🔸تو با این کار، مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی!🔸
به مناسبت درگذشت محمد علی کشاورز
🔹 عید نوروز سال 1386 بود. محمد علی کشاورز، بازیگر پیشکسوت و نام آشنای سینمای ایران به شیراز آمده بود. از طریق فرزند خواهرش که ساکن شیراز بود، آشنایی با ایشان پیدا کرده بودم به حدی که به اسم کوچک صدایم میکرد و هر از گاهی احوالی میگرفت. این بار تماس گرفت و گفت در این سفر که شیرازم پدر شما را در ایام کریسمس در شبکه یک در کلیسا دیده بودم و این حرکت را خیلی پسندیدم، میخواهم ولو کوتاه ایشان را زیارت کنم. با پدر مطرح کردم. استقبال کردند و بنا شد بعد از ظهر در یکی از پروژههای اطراف شیراز همدیگر را ببینند.
🔹 دیدار، به غایت در صمیمت گذشت. پدر میوه را پوست میکند و با دست خود به دهان کشاورز میگذاشت. کشاورز خاطرات شیرین بازیگریاش را میگفت: مثلاً میگفت در سریال هزار دستان در صحنهای که باید با گیوه به دهان مشایخی میزد، آنچنان محکم زده که دندان جلویش لق میشود و چند روزی با او قهر میکند! یا در صحنهای دیگر، ده دست کله پاچه میخورد تا صحنه همانجور که علی حاتمی میخواست در بیاید.
🔹 در خلال خاطرات، سؤالی هم محمد علی کشاورز از پدر پرسید که مدتی است خواب به چشمم نمیآید. هرچه تلاش میکنم در شبانه روز یکی دو ساعت بیشتر خوابم نمیبرد. پدر گفتند از اضطراب است. شما حال دانش آموزی را دارید که فردا امتحان دارد، اما درس نخوانده و ترس معلم را دارد، اما از ترس این معلم باید به خود او پناه برد تا آرام شد. هیچ کس جز او نمیتواند این اضطراب را درمان کند.
🔹 بعد از بیان خاطرات، پدر پیشنهاد کرد در همین نزدیک کارخانهای هست که کارگرانش مشغول کارند، برویم و سری به آنها بزنیم. شما را ببینند خوشحال میشوند. قوت قلبی برای ایشان است.
رفتیم بسمت کارخانه. نزدیک کارخانه آقای کشاورز با حجب و حیای خاصی و سر پایین رو به ابوی کردند و گفتند: «این کارگرها وقتی مرا ببینند، چون ایام نوروز است توقع عیدی دارند و من هم چیزی همراه ندارم»
پدر لبخند شیرینی زد، بعد یک دسته اسکناس صد تومانی خشک به آقای کشاورز دادند و گفتند: «این هم تحویل شما»
وارد کارخانه شدیم. کارگرها که محمد علی کشاورز را شناخته بودند، همه گِردش حلقه زدند. کشاورز هم به یادگار و هم به عنوان عیدی، اسکناسهای صد تومانی را امضا میکرد و به ایشان میداد. شور و شعف خاصی بین کارگرها حاکم شد. پدر هم به دقت برخورد پدرانۀ کشاورز با کارگرها را زیر نظر گرفته بود که چگونه به ایشان محبت میکند.
🔹 در وقت برگشتن، در ماشین آقای کشاورز که حدود یک سوم اسکناسها را اضافه آورده بود، آنها را دو دستی به ابوی تعارف کرد. ابوی اسکناسها را گرفت و در جیب پیراهن کشاورز فرو کرد. بعد گفت: حضور شما بین کارگرها خیلی تأثیر گذار بود. بعد بی مقدمه دست کشاورز را بوسید!
🔹 یکّه خوردم. صحنه به حدی عجیب بود که تمام موی تنم سیخ شد و وجودم مور مور شد و البته در ماشین به غیر من احدی نبود. کشاورز که منقلب شده بود، دو دستی دست پدر را گرفت و با اصرار در برابر تقلای پدر که دستش را داشت میکشید دست ایشان را بوسید و گفت: تو مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی.
🔹 تا سالها بعد که هنوز هوش و حواسی برایش باقی مانده بود به من تماس میگرفت و میگفت: «به پدر بگو یکی از مَرَده (جمع مرید به فتح میم و راء) سلام میرساند»
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۲۶ خرداد ۱۳۹۹
💠⚜ خشم خدا⚜💠
همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاهها بود.
قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند.
