eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
216.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🚀موشک جواب موشک🚀 💎«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت.. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت لحظه ای بعد صدایی از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام... تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت 😄😅😅😅 👳 @mollanasreddin 👳
🦵پای لنگ🦶 💎توی سنگر هر کس مسئول کاری بود . یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند .. ******* کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .😉 صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !😳😅😅 سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت .. 😄😄😄 🎈شهید رسول خالقی🎈 👳 @mollanasreddin 👳
😍«شهلا و پروين»😍 💎كسي كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهاي معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامي زنانه انتخاب كرده بود، براي رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است. شبي آتش سنگين شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم. معرف اداوت شهلا بود و معرف توپخانه پروين. هر چه سعي كردم، آن طرف صداي ما را نگرفتند. تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روي خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:«اصغر اصغر، اگر صداي ما را مي شنوي دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روي زمين كه اين چه حرفي بود زدم! دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم 😅😅 👳 @mollanasreddin 👳
⚜️تعارف شاه عبدالعظیمی⚜️ 💎آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟ - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر جا خوردم. اول فکر کردم که می خواند بهم روحیه بدهندو بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خیال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد وفریادی می کنه! دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم😅😅 👳 @mollanasreddin 👳
🌾ایرانی گیلانی🌾 💎هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ ! از هر کدام مان صدایی بلند می‏شد: اصفهانی‏ ناله می‏کرد، لره با یا حسین (علیه‏السلام) گفتن سعی می‏کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏ های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می‏داد و شرشر عرق می‏ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می‏کشیدم و ننه‌‏ام را صدا می‏کردم! 😅 فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏کشید و هم میان آه و ناله‏ هایش کرکر می‏خندید😄 . کم ‏کم ماهایی که ناله می‏کردیم توجه مان به او جلب شد. حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏کردیم و او آخ و اوخ می‏کرد و بعد قهقهه می‏زد و می‏خندید. مجروح بغل دستی‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ها طبقه بالا نیست؟ 😕 مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. 😁 با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل‏مان را بیاورد؟! 🤪 مجروح رشتی خنده‏اش را خورد چهره‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟😣 مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم😁. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏های‏مان را کیسه می‏کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏کردم و جانم را بر می‏داشتم و می‏زدم به چاک. 🤦‍♂ مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه 😖 مجروح اصفهانی گفت: معلومه! 🤨 و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همش یاد مجروح شدنم می‏افتم و به خاطر همین می‏خندم. 😅 با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏طوری مجروح شدی که خنده داره؟ مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین‏مان را می‏خواند‏یم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک‏مان می‏شد بین ما هیچ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏کردیم که... مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم😄 . مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می‏شد ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می‏شدیم که یک‏هو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه‏السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم‏خیز شدم. دیدم که ده‏ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف‏مان می‏آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه‏ها دارند می‏آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها. 🤣 مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد. - اما چشم‏تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ها به نزدیکی‏مان رسیدند، یکی‏شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...😅 حالا ما مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و دست و پا می‏زدیم 😃و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏های‏مان سرخ می‏شد. - بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می‏کنیم😁. من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏شان با فارسی لهجه ‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟ با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏شان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی! بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏های‏مان را پانسمان کردند و بی‏سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می‏زدم با کسی که بین ترک‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏رفتیم و هم فحش می‌‏دادیم و گله می‏کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته‏ایم و منظورمان را نرسانده‏ایم! تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و ناله می‏کردیم😅. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده ‏اید؟ 🙁 هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد😆 👳 @mollanasreddin 👳
