پسندیده ای! حال من در شب تیره به آنها ضرب شستی نشان خواهم داد تا بدانند با دلی پرکینه باز آمده ام.» آنگاه زال كمانی در دست گرفت و تیری مانند شاخه ی درخت در آن نهاد و جای پهلوانان و خزروان و شماساس را پیدا کرده و به طرف جایگاه آنها نشانه رفت. زال با تیر سه ستون از ستون های خیمه ی آنها را سرنگون کرد و با افتادن ستون ها، خروشی در میان آنها افتاد. وقتی روز شد، بزرگان سپاه توران دور هم جمع شدند و هریک جداگانه آن تیر را نگاه کردند و گفتند این تیر زال است و کسی جز او نمی تواند چنین با کمان تیر پرتاب کند. شماساس گفت: «ای خزروان شیر! در این نبرد فکر این جا را نکردی. نه مهراب مانده و نه لشکر و نه گنج. فکر نمی کردی از زال چنین رنجی به ما برسد. ما چنین رزمگاهی را پیش بینی نکرده بودیم.» خزروان گفت: «او تنها یک تن است و نه از جنس آهن است و نه از جنس اهریمن. تو از جنگ با او هراسی به دل راه مده؛ من هم اکنون او را به چنگ می آورم. از نامداران ایران زمین یک نفر را زنده بر پشت زین نمی گذارم. سر زال را می برم و همچون ابر باران زا بر مهراب می بارم.» برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و پنجاه و نهم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) پیش تر خواندیم از جنگ ایران و توران و از خزروان که قصد کشتن زال را داشت. و حال: وقتی خورشید بر همه جا نورافشانی کرد، خروش طبل ها از دشت بلند شد. در شهر نیز فریاد طبل و کرنا و زنگ های هندی برخاست. زال خشمگین لباس رزم پوشید و بر اسب سوار شد و سپاهیانش نیز در حالی که سری پر از کینه و ابروانی پرچین داشتند، سوار بر اسبان شدند. زال سپاه را به سوی بیابان به حرکت درآورد. دو سپاه به هم نزدیک شدند و بیابان از گرد سپاهیان تیره گشت. دو لشکر در مقابل هم صف کشیدند و از فرط خشم کف بر لب آوردند. خزروان خشمگین با گرز و سپر به طرف زال حمله ور شد. چنان گرزش را بر پشت پهلوان کوفت که زره اش پاره شد و شانه ی او را زخمی کرد. شاه زابل برگشت و پهلوانان کابل به پیش رفتند. زال دوباره خفتان پوشید و مانند شیر به میدان بازگشت. او در دست گرز پدر داشت و پر از خشم و نفرت بود. خزروان برای جنگ با او مانند شیری خروشان به نزدیکش آمد. وقتی دستان دوباره عزم نبرد کرد، خزروان مانند گردباد بر او ظاهر شد. زال خشمگین به او رسید و گرز را بالا برد و مانند اژدها بر او حمله آورد و گرز را چنان بر سرش کوفت که جوی خونی روی زمین روان شد. او را بر زمین انداخت و از او گذشت و بر شماساس بانگ زد و خواست بیرون بیاید ولی او بیرون نیامد. زال به جای شماساس کلباد را یافت. کلباد چون گرز و شمشیر دستان را دید، خواست خود را از او مخفی کند. زال تیر را در کمان گذاشت و به سوی او انداخت. تیر بر کمربند کلباد که زنجیری از جنس پولاد بود، خورد و او را بر زین اسب دوخت چنان که دل سپاه بر او سوخت. وقتی این دو تن در نبرد کشته شدند، صورت شماساس از ترس، زرد شد. شماساس و رزمجویان لشکرش پراکنده از رزم برگشتند. دلاوران زابلستان با شاه کابل به شهر بازگشتند. در میدان انقدر کشته بر زمین افتاده بود که گویی جهان برای سپاه تنگ شده بود. شماساس و لشکرش بی سلاح و پراکنده به سوی افراسیاب روی کردند. وقتی به بیابان رسیدند، ناگاه از راه، قارنِ کاوه پدیدار شد که از نبرد با ویسه و کشتن فرزندش برگشته بود. سپاه شماساس و قارن هر دو به هم برخوردند. قارن بر نای رویین زد و راه را بر آنها گرفت و سپاه خود را به نزدیک سپاه آنها راند. آنگاه به پهلوانان چنین گفت: «ای نامداران پاک سرشت! با نیزه به نبرد بیایید تا دمار از روزگار آنها بر آورید.» سواران