مشق شب/داستانی کوتاه از #مصطفی_مستور
اوايل خيلي كند بود. هر كار، انگار سال ها عمر داشت. وقتي دست ام را بالا مي آوردم تا پيشاني ام را پاك كنم، مثلا، انگار ساعت ها طول مي كشيد. وقتي مي نشستم. مي خوابيدم. مي دويدم. عصر ها تمام نمي شدند انگار. بس كه طولاني بودند. و كوچه ها چه قدر دراز. وقتي از درخت بالا مي رفتيم چه قدر بلند بود درخت. تا آسمان بالا رفته بود انگار. مادرم توي آشپزخانه انگار هزار سال طول مي كشيد تا قابلمه اي را روي اجاق بگذارد يا ظرف ها را بشويد يا اتاقي را جارو بزند. مشق مي نوشتم و نمي دانم چرا تصميم كبري تمام نمي شد. انگار صد صفحه بود. هزار صفحه بود. كلمات اش كش مي آمدند انگار. و دست هاي كوچك من كه كه ورق مي زدند يا صاف مي كردند گوشه هاي كاغذ را، زود خسته مي شدند. حالا نمي شوند. هزار بار شنيده بودم داستان اش را، اما نمي دانم چرا هربار كه مي خواندم اش ـ سر كلاس يا خانه فرقي نداشت ـ يا مادرم از روي آن به من املا مي گفت، يا از روي كلمات سخت اش ده بار مي نوشتم، گريه ام مي گرفت. بي خودي. حالا نمي گيرد. حسنك كجايي؟ من گرسنه ام.
وقتي پدر الياس مرد چه خبر ناگهاني اي بود. انگار هزار نفر مرده بود. كسي نمي مرد آن روزها انگار. فقط پدر الياس مرد. بس كه پير بود. انگار نبايد مي مرد. وقتي غلام سگي طوبا را بي سيرت كرد چه كار زشتي كرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامه ها انگار خبر نداشتند تا چاپ كنند. خبر غلام را چاپ كردند. و ما انگار بليط بخت آزمايي برده باشيم، خم شديم روي روزنامه تا عكس غلام را ببينيم.
روضه مي رفتم با مادرم. و زن ها با صداي بلند گريه. زير درخت هاي توي حياط خانه ميرزا. بعد با روضه خوان مي رفتيم مجلس بعدي. و باز مادرم گريه. با همان روضه كه تازه شنيده بود. من هم گريه مي كردم. طوري كه مادرم نبيند. نه به خاطر روضه. به خاطر مادرم كه گريه مي كرد. بعد خواهرم مرد. منيژه. سَر ِ زا رفت. پدرم انگار ليز خورد. نيفتاد اما. تنها ليز خورد. من ديدم كه ليز خورد. تنها يك قدم. ليز خورد اما خودش را نگه داشت. نيفتاد. مادرم اما افتاد. روي زمين. چادرش خاكي شد. و ما خواب بوديم گمانم. من و مونس خواهرم.
انگار نمي ترسيدم آن روزها. از هيچ چيز. فقط از سگ ها مي ترسيدم. رفيق زياد داشتم. دوچرخه ام و تيله هام و رسول و درخت كُنار و عيدي و سينما مولن روژ. حالا مي ترسم اما. زياد. از باد حتي. از باران حتي. از راديو حتي. از كفش هام. از پيچ و مهره هاي ماشين ام. از دندان هام. و از همه بيش تر از بچه هام. مثل مرگ از اين چيزها مي ترسم.
زياد مي خنديدم آن روزها. از ته دل. حالا نمي خندم. خوب مي شنيدم صداي ديگران را آن روزها. خوب مي ديدم ديگران را. حالا نمي شنوم. نمي بينم.
بعد همه چيز سرعت گرفت. انگار با شليك گلوله اي شروع مسابقه اي را اعلام كرده بودند. شروع كرديم به دويدن. هركس نمي دويد زير دست و پا له مي شد. عباس له شد. رسول هم. و عيدي. داغ بود زمين انگار. كف پاهامان مي سوخت. بعضي ها انگار نمي سوخت. زمستان مي سوختيم. تابستان مي سوختيم. اما همه اش مي دويديم. بعد تندتر بايد مي دويديم. منظره ها از كنارمان مثل برق مي گذشتند. كسي نگاه نمي كرد. بس كه تند مي دويديم. بس كه مي ترسيديم زير دست و پا لگد كوب شويم. در يكي از اين منظره ها پدرم مُرد. نگاه نكردم. عيدي مُرد. رسول به من گفت. من نشنيدم. نمي شنيدم رسول را. كسي گفت تندتر. نمي ديدم اش اما صداش را خوب مي شنيدم. گفت: "تندتر، تندتر!" رسول گفت: "صداي من رو نمي شنوي لامصب؟" گفتم: "چي؟" و رسول فرو رفت. انگار در چاهي. بعد مادرم مُرد. مونس بود اما. هرچند براي من نبود انگار. مُرده بود انگار. بعد صداها همه محو شد. حتي صداي رؤيا. زن ام. حتي صداي مادرم. بعد من خسته شدم. مي دويدم اما. و زل زدم به اطراف كه كسي نبود. تنها باد بود. مي خورد به صورت ام. و جيغ كشيدم. كسي نشنيد. حتي خودم. حتي.
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس؛ خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.
#مصطفی_مستور
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
خداوندبه موسی گفت از دو موقعیت خنده م میگیره:
وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده ی دیگران رو میبینم تا جلوی انجام اون کار رو بگیرند
و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو میبینم که برای انجام اون کار به آب و آتش میزنند.
📕 روی ماه خداوند را ببوس
👤 #مصطفی_مستور
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
آخ مهتاب! کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاکِ باغچه ات. کاش دستگیرهی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشم هات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی ..
📕 روی ماه خداوند را ببوس
👤 #مصطفی_مستور
👳 @mollanasreddin 👳
منگنجشکنیستم_مصطفیمستور_@lbookl.pdf
حجم:
2.1M
#معرفی_کتاب
"من گنجشک نیستم" تصویر آشفته ایست از زندگی ابراهیم، مردی که همسر و دخترش را از دست داده و مبتلا به نوعی جنون شده است و در تیمارستانی خارج از شهر به سر می برد.
📕 من گنجشک نیستم
👤 #مصطفی_مستور
👳 @mollanasreddin 👳