eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
215.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
(رحمت به دزد سرِ گردنه) : کاربرد ضرب‌المثل: وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته‌اند، می‌گویند: «رحمت به دزد سر گردنه.» در روزگاران قدیم، به غیر از چهارپایانی چون اسب و شتر و الاغ، وسیله‌ای برای ایاب و ذهاب و رفتن از منطقه‌ای به منطقه‌ی دیگر پیدا نمی‌شد. راهها پر از خطر بود. به همین خاطر مردم اگر قصد سفر داشتند حتما" به صورت کاروان و با جمعیت زیاد می‌رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راهها و گردنه‌های سرد و دشوار پنهان شده اند، مقابله کنند. در یکی از روزها دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند به جای این که منتظر کاروان بعدی بمانند، خودشان دوتایی مسیر را به تنهایی پیش بروند. آن‌ها از دزدان سر گردنه نمی‌ترسیند چون وسیله با ارزشی همراه خود نداشتند که به کار دزدها بیاید. به همین خاطر بدون پول و چهارپایی پیاده شبانگاه به راه افتادند. اولین و دومین پیچ گردنه را به سلامتی گذراندند، اما سر پیچ سوم دزدها از کمین‌گاه بیرون آمدند و راه را بر این دو مسافر بی‌چاره بستند. یکی از آن‌ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «نگاه کنید که ما چیزی نداریم. خواهشاً ما را رها کنید تا به مقصدمان برسیم.» دزدها نگاهی به سراپای آن‌ها انداختند. وقتی دیدند واقعا" چیزی ندارند، گفتند: «این هم شانس لعنتی ما!» و آن‌ها را رها کردند. کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «اگر مال و مرکب و اجناس گران بهاء ندارند، لباس که بر تن دارند!» لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن‌ها کهنه. هرچه آن دو به دزدها التماس کردند که لباس‌شان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباس‌شان را از تن‌شان بیرون آوردند و گفتند: «حالا می‌توانید بروید.» مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: «این بی انصافی است که هم لباس نو و با ارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا» رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «مشکلی نیست. برای این‌که از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.» دو مسافر بی‌چاره عریان راهشان را ادامه دادند. در طول مسیر، آن که لباسش نو بود، رو کرد به دوستش و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.» دیگری گفت: «این چه حرفی است آخر! من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دل‌شان بسوزد ولباس‌مان را پس بدهند.» دوستش گفت: «بی انصاف خودت را جای من بگذار. چیزی که تو از دست داده‌ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می‌ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتما پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به یک اندازه ضرر کرده باشیم.» دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن‌ها بالا گرفت تا هر دو بدون لباس به شهرشان رسیدند و مستقیم رفتند پیش قاضی و آن‌چه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند. قاضی، نفری پنجاه تومان از آن‌ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی. معاون قاضی باحوصله به حرف‌هایشان گوش داد و سپس دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدام‌تان است.» مسافران بی‌چاره، سر و صدای‌شان بلند شد که: «آخر این چه نوع عدالتی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی‌رود؟» و در ادامه گفتند: «بابا! ما اصلا" قضاوت رانخواستیم. خودمان به هر شکلی که شده باهم کنار می‌آییم» و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: «جلو این‌ها را بگیرید! این‌ها ساعت‌ها وقت مرا گرفته‌اند و همین طوری می‌خواهند بروند. هر کدام باید صد تومن بپردازند در غیر این صورت آن‌ها را به زندان بیاندازید». دو مسافر بی‌چاره پچ پچ کنان گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه. این‌جا که از پیچ و خم‌های گردنه خطرناک‌تر است.» و دست بسته راهی زندان شدند. 👳 @mollanasreddin 👳
(یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی): ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی در مورد افرادی که بدون فکر و اندیشه کاری انجام می‌دهند و سپس از کرده خود پشیمان می‌شوند، به کار می‌رود. داستان ضرب المثل: روزی، در شهری پادشاه مهربانی زندگی می‌کرد که تمام مردم دوستش داشتند او مشکلات مردم را خوب گوش می‌کرد و تا آنجا که در توانش بود در رفع مشکلات آن‌ها تلاش می‌کرد. این پادشاه مهربان با زنش تنها زندگی می‌کرد. آن‌ها سالیان سال بود که ازدواج کرده بودند ولی بچه‌دار نمی‌شدند. در این سال‌های تنهایی پادشاه راسوی کوچکی را به قصر آورد و از آن مراقبت می‌کرد، کم کم پادشاه راسو را تربیت کرد و همه کار به او یاد داد. هرکس راسو را می‌دید تعجب می‌کرد که این حیوان این‌قدر کارهای عجیب انجام می‌دهد. بعد از چند سال حکیم دانایی به شهر آن‌ها آمد. حکیم گفت: می‌تواند دارویی به پادشاه و زنش دهد که بچه‌دار شوند. چند ماه بعد خداوند پسری به پادشاه هدیه داد که نه تنها باعث خوشحالی پادشاه و همسرش بلکه باعث خوشحالی همه‌ی مردم شهر شد و مردم دوست داشتند بعد از این پادشاه مهربان فرزند او جانشینش شود. پادشاه زنی را به عنوان دایه برای کودک انتخاب کرد تا مراقب کودک باشد. راسو می‌دانست که این کودک به شدت مورد توجه پادشاه و همسرش است راسو هم نسبت به کودک بی‌آزار و مهربان بود. یک روز عصر که دایه کنار کودک به خواب رفت، پنجره باز بود و ماری از پنجره وارد اتاق کودک شد، در همین حین راسو که در خانه می‌چرخید وارد اتاق کودک شد و دید مار وارد گهواره‌ی کودک شد. به سرعت روی مار پرید و با چنگالهایش مار را زخمی کرد. آنقدر مار را به اطراف کوبید تا مار زخمی مُرد. از صدای جیغ و زدوخورد راسو و مار دایه بیدار شد و راسوی خونین را کنار گهواره‌ی کودک دید. دایه شروع کرد به جیغ زدن و کمک خواستن. پادشاه و همسرش که صدای دایه را شنیدند با سرعت خود را به اتاق کودکشان رساندند و تا رسیدند راسو را دیدند که چنگال‌ها و دهانش خونین است. پادشاه بسیار ترسیده بود و فکر کرد، راسو کودکش را کشته، به همین دلیل سریع شمشیرش را از غلاف درآورد و با یک ضربه راسو را دو نیم کرد. و بعد با عجله به سراغ کودکش رفت وقتی پادشاه به بالای گهواره رسید دید فرزندش زنده است و یک مار دو نیم شده در گهواره است. تازه فهمید که راسوی بخت برگشته چقدر تلاش کرده بوده و با مار جنگیده بوده تا توانسته بود قبل از اینکه مار آسیبی به کودک پادشاه برساند او را بکشد. پادشاه خیلی از کار خود پشیمان شد و گفت: یک لحظه صبر کن و هزار افسوس مخور. من با عجله‌ای که کردم حیوانی که تا این حد مهربان و وفادار بود را به راحتی از بین بردم. ولی دیگر پشیمانی هیچ سودی نداشت. 👳 @mollanasreddin 👳
(یک عمر گدایی می‌کند، که یک روز به گدایی نیفتد) : روزی روزگاری، پرنده‌ای بود که نسبت به همه‌ی پرنده‌ها، حیوانات و موجودات متفاوت بود. در حقیقت موجودات دیگر صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدند، به دنبال پیدا کردن غذا می‌رفتند تا سیر شوند. مثلا" یکی دنبال دانه می‌گشت، یکی دنبال شکار می‌رفت و یکی دنبال گیاه و خلاصه از این طریق روزگارشان را می‌گذراندند. اما پرنده‌ی داستان ما نه دانه خوار بود، نه علف خوار ونه گوشت خوار. این پرنده فقط آب می‌خورد. با این حساب باید پرنده‌ی آب خوار موجودی بی غم و غصه می‌بود؛ چرا که بیشتر سطح کره‌ی زمین را آب گرفته و اگر دانه و گیاه در اثر خشکسالی کم شود، آب هست. آب اگر این جا نباشد، آن جا هست. پرنده هم بال پرواز دارد و به هر کجا که آب و آبادانی باشد، کوچ می‌کند. پرنده‌ی قصه‌ی ما فرق دیگری هم با موجودات دیگر داشت. فرق دیگرش این بود که همیشه می‌ترسید آب‌ها همه بخار شود و او بی آب بماند. این پرنده همیشه کنار دریاها و رودخانه‌ها زندگی می‌‌کرد تا به آب دسترسی داشته باشد؛ اما همیشه‌ی خدا هم تشنه بود و آب نمی‌خورد. حتما" می‌پرسید چرا آب نمی‌خورد؟ چون می‌ترسید با آب خوردن او آبهای جهان تمام شود و او از تشنگی بمیرد. هرچه پرنده‌های دیگر به او می‌گفتند و نصیحتش می‌کردند که چرا این قدر به خودت رنج می‌دهی و از ترس تمام شدن آبها تشنگی را تحمل می‌کنی، به گوشش می‌رفت که نمی‌رفت. وقتی به آب می‌رسید، یک قلپ بیشتر نمی‌خورد و می‌ترسید اگر یک دل سیر آب بخورد و شکمی از عزا در آورد، آب دریاچه تمام بشود. سال‌های سال پرنده‌های آب خوار، کم‌‌تر از آن چه که نیاز داشتند، آب نوشیدند و روز به روز ضعیف‌تر و ناتوان‌تر شدند و تعدادشان کم و کم‌تر شد. پرنده‌ی قصه‌ی ما که می‌دید تعداد هم نوعانش سال به سال کمتر می‌شود، به