بر نیزه دست بردند و مانند پیلان مست می خروشیدند. میدان نبرد از نیزه، همچون نیستان شده بود و از انبوه نیزه ها نه خورشید پیدا بود و نه ماه. بر آن لشکر بسته و خسته خورد به خورشید تابان برآورد گرد همه هر چه بد لشکر ترک خوار بکشت و بیفکند در رهگذار شماساس با چند مرد توانستند از آن نبرد سهمگین بگریزند. . برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و شصتم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) کشته شدن نوذر به دست افراسیاب از نامداران و سرانجام لشکر شماساس و خزروان به شاه توران خبر رسید و دلش از آتش درد و غم لبریز شد و رخش را با خون جگر تر کرد و گفت: "نوذر شاه در زندان است و مردان من چنین به خواری کشته شده اند. حال چاره ای جز ریختن خون او نیست، باشد که دشمنی تازه ای پدید آید." افراسیاب برآشفته شد و گفت: "نوذر کجاست که ویسه می خواهد از او کین خواهی کند؟" آنگاه به جلاد گفت او را بیاورد تا نبرد با ترکان را به او یاد دهد. وقتی نوذر از این امر آگاه شد، دانست روزگارش به سر آمده است. در میان سپاهیان نوذر همهمه پیچید و همه به سوی نوذر شاه رو کردند. دژخیمان به خيمه ی او آمدند و او را سر و پای برهنه وبخت برگشته در حالی که بازوهایش را به سختی با بند بسته بودند، کشان کشان نزد افراسیاب بردند. وقتی افراسیاب از دور او را دید، لب به سخن باز کرد و کینه ی اجدادش را به یاد آورد. اول از سلم و تور یاد کرد و شرم و حیا را کنار گذاشت. آنگاه گفت هر بدی به تو رسد سزاوارت است. این را گفت و برآشفته شمشیر خواست و با شمشیر بر گردن نوذر زد و او را بر خاک افکند. به این ترتیب یادگار منوچهر کشته شد و تاج و تخت ایران خالی ماند. ایا دانشی مرد بسیار هوش همه جامه ی آزمندی مپوش چه تخت و کله چون تو بسیار دید نخواهد بسی با کسی آرمید رسیدی به جایی که بشتافتی سر آمد کزو آرزو یافتی چو جویی ازین تیره خاک نژند که هم باز گرداندت مستمند اگر چرخ گردان کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو آنگاه افراسیاب بستگان نوذر را پیش کشید و آنها برای جان خود امان خواستند. وقتی اغريرث هنرمند چنین دید دل در سینه اش شروع به تپیدن کرد، نزد برادر آمد و شروع به خواهش کرد و با نام خداوند کلام خود را زینت بخشید و چنین گفت: "چرا فرمان شاه بر این قرار گرفته که این همه بی گناه را سر ببرد؟ این همه پهلوان و سواران دلاور که نه با جوشن هستند و نه در نبرد با تو. کشتن اسرا کار ارزشمندی نیست. بدان که برای هر بالایی فرودی هست. سزاوار است بر جانشان گزند نرسانی و آنها را همان طور که در بند هستند به من بسپاری. من آنان را در غاری زندانی می کنم و نگهبانانی هوشیار بر آنها می گمارم. آنقدر به خواری و ذلت در زندان خواهند ماند که عقل و هوش از کف بدهند، تو نیز از ریختن خون دست بکش و برای این کار چندان اصرار نکن." افراسیاب به خاطر حرف های برادر و زاری و خواهش های او آنها را بخشید و امر کرد آنها را با غل و زنجیر بسیار به ساری ببرند. آنگاه سپهسالار سپاه ترک و چین خشم و کینه ی سپاهیان را برانگیخت و وقتی اوضاع را به کام یافت، آهنگ رفتن کرد. زمین زیر پای اسب ها به لرزه در آمد. سپاه ترک از دهستان به سوی ری حرکت کردند و اسب ها را با به تاخت در آوردن آنها، به رنج و تعب واداشتند. افراسیاب از توران به ایران زمین آمد و بدین ترتیب جهانی را زیر نگین فرمانروایی گرفت. تاج شاهی بر سر گذاشت و به زر و دینار دادن دست و دلباز شد. به شاهی نشست اندر ایران زمین سری پر ز جنگ و دلی پر زکین برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و شصت و