خانم صادقی گفت:
من پانزده سال سابقهی تبلیغ در دانشگاهها را دارم. همه جور آدم دیدهام. از لائیک لامذهب گرفته تا مؤمن مستجابالدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد. ولی در یکی از دانشگاهها دانشجویی داشتم که نمونهاش را ندیده بودم.
همیشه در برنامه درست صف اول و دقیقاً رو به روی من مینشست. هر چه میگفتم به باد استهزاء میگرفت. خدا را پیغمبر را قرآن را. 😨
به هیچ چیز معتقد نبود و بیدینیاش را علناً فریاد میزد، هیچ کس هم جلودارش نبود.
نه اعتراض بچهها
نه مسئول خوابگاه
نه خود من.
کلافه شده بودم 😫 تا اینکه یکی از همشهریهایش گفت که پدرش از نزولخورهای قدیمی شهرشان است. بعد از آن دلم برایش میسوخت 😔 و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمیکردم و ناراحت نمیشدم.
یک روز که بحثمان سر توبه بود باز شروع کرد:
ببین صادقی جون! اینکه میگی نباید گناه کنیم، یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم، از نظر من یه حرف چرته. 😕 من فردا بعد از ظهر با بچهها قرار گذاشتم برم عشق و حال. قولم بهت میدم که فردا شب همین جا روبه روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زندهم. پس فردا هم زندهم .پس تو جوونی حال میکنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا میگم ببخشه دیگه! 😜
با لبخند گفتم: ان شاء الله صد سال زنده باشی. ☺️
فردا شب که به خوابگاه رفتم، غوغایی بود. بچهها به طرفم دویدند. فقط جیغ میکشیدند. نمیفهمیدم چه میگویند.
مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت: «خانم سمیرا مرد!» 😭😭😭
بعد از ظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشینهایی که با هم کورس گذاشته بودند، تصادف کرده بود.
مهناز میگفت: وقتی ماشین بهش زد، دو متر پرت شد هوا و با سر خورد زمین. 😣 وقتی بالا سرش رسیدم، خون از بینی و گوشش فوران میکرد. فقط دستمو فشار داد و گفت :خانم صادقی!
همین! 😭
خانم صادقی اشک میریخت، دیگران هم همراهش.
خانم صادقی وسط گریههایش بریده بریده گفت:
سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلیها را با خدا آشتی داد.
🌼🍂
#خاطره
#داستانک #زندگی #مرگ
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🍂 @mangenechi
۳ اسفند ۱۴۰۰
#داستانک
⚜💠 گزینش (1)💠⚜
بالای شصت سال از عمرش گذشته است.
چهرهاش معنی کلمهی آفتابسوخته را با وضوح تمام به رخم میکشد.
هر روز از مزرعه که برمیگردد، نیم ساعت به اذان مغرب مانده است.
از راه میرسد، سنگینی کولهبار خستگی و تشنگی، قامتش را خم کرده.
آفتاب تند و داغ، از 6 صبح تا 8 بعدازظهر، روی صورت و بدن خستهاش قدرتنمایی کرده و او مصرّانه بر سر روزهٔ طولانی تابستانی خود ایستاده و خم به ابرو نیاورده است.
تحسینش میکنم و افسوس میخورم.
مالی که با این همه زحمت و تلاش به دست میآید، مردی که با این اقتدار ایستاده است بر سر اعتقادش به حرمت ماه مبارک رمضان، چرا باید ...؟
هشت کارگر کنار او در مزرعهاش کار میکنند و هیچ کدام روزه نمیگیرند. کنار او میخورند و مینوشند. همهشان از او جوانتر و تواناترند. و او بر سر اعتقاد خود ایستاده است.
امّا افسوس ...
⚜ ادامه دارد
💠⚜💠
#خاطره #دینداری
✍ #ن_س_باران
🔗 #منگنهچی
@mangenechi
۵ اسفند ۱۴۰۰
💠🌼
#خاطره
ما از دورانی که در قم بودیم، یک رفیقی داشتیم که از لحاظ معنوی خیلی من به او دلبستگی داشتم؛ از جلسات ایشان - جلسات دوستانهی دو نفری، سه نفری که مینشستیم با هم گعدههای طلبگی میکردیم - من خیلی بهره میبردم؛ از معنویات او، از خلقیات او، از گفتارها و رفتارهای معرفتی او.
ایشان را سالها ندیده بودیم؛ چون رفته بود نجف و ما هم که اینجاها مشغول بودیم، سرگرم بودیم. بعد از آنکه من رئیس جمهور شده بودم، ایشان به ایران آمده بود. یک وقت تصادفاً ایشان را دیدم، گفتم رفیق! من الان به تو احتیاجم بیشتر از آن وقت است. من حالا رئیس جمهورم؛ آن وقت یک طلبهی معمولی بودم.