فکر چاره افتاد؛ اما به جای این که به همه بگوید هر چقدر که دل‌تان می‌خواهد آب بخورید تا زنده بمانید، به پرنده‌های دیگر گفت: «از این به بعد باید باز هم کمتر آب بخوریم. من فکر می‌کنم که نگرانی تمام شدن آب باعث مرگ و میر همنوعان ما شده است؛ اگر کمتر آب بخوریم، نگرانی کم‌تر می‌شود.» یکی از پرنده‌ها گفت: «کاش کاری می‌کردیم که پرندگان و خزندگان و موجودات دیگر هم کمتر آب بخورند. آن‌ها که مثل ما فکر نمی‌کنند؛ می‌ترسم با این زیاده روی که در آب خوردن دارند، روزی برسد که آن‌ها تمام آبهای دنیا را خورده باشند و ما پرندگان آب خوار از تشنگی بمیریم.» پرنده‌ی قصه‌ی ما گفت: «گل گفتی. از فردا راه می‌افتیم و به همه‌ی موجودات زنده التماس می‌کنیم که مثل ما رعایت کنند و کمتر آب بنوشند.» کلاغی که روی شاخه‌ی درختی نشسته بود و حرف‌های آن‌ها را می‌شنید، به میان پرنده‌ها پرید و گفت: «شما یک عمر کم می‌خورید که مبادا روزی دچار کم آبی بشوید و مجبور باشید کم آب بنوشید؛ به همین دلیل روز به روز از تعدادتان کم‌تر می‌شود. قصه‌ی شما مثل قصه‌ی آن آدم‌هایی است که یک عمر گدایی می‌کنند، که یک روز به گدایی نیفتند.» به هر حال پرنده‌ها به حرف‌های کلاغ توجهی نکردند؛ به همین دلیل امروزه نسل‌شان از زمین برچیده شده و دیگر پرنده‌ای به نام پرنده‌ی آب خوار وجود ندارد. کاربرد ضرب المثل : از آن روزگار به بعد وقتی به کسی می‌رسیم که پول دارد و از ترس فقیر شدن خرج نمی‌کند یا به کسی که یک عمر چشمش به دست این و آن است تا پولی بگیرد و فقط پس انداز کند، می‌گوییم: «یک عمر گدایی می‌کند، که یک روز به گدایی نیفتد.» 👳 @mollanasreddin 👳
(تب کرد و مُرد) : در ایام قدیم پیرمرد مهربانی با تک پسرش زندگی می‌کرد. این دو خیلی رابطه عاطفی با یک دیگر داشتند تا این که پیرمرد پس از ماه‌ها بیماری در بستر جانش را از دست داد. به همین خاطر پسرک شب و روز در حال گریه و زاری بود. همسایه‌ها و آشنایان هم گروه گروه برای تسلیت گفتن می‌آمدند و می‌رفتند. پسرک یتیم هم در این حین مدام از پدرش تعریف می‌کرد. به هر گروهی که می‌رسید، از خوبی‌ها و رفتارهای پدرش می‌گفت و از این که چگونه بیمار شد و دکترش چه کسی بود و چه دوایی خورد و چه شد که مرد. خلاصه همه این اتفاقات را با جزئیات بسیار و با آب و تاب فراوان تعریف می‌کرد. این رفت و آمدها تمامی نداشت، پسرک یتیم هم بهترین خوردنی‌ها را می‌خرید و جلوی میهمانانش می‌گذاشت و حسابی پذیرایی می‌کرد. میهمانان هم بدون تعارف مشغول خوردن می‌شدند و برای این که بیشتر در خانه‌ی پسر بمانند و بیشتر و بهتر از خوردنی‌های آن‌جا استفاده کنند، سعی می‌کردند پسر را به حرف وادارند. هرکس می‌رسید، خودش را غمگین نشان می‌داد و با تأسف به پسر می‌گفت: «خدا رحمت کند پدرت آدم خوبی بود؛ راستی چه شد که آن بی‌چاره به این زودی مرد!» پسر هم که منتظر چنین پرسشی بود، با آب و تاب بسیار سیر تا پیاز مرگ و زندگی پدرش را تعریف می‌کرد. در این مدت میهمانان خوب به خودشان هم می‌رسیدند و با این که همه‌ی ماجراهای مرگ و زندگی پیرمرد را شنیده بودند، باز هم فردای آن روز به دیدن پسر می‌آمدند و از او می‌پرسیدند که پدرت چگونه مرد؟ پسر از علاقه و اشتیاق دیگران به شنیدن ماجرای مرگ و زندگی پدرش تعجب می‌کرد و نمی‌فهمید که چرا مردم این همه به شنیدن حرف‌های او علاقه نشان می‌دهند. تا این که روزی یکی از دوستان پدرش به دیدن پسر رفت و گفت: «سوگواری و عزاداری بس است. بهتر است به فکر ادامه دادن کار و کاسبی پدرت باشی. سخن گفتن از حال و روز زندگی و مرگ پدر که نشد کار. چشم باز کنی، می‌بینی این مردم دار و ندارت را خورده‌اند و برده‌اند و تو سرت بی کلاه مانده. پس بهتر است که زوتر درب خانه‌ات را ببندی!». پسر که انتظار شنیدن چنین حرف‌هایی را از دوست صمیمی پدرش نداشت، ناراحت شد و گفت: «این چه حرف‌هایی است که می‌زنید. مردم به پدر من علاقه و ارادت زیادی داشتند و حالا به خاطر اوست که این جا جمع می‌شوند و به حرف‌های من گوش می‌دهند.» دوست پدرش وقتی دید که پسرک متوجه حرف‌هایش نمی‌شود تصمیم گرفت که شام به خانه پسرک برود. وقتی سفره‌ی شام را انداختند، به پسر گفت: « ای پسر بهتر است برای من هم تعریف کنی که چه شد که پدرت بیمار شد و چگونه مرد.» پسر گفت: «شما که از همه چیز خبر دارید!!! ...» دوست پدرش گفت: «بله خبر دارم؛ اما مثل همه دوست دارم از زبان تو بشنوم.» پسر