#طنز_جبهه
🚀موشک جواب موشک🚀
💎«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت..
تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت
لحظه ای بعد صدایی از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام...
تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت 😄😅😅😅
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🦵پای لنگ🦶
💎توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
*******
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .😉
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !😳😅😅
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ..
😄😄😄
🎈شهید رسول خالقی🎈
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
😍«شهلا و پروين»😍
💎كسي كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهاي معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامي زنانه انتخاب كرده بود، براي رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است.
شبي آتش سنگين شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم. معرف اداوت شهلا بود و معرف توپخانه پروين. هر چه سعي كردم، آن طرف صداي ما را نگرفتند.
تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روي خط و ما را گرفت.
مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:«اصغر اصغر، اگر صداي ما را مي شنوي دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روي زمين كه اين چه حرفي بود زدم! دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم 😅😅
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
⚜️تعارف شاه عبدالعظیمی⚜️
💎آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.
تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم
اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟
- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله
- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر
جا خوردم. اول فکر کردم که می خواند بهم روحیه بدهندو بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خیال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم.
آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم.
امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد وفریادی می کنه! دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم😅😅
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🌾ایرانی گیلانی🌾
💎هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !
از هر کدام مان صدایی بلند میشد: اصفهانی ناله میکرد، لره با یا حسین (علیهالسلام) گفتن سعی میکرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار میداد و شرشر عرق میریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره میکشیدم و ننهام را صدا میکردم! 😅
فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد میکشید و هم میان آه و ناله هایش کرکر میخندید😄 . کم کم ماهایی که ناله میکردیم توجه مان به او جلب شد. حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه میکردیم و او آخ و اوخ میکرد و بعد قهقهه میزد و میخندید. مجروح بغل دستیام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجیها طبقه بالا نیست؟ 😕
مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. 😁
با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟! 🤪
مجروح رشتی خندهاش را خورد چهرهاش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟😣
مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم😁. تو حالت خوبه؟
بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماستهایمان را کیسه میکردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمیکردم و جانم را بر میداشتم و میزدم به چاک. 🤦♂
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه 😖
مجروح اصفهانی گفت: معلومه! 🤨
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همش یاد مجروح شدنم میافتم و به خاطر همین میخندم. 😅
با تعجب پرسیدم: مگه تو چهطوری مجروح شدی که خنده داره؟
مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان میشد بین ما هیچکس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده میکردیم که...
مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم😄
. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی میشد ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت میشدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیهالسلام) بلند شد من که از دیگران سالمتر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیمخیز شدم. دیدم که دهها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان میآیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچهها دارند میآیند.
بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها. 🤣
مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد.
- اما چشمتان روز بد نبیند همین که آن بسیجیها به نزدیکیمان رسیدند، یکیشان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبختها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...😅
حالا ما مثل مجروح رشتی میخندیدیم و دست و پا میزدیم 😃و بعضاً قسمتی از پانسمان زخمهایمان سرخ میشد.
- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را میشنوند، خیال میکنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار میکنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد میکنیم😁. من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکیشان با فارسی لهجه دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟
با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالیشان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی!
بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخمهایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف میزدم با کسی که بین ترکها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی میکردیم و هم قربان صدقه یکدیگر میرفتیم و هم فحش میدادیم و گله میکردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستهایم و منظورمان را نرساندهایم!
تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی میخندیدیم و ناله میکردیم😅.
پرستار آمد وقتی خنده و نالهمان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده اید؟ 🙁
هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد😆
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🌸عید غدیر🌸
💎..عید غدیر که میشد خیلیها عزا میگرفتند. لابد میپرسید چرا؟
به همین سادگی که چند نفر از بچهها با فرماندهی فریبرز با هم قرار میگذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...
البته کار که به همین جا ختم نمیشد.
⛺️ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها میدوند.
🏃♂🏃♂🏃♂
میگفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم!
و او مرتب قسم میخورد که من سید نیستم، ولم کنید.
تا بالاخره میگرفتندش و میپریدند به سر و کلهاش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش میکردند.🤪
🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح📿، پول،💰 مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را میگرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در میآوردند ... 😳🤣
جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی میگفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش میکردند، شک میکرد و میگفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم😅
گاهی اوقات کسی هم پا پیش میگذاشت و ضمانتش را میکرد و قول میداد که طرف وقتی آمد تو چادر،⛺️ عیدی بچهها یادش را فراموش نکند؛ 💵حتی اگر یک کمپوت گیلاس 🍒باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را میداد و غر میزد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم❗️❗️❗️
😂😂😂😂😂😂
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🍏🍎🍏
🍎شب 🌙جمعه بود...