قرار گذاشتیم که هر هفتهای، دو هفتهای یک بار بیاید پیش ما؛ و همین جور هم بود تا از دنیا رفت؛ -رحمة الله علیه-. ما نیاز داریم. هر کدام مسئولیتمان بیشتر است، نیازمان بیشتر است. «آنان که غنیترند، محتاجترند» به این جلسات اخلاقی، به این جلسات معنوی.
👳 @mollanasreddin 👳
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
🌸🔹
#خاطره
زمانی برای تبلیغ به روستایی رفته بود و میخواست شبی برای تبلیغ به روستای نزدیک آنجا نیز برود. اهالی روستای اول، الاغی را در اختیارشان گذاشتند. وقتی سوار بر آن شدند، چون ایشان اصلاً حیوان را نمیزدند، الاغ در راه هر کجا چشمش به علفی میخورد، مشغول خوردن میشد. به طوری که طی شدن فاصلهی کوتاه بین دو روستا چندین ساعت طول کشید؛ حتی بیشتر از مقدار زمانی که پیاده میشد رفت!
به نقل از کتاب" اسوه بندگی"
شرح حال مرحوم آیت الله سید بهاءالدین مهدوی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
🌸🔸
خاطره طنز
یه بطری نوشابه اضافه اومد. حسنآقا اونو برداشت. گفت: «من شامم رو هم با نوشابه میخورم، ولی شماها باید با آب بخورید." بچهها جواب دادند: "یا به ما هم میدی یا نمیذاریم خودت هم بخوری."بعد از کلی کریخوندن و خطونشون کشیدن، حسنآقا رفت و نوشابه رو مخفی کرد تا شب بشه. موقع شام نوشابه رو آورد سر سفره و شاد و خوشحال با شوخی و خنده در نوشابه رو باز کرد و ریختش توی لیوان و مشغول خوردن شد.
هرچی منتظر شدم که بچهها مثلا حمله کنند به حسنآقا یا حداقل مانع خوردن تمام نوشابه بشن، خبری نشد. حسنآقا همچنان نوشابه میخورد و به کری خوندنش ادامه میداد: "بهبه! چه نوشابهای! دلتون آب، تو بهشتم همچین نوشابههایی بهتون نمیدن."شام که تموم شد و سفره رو جمع کردن، من از یکی از بچهها پرسیدم: "چرا تسلیم شدین؟ از حسن ترسیدین یا خجالت کشیدین؟" گفت: "باورت میشه که داخل اون بطری نوشابه نبود، ماها پیداش کردیم توش چای و نمک ریختیم.خودشون هم تعجب کرده بودند که حسن چطور محتویات بدمزه آن بطری رو خورد و به روی خودش نیاورد؟!
📚 "وقت اضافه" زندگینامه شهید حسن غازی
🌸🔸
#خاطره #طنز
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
#خاطره
🔅افطاری مورد علاقهی امام خامنهای🔅
🔹رهبر انقلاب نقل میکنند: ماه رمضان ۱۳۹۰ (قمری) در زندان از راه رسید. با فرا رسیدن این ماه، دلم غرق شادی شد؛ چون از کودکی این ماه را دوست داشتم.
هنگام افطار فرا رسید، اما چیزی برای من نیاوردند. نماز را خواندم. لحظات شادیآور سر سفرهی افطار در کنار خانواده، با سماوری که در برابر ما میجوشید، در خاطرم گذشت. خوردنیهای سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم؛ بویژه #ماقوت مختص خود را (غذای معروف مشهدیها) به یاد آوردم؛ که از هر غذایی برای افطار، آن را بیشتر دوست داشتم.
🔹ناگهان به خود آمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم. شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شده را در ذهنم برانگیخت. شاید تنهایی بود. به هر حال باید صبر کرد. نیم ساعت پس از مغرب، یک فنجان چای به دست آوردم. مدتی بعد شــام آوردند که به خاطر نامرغوبی، دل بدان رغبت نمیکرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم مابقی آن را با اکراه خوردم، زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوعتر شده بود. نخستین روز بر این منوال گذشت.
روز دوم، نگهبان بستهای به من داد. آن را گرفتم و باز کردم، دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم، برایم فرستاده شده است.
این غذاها برای چند نفر کافی بود. همسرم آن را فرستاده بود. همچنین در همان روز، از منزل برایم وسایل تهیه و صرف چای آوردند. لذا افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیها فرستادم.
📚 کتاب خون دلی که لعل شد.