مشغول تعریف شد. دوست پدرش کم کم مشغول خوردن غذا شد. تا حرف پسر می‌خواست قطع شود، سوالی تازه می‌پرسید و پسر هم جوابش را می‌داد. ساعتی که گذشت، همه‌ی غذاها خورده شد. پسر که حرفش تمام شد، دست برد توی سفره که چیزی بخورد که دید هیچ غذایی نمانده!! تازه متوجه شد که هر روز چه بلایی به سرش می‌آید که او اصلا" فکرش را هم نمی‌کرده. شرمنده شد. می‌خواست از دوست پدرش عذرخواهی کند که او نگذاشت و گفت: «از این به بعد هر کس از تو پرسید پدرت چگونه مرد، بگو: «تب کرد و مُرد. آن وقت می‌بینی که کسی به سراغت نمی‌آید و چیزی از تو نمی‌پرسد.» پسر به نصیحت دوست پدرش گوش کرد. خیلی زود همه همسایه‌ها و افراد شکمو از خانه‌اش دور شدند و پسر توانست به کار و کاسبی تعطیل شده‌ی پدرش برسد. کاربرد ضرب المثل از آن ایام به بعد هرکسی بخواهد از زیر بار تعریف‌ها و گفت وگوهای بی اهمیت شانه خالی کند، می‌گوید: «تب کرد و مُرد.» 👳 @mollanasreddin 👳
♦️ ( بُز اَخفش ) ♦️ کسانی که در موضوعی تصديق بلاتصور کنند و ندانسته و در نيافته سر را به علامت تصديق و تأييد تکان دهند، اين‌گونه افراد را به "بُز اَخفش" تشبيه و تمثيل می‌کنند. بايد ديد اَخفش کيست و بُز او چه مزيتی داشت که نامش بر سر زبان‌ها افتاده است. اَخفش از نظر لغوی به کسی گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکی بهتر از روشنايی و در روز ابری و تيره بهتر از روز صاف و بی ابر ببيند. در تذکره‌ها نام يازده تن اَخفش آمده که در اينجا مراد و مقصود سعيد بن مسعده خوارزمی معروف به ابوالحسن می‌باشد. وی عالمی نحوی و ايرانی و از موالی بنی مجاشع بن دارم و از شاگردان و اصحاب استاد سيبويه بوده است. اگر چه از سيبويه بزرگتر بود، ولی به شاگردی وی افتخار می‌کرد و تأليف آن دانشمند را محفوظ داشت. وفات اَخفش به سال ۲۱۵يا ۲۲۱ هجری قمری اتفاق افتاد و صاحب تأليفات زيادی، منجمله کتاب "الاوسط" در نحو است. می‌گويند چون اَخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچ‌يک از طلاب مدرسه با او حشر و نشری نداشته،در ايام تحصيل و تلمذ با او مباحثه نمی‌کرده است.به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه می‌گويد ديگران تصديق کنند. قولی ديگر اين است که اَخفش در مباحثه به قدری سماجت به خرج می‌داد که طرف مخاطب را خسته می‌کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه‌ای حاضر نبود با وی مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بُزی را تربيت کرد و مسايل علمی را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بُز" تقرير می‌کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق می‌خواست! بُز موصوف طوری تربيت شده بود که در مقابل گفتار اَخفش سر و ريش می‌جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود می‌گرفت. علامه قزوينی راجع به اَخفش اين‌طور می‌نويسد: «گويند اَخفش نحوی وقتی که کسی را پيدا نمی‌کرد که با او مباحثه و مذاکره علمی نمايد با بُزی که داشت بنای صحبت و تقريرات علمی می‌گذارد و بُز گه‌گاهی بر حسب اتفاق چنان که عادت بر آنست سری تکان می‌داد و اَخفش از همين صورت ظاهر عملی که شبيه به تصديق قول او بود خوشحال می‌شده است.» عقيده ديگر اين است که می‌گويند اَخفش برای آن‌که از مذاکره با طلاب بی نياز شود بُزی خريد و طنابی از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بُز می‌بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پای می‌داشت و سر ديگر طناب را در دست می‌گرفت. هرگاه می‌خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته می‌گفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را می‌کشيد و سر بُز به علامت انکار به بالا می‌رفت. اَخفش مطلب را دنبال می‌کرد و آنقدر دليل و برهان می‌آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافی می‌دانست. آنگاه سر طناب را شل می‌داد و سر بُز به علامت قبول پايين می‌آمد. از آن تاريخ بز اَخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بُز اَخفش تشبيه و تمثيل می‌کنند. همچنين ريش بُز اَخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول محمد ابراهيم باستانی پاريزی: «آن دانشجو را که درس را گوش می‌کند و ريش می‌جنباند ولی نمی‌فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بُز اَخفش تشبيه کرده‌ا » 🌿🌹🌷💐☘🌼🌸🌺🍃 👳 @mollanasreddin 👳
