#متن_خاص
امروز را در همین امروز زندگی ڪن
هیچ معلوم نیست
فردایی ڪه بخاطرش
لحظاتت را در نطفه خفه میڪنی
همانی باشد ڪه دلت میخواسته!
آدمیزاد هیچگاه مقصدی ثابت نداشته
مدام در تلاش برای رسیدن است
اما قبل از اینڪه برسد
مقصدش را تغییر میدهد!
و در این میان انقدر عجله دارد
ڪه زیباییهای مسیر را نمیبیند.
#علی_سلطانی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!
و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دو هزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...
واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟
کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون...!
#علی_سلطانی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
از پشت پنجره نگاهش میکردم.
دیگر شده بود جزو انرژی های مثبت هر روز صبح!
ده یازده سال بیشتر نداشت !!
اما مردانگی را میشد در چشمهایش دید.
هر روز فال هایش را می آورد برای مردم غرق در روزمرگی
تا شاید به بهانه فال ، حافظ بخوانند.
با سرما و گرمای خیابان هم کم نمی آورد!
چند وقتی بود حال عجیبی داشت.
آخر دخترکی زیبا و بلند مو سر همان چهارراه آب نبات میفروخت
دادن شاخه گلی قرمز به دخترک کار هر روزش شده بود!
بد جور هوایش را داشت!
حال پسرک خریدنی بود
شعرهای فالش شیرین شده بود به لطف دخترک آبنبات فروش!
شبها لی لی کنان میرفت و صبح ها از همه زودتر می آمد.
اماچند روزیست
نه شاخه گلی می آورد
نه صبح زود می آید
نه شبها لی لی کنان میرود
شهرداری چهارراه را بست و میخواهند پل بزنند .
محل کار دخترک عوض شد .
فال پسرک بد آمد
خدا رحم کند
پاییز سردی در راه است
میترسم این بار کم بیاورد با سرما!
#علی_سلطانی
👳 @mollanasreddin 👳