یکم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) آگاهی یافتن زال از کشته شدن نوذر خبر به گستهم و توس رسید که فروغ تاج شاهی خاموش شد. با شمشیر سر آن تاجدار را به خواری بریدند و بخت از ما برگشته است. گستهم و توس موی بر تن کندند و روی خراشیدند. از ایران خروشی برخاست و دلیران و پهلوانان ایرانی خاک بر سر کردند، دیدگان پرخون و جامه ها بر تن چاک شد. گستهم و توس به سوی زابلستان روی کردند، در حالی که نام شاه را بر زبان می راندند. با سوگواری و درد و در حالی که دیدگانشان پرخون و سرهاشان پر گرد و خاک بود، نزد زال آمدند. چون به زال رسیدند، چنین گفتند: «ای جوانمرد دلیر! ای شاه ای نوذر! ای پهلوان تاجدار! که نگهدار ایران و پشت و پناه بزرگان بودی! ای سرور تاجداران و شاه جهان! سرت می خواهد بالاتر از خاک قرار گیرد. زمین خون شاهان را می خواهد ببوید. هر گیاهی که در آن سرزمین می روید از شرم خورشید، سرش را پایین نگه می دارد. برای خون پدر سوگواریم و داد می خواهیم. نژاد فریدون از او زنده بود و زمین نعل اسب او را بندگی می کرد. با خواری و ذلت سر او و بستگانش را بریدند. باید شمشیرهای آبداده به زهر را از نیام برکشیم و برای انتقام به جنگ برخیزیم. در این سوگ آسمان از دیدگان خون می بارد. شما هم چشم های خود را پر خون کنید و جامه ی راحتی را از تن بیرون بیاورید و به جای آن جوشن و زره بر تن کنید و دشمنی های دیرینه را تازه کنید. برای انتقام شاهان، چشم نمی تواند پرآب و دل پر خشم نباشد.» تمام حاضران آن مجلس گریه و زاری سر دادند و در آتش خشم و کین خواهی می سوختند. زال جامه بر تن درید و بر خاک نشست و مویه سر داد و گفت: «دیگر تا رستاخیز شمشیر تیز من در نیام نخواهد رفت. زین اسبم تختم خواهد شد و تیر و سنانم درخت من خواهد بود. پاهایم همیشه در رفتن است و کلاه خود، تاج سرم خواهد شد. در این کینه آرامش و خواب از من رخت بربسته و با وجود آب دیده ام به جوی آب حاجت نیست. روح چنین شهریاری همیشه در میان بزرگان درخشنده باد! شما نیز با داد پروردگار، روحتان را تازه کنید و با ایمان به دین خداوند آرامش یابید. همه ی ما با مرگ از مادر زاده شده ایم و ناگزیر از آنیم و سر خود را تسلیم او کرده ایم.» برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و شصت و دوم 👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) پیش تر خواندیم که زال از کشته شدن نوذر آگاه شد و جنگاوران را به کین خواهی نوذر خواند.‌ و حال: وقتی پهلوانان برای جنگ شتافتند، بزرگان ساری از آن آگهی یافتند؛ که ایرانیان به راه افتاده و شترهای تیز پا را به هر سو رانده اند. بلادرنگ سپاهی فراهم آوردند و از شادی و جایگاه آرامش خود دل بریدند. زال سپاهی فراهم کرد و دل سرافرازان و پهلوانان را شاد کرد. هر طرفی که پهلوان کارکشته ای بود، به شهر آورد و شروع به دادن سلاح و دینار و درم کرد و آوازه ی پهلوانان را در جهان پر کرد. اسرایی که بستگان نوذر بودند و به دست اغريرث دربند شده بودند، آرام و خواب از آنها رفته و دلشان از افراسیاب پر هراس شد. پس به اغريرث خبر دادند: «ای بزرگ نیکنام! ما همگی بندگان تو هستیم و از گفتار تو در جهان زنده ایم. می دانی دستان در زابلستان به همراه شاه کابلستان هنوز پابرجا هستند. برزین و قارن رزمجو و خراد و کشواد لشکرشکن که همگی پهلوانانی نیرومندند، با او هستند و به این راحتی ایران را از کف نمی دهند. برای کین خواهی نوذر به چشم برهم زدنی می رسند. وقتی عنان اسب هایشان را بدین سو بگردانند و سرنیزه های آنان پدیدار شود، افراسیاب به خشم می آید و دلش از بستگان نوذر به هراس می افتد و