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش می‌گذاشتند) : در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی می‌کردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر می‌برد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر می‌ترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمی‌کرد. یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شده‌ایم و به زودی می‌میریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمی‌رفت و در جواب شوهرش می‌گفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.» به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری می‌شد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمی‌کرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان می‌گوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چاره‌ای بیاندیشد. همسایه‌ها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آن‌ها یکی یکی به دیدنش می‌آمدند و هر کدام حرفی می‌زدند. یکی می‌گفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.» یکی می‌گفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری می‌داد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمی‌رفت. با همان داروها و جوشانده‌های گیاهی خانگی، مشغول معالجه‌ی شوهرش شد. دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاری‌ها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمی‌شد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی می‌شد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. زن که باور نمی‌کرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانه‌اش رفت. از توی نان دانی خانه‌اش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش می‌گذاشت و می‌گفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نان‌هایی که به او می‌داد، زنده نمی‌شد. کاربرد ضرب المثل : از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را درباره‌ی افرادی می‌گویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف می‌زنند. 👳 @mollanasreddin 👳
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش می‌گذاشتند) : در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی می‌کردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر می‌برد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر می‌ترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمی‌کرد. یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شده‌ایم و به زودی می‌میریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمی‌رفت و در جواب شوهرش می‌گفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.» به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری می‌شد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمی‌کرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان می‌گوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چاره‌ای بیاندیشد. همسایه‌ها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آن‌ها یکی یکی به دیدنش می‌آمدند و هر کدام حرفی می‌زدند. یکی می‌گفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.» یکی می‌گفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری می‌داد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمی‌رفت. با همان داروها و جوشانده‌های گیاهی خانگی، مشغول معالجه‌ی شوهرش شد. دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاری‌ها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمی‌شد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی می‌شد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. زن که باور نمی‌کرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانه‌اش رفت. از توی نان دانی خانه‌اش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش می‌گذاشت و می‌گفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نان‌هایی که به او می‌داد، زنده نمی‌شد. کاربرد ضرب المثل : از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را درباره‌ی افرادی می‌گویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف می‌زنند. 👳 @mollanasreddin 👳