#در_محضر_امام_انقلاب
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
#خاطره
امام خمینی در ماه مبارک رمضان دو دفعه افطاری میدادند که عموماً همان لیالی شهادت بود. به علت اینکه در قسمتی که به خودشان اختصاص داشت جا کم بود، افطاریها در منزل خانمشان که بزرگ بود داده میشد.
حاج احمد آقا جمعیت را دعوت میکرد، هم نماز میخواندند و هم افطاری میدادند. غذای افطاری امام ویژگی خاصی نداشت و مانند سفرهی بقیهی مردم بود. در ابتدا مردم با غذای سبکی افطار میکردند و بعدا هم غذای گرم میدادند.
جالب اینجا بود که حضرت امام آن قدر که روی مخارج حساس بودند، راجع به افطاری دادن به مردم خیلی سفارش و تذکر نمیدادند و سختگیری نمیکردند، بلکه دست ما را آزاد میگذاشتند. البته ما هم مواظب بودیم که هیچ وقت غذا زیاد نیاید که حیف و میل بشود. اگر چیزی اضافه میآمد، میدادیم با ماشین بیرون میبردند و توزیع میکردند.
خود حضرت امام در مراسم و بین مردم حضور مییافتند. این فیلم زیبا و مشهوری که امام و آیتالله خامنهای با لبخند صحبت میکنند و تیتراژ اخبار تلویزیون آن را نشان میدهد، مربوط به همین مراسم افطاری است و در همان صحنه ماجرای جالبی پیش آمد.
امام در حالی که گوشه دیوار و در جوار ایشان، آیتالله خامنهای نشسته بودند، خواستند بروند و شام را همچون همیشه با خانمشان میل کنند. به محض اینکه امام خواستند بلند شوند، برخی اطرافیان گفتند بنشینید امشب با ما شام بخورید. گفتند من حتماً شام را باید با خانمم بخورم.
📚 کتاب عیسای روح الله
💠🌼💠
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
💠◾️
شهیده راضیه کشاورز
کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفتهای از مدرسه میگذشت که یک روز با چشمانی پر از اشک و چهرهای غمگین به خانه آمد.
گفت: مامان! توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم اما میگن تو دیگه شورشو در آوردی...!
💠 یک روز یکی از بچه ها پرسیده بود: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟!
راضیه جواب داده بود: گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمیشنود و چشمی که حرام ببیند، توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمیکند!
این گونه بود که در ۱۶ سالگی در بمب گذاری حسینیه شهدای شیراز مقام شهادت را هدیه گرفت.
💠◾️
#خاطره
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
┄┅◈🌼☘🌼◈┅┄
#خاطره
نیمههای شب بود سوز سرما با تاریکی شب عجین شده بود. داشتیم با خانواده از مهمانی برمیگشتیم.
در مسیر، دیدم استاد، لحافی بر دوش گرفته و از کوچه بیرون میآید.
در جستوجوی کرسی و منقل بود. رفتیم به منزل من و آنچه لازم داشت برداشتیم.
کرسی، لحاف و منقل را به در خانه مرد مریض و فقیری برد. همه چیز را با دستان خودش رو به راه کرد.
صدایش را میشنیدم که میگفت: بروید زیر کرسی و از گرمایش کیف کنید.
از شادی دیگران خوش بود!
استاد علی صفایی حائری
┄┅◈🌼☘
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دبیرستان، خوابگاهی بودم و از شانس، اتاقمون افتاده بود طبقهی چهار.
سخت بود کلهی صبح، برای سحری خوردن، پله ها رو تا آشپزخونه گز کنیم و بریم زیرزمین.
حساب کردیم، کالری که تو رفت و برگشت این مسیر، قراره بسوزونیم، از کالری دریافتی سحریمون بیشتره😅.
رفتیم پیش مسئولین و با خنده گفتیم، اگه پایین سحری رو بخوریم، تا برسیم طبقه چهار، کل سحری سوخت رفته و تمام روز رو باید بدون سوخت روزه بگیریم!!
خوشمزه بازیمون جواب داد و فوز دل بقیهی بچهها، اجازه پیدا کردیم برخلاف مقررات خوابگاه، غذا رو ببریم بالا و در جوار رختخواب میل کنیم.
البته نوبتی هر سحر،یکی جور آوردن غذای بقیه رو میکشید.😊😊😊
باید خوابگاهی بوده باشید تا متوجه بشید تغییر مقررات سفت و سخت خوابگاه به نفع خودتون، چقد لذتبخشه!😅😅
┅⊰༻
#خاطره
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
۹ اردیبهشت ۱۴۰۱