🌸عید غدیر🌸 💎..عید غدیر که می‌شد خیلی‌ها عزا می‌گرفتند. لابد می‌پرسید چرا؟ به همین سادگی که چند نفر از بچه‌ها با فرماندهی فریبرز با هم قرار می‌گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ... البته کار که به همین جا ختم نمی‌شد. ⛺️ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها می‌دوند. 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ می‌گفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم می‌خورد که من سید نیستم، ولم کنید. تا بالاخره می‌گرفتندش و می‌پریدند به سر و کله‌اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می‌کردند.🤪 🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح📿، پول،💰 مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می‌گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می‌آوردند ... 😳🤣 جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی می‌گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می‌کردند، شک می‌کرد و می‌گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم😅 گاهی اوقات کسی هم پا پیش می‌گذاشت و ضمانتش را می‌کرد و قول می‌داد که طرف وقتی آمد تو چادر،⛺️ عیدی بچه‌ها یادش را فراموش نکند؛ 💵حتی اگر یک کمپوت گیلاس 🍒باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را می‌داد و غر می‌زد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم❗️❗️❗️ 😂😂😂😂😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
🍏🍎🍏 🍎شب 🌙جمعه بود... 🍏بچه ها جمع شده بودن تو سنگر برای خوندن دعای کمیل🤲 🍎چراغارو 💡خاموش کردند، مداح 🎤شروع به خوندن کرد... 🍏مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هرکسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت..😢 🍎یه دفعه وسط اشک و ناله، یکی اومد گفت: اخوی...عطره...😉 بفرما عطر بزن...ثواب داره...😊 🍏با تعجب گفتم: آخه الان وقت عطر زدنه؟🙄 🍎حق به جانب گفت: بزن اخوی...بزن...بوی بد میدی...😇 یه وقت امام زمان نمیاد تو مجلسمونا! به صورتتم بزن...کلی هم ثواب داره.☺️ 🍏حرفشو گوش کردیم و به ادامه مجلس روضمون رسیدیم.🙂 🍎بعد دعا همین که چراغارو💡 روشن کردند، دیدیم صورت همه سیاهه..😳🤯 🍏نگو تو عطر جوهر🖌 ریخته بود و اصرار زیادش از همین رو بود و بوی بد میدی و... بهانه بود.😕😖 🍎بچه ها هم براش کم نگذاشتند و یه جشن پتوی درست و حسابی براش گرفتند.😌😁 👳 @mollanasreddin 👳
وقتے دید همہ اتوبوس ها سرو تہ ڪردند و دارند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ مےڪنند ، دور زد و پشت سر آنها راه افتاد . آتیش هر لحظہ سنگین تر مےشد . دژبانے وقتی بہ اولین راننده رسید در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود و طناب را در دست داشت گفت : « اخوی ڪجا ؟ گفت : « شهید دارم» راه رو باز ڪرد و رو بہ دومے گفت : «شما ڪجا برادر ؟ » او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم » راه رو باز ڪرد . و رو بہ سومے ڪہ فوق العاده دست پاچہ بود ڪرد و گفت : « شما دیگہ ڪجا ؟ » او ڪہ دیگہ نمےدونست چے مےگہ و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ ، با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم ! 👳 @mollanasreddin 👳
🌺🌸🍃 ماجرای دعای یک اسیر برای صدام! آزادگان دفاع مقدس: قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت: سید! وایسا. برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت: – تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند! خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد: – گردن صدام رو! بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد. در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند. وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد. می دانستم علی اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند. دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی! علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت: خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن! بچه ها همه آمین گفتند! دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمید علی اصغر به جای دعا، نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت: اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو. با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید! حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود! راوی: سیدناصر حسینی پور برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند” 🌺🌸🍃 👳 @mollanasreddin 👳
🔻خوردن حلال، بردن حرام مثل همۀ بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه به يادگار با خودم ببرم منزل برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني. دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون، تركش ها را طوری جاسازی كرده بودم كه به عقل جن هم نمی رسيد ولی پيدايش كرد. 😥 پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داری؟» گفتم :« خيلی وقت نيست » گفت : «شما هنوز نمی دانی تركش، خوردنش حلال است بردنش حرام؟ 😳» گفتم: « نمی شود جيرۀ خشك حساب كنی و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهی ببريم 😁 👳 @mollanasreddin 👳
یکی به این اَخوی‌ها بگه یعنی جلسه امتحانه..!!!! 🙄 اون نفر آخرم معلوم نیست برگه‌اش رو داره نشون کی می‌ده👆🤣 نام اثر: وقتی مراقب سرش رو می‌چرخونه😅 👳 @mollanasreddin 👳
اتوی بدون برق عبدالصاحب مرائی،نجف زراعت پیشه و حسن برکت علی جوادی نژاد و فرشاد درویشی به دلیل اندام تنومندی که داشتند، شب‌ها موقع خواب به بچه‌ها می‌گفتند: هر کس می‌خواد لباس‌هایش را اتو کند آنها را تحویل ما دهد. اين دو بزرگوار لباس‌های بچه‌ها را می‌گرفتند کمی به آنها آب می‌زدند و بعد از تا زدن آنها را زیر پتوی می‌گذاشتند و تا صبح روی آن می‌خوابیدند، صبح لباس‌ها را صاف و اتوکشیده به بچه‌ها تحویل می‌دادند. شوخ‌طبعی و خنده‌رویی این دو بزرگوار همیشه زبانزده بچه‌های رزمنده بود. سرانجام علی جوادی نژاد در عملیات بازپس‌گیری پاسگاه‌ها در هورالهویزه در تابستان 1364 و فرشاد درویشی در عملیات نصر 4 و فتح تپه 2 قشن در تیرماه سال 1366 به شهادت رسیدند و هر دو آسمانی شدند. 👳 @mollanasreddin 👳