🍏بچه ها جمع شده بودن تو سنگر برای خوندن دعای کمیل🤲
🍎چراغارو 💡خاموش کردند، مداح 🎤شروع به خوندن کرد...
🍏مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هرکسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک
می ریخت..😢
🍎یه دفعه وسط اشک و ناله، یکی اومد گفت:
اخوی...عطره...😉
بفرما عطر بزن...ثواب داره...😊
🍏با تعجب گفتم:
آخه الان وقت عطر زدنه؟🙄
🍎حق به جانب گفت:
بزن اخوی...بزن...بوی بد میدی...😇
یه وقت امام زمان نمیاد تو مجلسمونا!
به صورتتم بزن...کلی هم ثواب داره.☺️
🍏حرفشو گوش کردیم و به ادامه مجلس روضمون رسیدیم.🙂
🍎بعد دعا همین که چراغارو💡 روشن کردند، دیدیم صورت همه سیاهه..😳🤯
🍏نگو تو عطر جوهر🖌 ریخته بود و اصرار زیادش از همین رو بود و بوی بد میدی و... بهانه بود.😕😖
🍎بچه ها هم براش کم نگذاشتند و یه جشن پتوی درست و حسابی براش گرفتند.😌😁
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
#لبخند_بزن_رزمنده
وقتے دید همہ اتوبوس ها سرو تہ ڪردند و دارند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ مےڪنند ، دور زد و پشت سر آنها راه افتاد .
آتیش هر لحظہ سنگین تر مےشد .
دژبانے وقتی بہ اولین راننده رسید در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود و طناب را در دست داشت گفت :
« اخوی ڪجا ؟
گفت : « شهید دارم»
راه رو باز ڪرد و رو بہ دومے گفت : «شما ڪجا برادر ؟ »
او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم »
راه رو باز ڪرد .
و رو بہ سومے ڪہ فوق العاده دست پاچہ بود ڪرد و گفت : « شما دیگہ ڪجا ؟ »
او ڪہ دیگہ نمےدونست چے مےگہ و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ ،
با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم !
👳 @mollanasreddin 👳
🌺🌸🍃
#طنز_جبهه
ماجرای دعای یک اسیر برای صدام!
آزادگان دفاع مقدس:
قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت:
سید! وایسا.
برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت:
– تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند!
خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه.
گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد:
– گردن صدام رو!
بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد.
در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند.
وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم.
وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد.
می دانستم علی اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند.
دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی!
علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت:
خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن!
بچه ها همه آمین گفتند!
دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمید علی اصغر به جای دعا، نفرین کرده.
جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت:
اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو.
با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید!
حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود!
راوی: سیدناصر حسینی پور
برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند”
🌺🌸🍃
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🔻خوردن حلال،
بردن حرام
مثل همۀ بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه به يادگار با خودم ببرم منزل
برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني. دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون، تركش ها را طوری جاسازی كرده بودم كه به عقل جن هم نمی رسيد ولی پيدايش كرد. 😥
پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داری؟» گفتم :« خيلی وقت نيست » گفت : «شما هنوز نمی دانی تركش، خوردنش حلال است بردنش حرام؟ 😳»
گفتم: « نمی شود جيرۀ خشك حساب كنی و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهی ببريم 😁
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
یکی به این اَخویها بگه
یعنی جلسه امتحانه..!!!! 🙄
اون نفر آخرم معلوم نیست برگهاش رو
داره نشون کی میده👆🤣
نام اثر:
وقتی مراقب سرش رو میچرخونه😅
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
اتوی بدون برق
عبدالصاحب مرائی،نجف زراعت پیشه و حسن برکت علی جوادی نژاد و فرشاد درویشی به دلیل اندام تنومندی که داشتند، شبها موقع خواب به بچهها میگفتند: هر کس میخواد لباسهایش را اتو کند آنها را تحویل ما دهد. اين دو بزرگوار لباسهای بچهها را میگرفتند کمی به آنها آب میزدند و بعد از تا زدن آنها را زیر پتوی میگذاشتند و تا صبح روی آن میخوابیدند، صبح لباسها را صاف و اتوکشیده به بچهها تحویل میدادند. شوخطبعی و خندهرویی این دو بزرگوار همیشه زبانزده بچههای رزمنده بود. سرانجام علی جوادی نژاد در عملیات بازپسگیری پاسگاهها در هورالهویزه در تابستان 1364 و فرشاد درویشی در عملیات نصر 4 و فتح تپه 2 قشن در تیرماه سال 1366 به شهادت رسیدند و هر دو آسمانی شدند.
👳 @mollanasreddin 👳