برای حفظ تاج سر، عده ای بی گناه را بر زمین خواهد افکند. اگر اغریرث هوشمند صلاح بداند و این بستگان را از بند برهاند، در اطراف جهان پراکنده می شویم و نزد بزرگان زبان به ستایش تو می گشاییم و نزد پروردگار نیز دعاگوی تو خواهیم بود.» اغرپرث گفت: «ای خردمندان این راه، سزاوار نیست؛ چرا که دشمنی من برای افراسیاب آشکار می شود و به خشم می آید. به گونه ای دیگر چاره می جویم که برادر با من دشمن نشود. اگر دستان برای جنگ با ما لشکری آورد و لشکر را نزدیک ساری برساند، شما را به آنها می سپارم و آمل را بدون جنگ به آنها وامی گذارم، گرچه این کار در نزد تورانیان با ننگ توأم است.» بزرگان ایران در مقابل حرف های او سر به سجده گذاشتند. وقتی از ستایشش فارغ شدند، پیکی از ساری راهی کردند. پیک نزد دستان سام آمد و پیام آن نامداران را بازگفت: «خداوند بر جان ما بخشید و اغريرث هنرمند را یار ما کرد. با او پیمانی سخت بستیم و یک رأی شدیم که اگر از ایران دو مرد از پهلوانان به سوی او بیایند و با او نبرد کنند، اغريرث نیک پی از آمل می رود و آن را به آنها وا می گذارد. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و شصت و سوم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) پیش تر خواندیم اسرای ایرانی که به دست اغریرث دربند شده بودند، با وی صحبت کردند و امان خواستند‌. اغریرث گفت که آنها را به سپاه دستان خواهد سپرد؛ پس، آنان پیکی از ساری نزد سام روانه کردند تا این پیام را بدو برساند. و حال: وقتی پیک به زابلستان رسید، نزد دستان رفت و بزرگان و سرداران جنگ را آواز داده، پیام آنها را برایشان بازگفت. آنگاه زال چنین گفت: «ای یاران! ای پلنگان جنگی و ای نام آوران ایران زمین! کدامیک از شما پهلوانان که در جنگ کار آزموده اید، برای این جنگ و این تاختن آماده اید؟ باشد که گروهی از سران نامدار از غل و زنجیر و بند گران رهایی یابند.» کشواد برای این جنگ داوطلب شد و عزم خود را جزم کرد. زال بر او آفرین گفت و آرزو کرد سال های زیادی به خرمی و خوشی زندگی کند. سپاهی از پهلوانان جنگجو از زابل به سوی آمل روی کردند و هر دو منزل را یکی کرده و راه را بدین منوال طی کردند. وقتی از سپاه کشواد به اغريرث خبر رسید، همه ی بستگان نوذر را در ساری گذاشت و خود لشکر را از آنجا حرکت داد. وقتی کشواد خوش قدم به ساری رسید؛ گویی برای قفل های بندیان، کلید پدیدار شد. بندها را از پاهایشان باز کرد و آنها را از ساری بیرون برد و با شتاب به سوی لشکر زال بازگشت. برای هر یک اسبی تهیه کرد و از آمل به سوی زابل تاختن گرفت. وقتی به زال خبر رسید کشواد با پیروزی بازگشته، به مستمندان گنجی مخصوص بخشید و به پیکی که این خبر را آورده بود، لباس خود را داد. وقتی کشواد به نزدیک زابل رسید، زال آن چنان که درخورش بود او را پذیرا شد و برای بستگان نوذر که در چنگ شیر گرفتار بودند، به زاری گریست. آنگاه از شهریار نامدار، نوذر یاد کرد و خاک بر سر کرد و به تلخی گریه سر داد و آنها را با شکوه به شهر آورد و ایوان های بلند را زینت داد. چنان هم که هنگام نوذر بدند که با تاج و با تخت و افسر بدند بیاراست دستان چنان دستگاه شد از خواسته بی نیاز آن سپاه برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و شصت و چهارم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) کشتن افراسیاب اغریرث برادرش را وقتی اغریرث از آمل به ری آمد و افراسیاب از کار او آگاهی یافت، به او گفت: "چرا چنین کردی؟ تو زهر را با شکر آمیختی، مگر من امر نکردم آنها را بکشی و نگهداشتن آنها از روی هوش و عقل نیست؟ سر جنگجوی به راه دانش نمی آید و در جنگ آبرو نمی ماند. هرگز کینه و دشمنی با خرد و دانش نمی آمیزد." اغریرث به افراسیاب چنین گفت: "باید لحظه ای از شرم آب شد. هر وقت دستت برای بدی دراز شد، از خداوند بترس و با کسی بد مکن؛ چرا که تاج و کمربند شاهی، مانند تو بسیار می بیند و با هیچ کس رام نمی شود. ای نامجو! اگر با عدل و انصاف باشی به همه ی آرزوهایت خواهی رسید. اگر از تو در هر نیک و بدی عدل و انصاف بروز کند، بهتر از هر چیزی است که در خرد وجود دارد. از دیو پلید هم با کردار خوب راه رستگاری پدید می آید. در نزد همه ی بزرگان و کوچکان، دنیا به آزار موری نمی ارزد. برای بدی همیشه دست دراز است. اگر خردمندی، خوبی و نیکویی پیشه کن. اگر نیکی کنی همیشه نیکی می بینی و اگر بدی کنی بدی می بینی." وقتی افراسیاب این حرف ها را شنید، نتوانست آن سخنان را بفهمد. یکی از آتش خشم پر و دیگری از خرد و دانش لبریز بودند و هیچ وقت عقل و خرد در سر دیو وجود ندارد. افراسیاب برآشفت و مانند پیلی مست در جواب برادر به شمشیر دست برد و اغریرث را به دو نیم کرد. وقتی خبر فرجام اغرير نامدار به زال رسید، زنگ ها و طبل ها را به صدا درآورد و لشکر را برای نبرد آراست. زال به سوی پارس روی آورد و با دلی کینه جو و خشمگین به طرف پارس به راه افتاد. دریا تا دریا مرد جنگی بود و روی ماه و خورشید از گرد سواران تیره شده بود. وقتی افراسیاب شنید که دستان چه در سر دارد، لشکر را به بیرون ری آورد و آن را برای جنگ آراست. طلایه ی دو سپاه شب و روز در جنگ بودند، انگار که جهان برای آنان رنگ و روی خود را از دست داده بود. از هر دو لشکر، نامداران و جنگاوران بسیاری کشته شدند. دو هفته بر این روال گذشت تا این که سواره و پیاده های هردو سپاه از کارزار خسته شدند. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و شصت و پنجم 👳 @mollanasreddin 👳
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) زَوطهماسب پادشاهی زَوطهماسب پنج سال بود زال شبی به هنگام خواب از افراسیاب سخن بسیار گفت و نیز از نامداران جنگجوی خود و پهلوانان و یارانش حرف می زد. او می گفت هر چند پهلوان نیک سرشت و با طالع خوش باشد، باید که شاهی از نژاد خسروان که از گذشته ها گفته های بسیار به یاد دارد، بر تخت تکیه زند. سپاه مانند کشتی ای است که باد و بادبانش تاج و تخت پادشاهی است. هر نامداری رای و اندیشه ای نیکو داشته باشد، سزاوار تخت شاهی نخواهد بود. اگر توس و گستهم فر شاهی دارند، مرا نیز پهلوانان و سپاه بسیار است. تاج و تخت پادشاهی برازنده ی ایشان نیست و باید شاهی با بخت بلند که فره ایزدی با او بوده و از سخنان او رای و دانش معلوم شود، تاج بر سر بگذارد. آنگاه از اطرافیان خود موبدان را خواند و در این باب سخن های بسیار گفت. چندی جست و جو کردند، از نژاد فریدون شاهی به جز زَو، فرزند طهماسب، برازنده ی تخت شاهی نیافتند و او کسی بود که فر پادشاهی و دانش بسیار داشت. قارن به همراه موبدی با سپاهی از پهلوانان جنگجو نزد زو رفتند و به او مژده دادند که: "تاج فریدون به تو رسیده است. سپهسالار دستان و تمامی سپاه، تو را سزاوار جای او یافتند." زَو پادشاهی را پذیرفت و بر تخت شاهی تکیه زد. سرآمد همه کار نوذر چه بود کنون کار زَو را بباید شنود بیامد به شبگیر نزدیک زال چو روشن شد آن روز تاریک زال به روز همایون زَوِ نیکبخت بیامد برآمد بر افراز تخت بزرگان بر او آفرین خواندند به تخت فریدونش بنشاندند برو برفشاندند گوهر نثار بسی دیده بُد گردش روزگار به شاهی بر او آفرین کرد زال نشست از بر تخت زو پنجسال برگردان به نثر: ۱۳۸۸ صد و شصت و ششم 👳 @mollanasreddin 👳