eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
238.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
69 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی‌ ها اصلا به این خاطر به دنیا می‌ آیند که کاری نکنند. من هم یکی از همان‌ ها هستم: نه در محیط درس و دانشکده شق‌ القمری کردم و نه در محیط کار و حرفه‌ ام. این است که دیگر انتظار معجزه‌ ای را نمی‌ کشم و در نتیجه، هیچ‌ وقت هم توی ذوقم نمی‌ خورد! اگر بشنوید حوادث مهم زندگی من چه چیزهایی هستند، حتما تعجب می‌ کنید: مثلا تماشاخانه رفتن دیروزمان، و یا این گفتگوی امروزمان. خیال نمی‌ کنم هیچ‌ وقت هم حادثه ی مهم‌ تری برایم اتفاق بیفتد! گمانم سهم من گذشتن از میان دنیاست بدون برخورد با آن و یا اثر گذاشتن بر آن! 👳 @mollanasreddin 👳
رسید مژده که ایّام ِ غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را کسی مقیم ِ حریم ِ حرم نخواهد ماند چه جای شُکر و شکایت ز نقش ِ نیک و بد است چو بر صحیفه‌ی هستی رقم نخواهد ماند سرودِ مجلس ِ جمشید گفته‌اند این بود که جام ِ باده بیاور که جم نخواهد ماند غنیمتی شمر ای شمع! وصلِ پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند توانگرا! دلِ درویش ِ خود به دست آور که مخزنِ زر و گنجِ دِرم نخواهد ماند بدین رواقِ زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکوییِ اهلِ کَرم نخواهد ماند ز مهربانیِ جانان طمع مبُر حافظ که نقش ِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند 👳 @mollanasreddin 👳
داستان‌هایی که تک‌تکشان شگفتی مبهوت‌کننده‌ای را برای ما به همراه می‌آورند؛ ماجراهایی تازه که قلب ما را به تپش وادار می‌کند. مسابقه‌های المپیک، به سبک سده ۶۶… رایانه‌ای که قصد دارد خودکشی کند… کودکی که مادری می‌یابد، هرچند ۴۰۰۰۰ سال دیر… و دیدگاه‌های باورنکردنی دیگری که فقط چند فردای دیگر در مسیر جاده منتظرند تا به حقیقت تبدیل شوند. 📘‌ نُه فردا (داستان‌هایی از آینده نزدیک) 🖊 آیزاک آسیموف 🔗 سعید سیمرغ 📜 ۲۵۶ صفحه 📌 👳 @mollanasreddin 👳
من عاشق بادکنک بودم. حتی وقتی بیست‌سالگی را رد کرده بودم، توی جشن‌ تولدها، آن آخر که یکی از بزرگترها بادکنک‌های تزیینی را از دیوار می‌کندند و پخش می‌کردند بین بچه‌ها، آرزو می‌کردم یکی هم به من برسد! نمیرسید! به بزرگترها بادکنک نمی‌رسید. نزدیک خانه‌مان یک بستنی‌فروشی بزرگ بود که بستنی‌های پسته‌ای خوشمزه‌ای داشت و بادکنک‌های قرمز بزرگ. روال کارش این بود که به بچه‌هایی که وارد مغازه‌اش می‌شدند یک بادکنک بدهد. بعضی‌وقت‌ها دلم می‌خواست مثل کولی‌های سر چهارراه‌ها یک بچه اجاره کنم، با هم برويم بستنی‌فروشی، بادکنک بگیریم، بعد بچه را پس بدهم و بادکنک را نگه دارم بعدها یک راه‌حل رذیلانه پیدا کردم؛ به آقای بستنی‌فروش می‌گفتم "بچه تو ماشینه، میتونم یه بادکنک براش ببرم!" با بادکنک از مغازه بیرون می‌آمدم و بلافاصله احساس گناه می‌کردم. به اولین بچه‌ که می‌رسیدم آن را می‌بخشیدم و لب‌ورچیده، تا دور شدن بچه به بادکنکم که توی هوا تاب می‌خورد و می‌رفت نگاه می‌کردم. عشقم به بادکنک را مثل عشقی ممنوع از همه پنهان می‌کردم. به‌نظر خودم احمقانه بود که حالا که همسن درخت‌های پارک ملت شده‌ام بادکنک‌بازی کنم و وقتی کسی بادکنکی دستم می‌دید همان حسی را داشتم که انگار وافور دستم دیده‌‌اند یک روز، پدربزرگم را دیدم که با آن اندام درشت مردانه‌اش، با آن سبیل‌ و ابروهای پرپشتش، نشسته روی چهارپایه‌اش توی کوچه و دارد پفک نمکی می‌خورد! پدربزرگم طوری با لذت دست می‌برد توی پاکت، پفک برمی‌داشت، می‌گذاشت توی دهانش، مزمزه می‌کرد و انگشت نمکی‌اش را زبان می‌زد که انگار توی کله‌پاچه‌ای نشسته و نان ترید‌شده توی آب‌مغز می‌خورد! برای او پفک خوردن هیچ منافاتی با سنش و پدربزرگ‌بودنش نداشت. تعریفش این بود: پفک نمکی دوست دارم، پس می‌خورم. تمام‌ همان‌ روز رفتم برای خودم یک دسته بادکنک رنگی خریدم. بادکنک‌ها را بردم خانه و یک هفته، تا زمانی که بادکنک‌ها خالی از باد شوند از حضورشان کیف کردم. بعد انگار حرصم برای بادکنک داشتن خوابید. به همین راحتی! یک عمر به عنوان یک کارِ خجالت‌آور ممنوع، به یک کار عادی و متعارف نگاه کرده بودم؛ یک عمر کلی انرژی صرف کرده بودم تا عشقم به بازی با بادکنک را مهار کنم و همین باعث عطش بیشتر من به آن شده بود. زندگی به اندازه کافی، نکن، نخور، ننوش، نگو، نشنو، نبین، نرو، نیا، نخواه، نخوان، ننویس دارد همین الان بادکنک زندگی‌ات را پیدا کن و هرچه که هست برای خودت جور کن گور بابای سن‌وسال و عرف و همه قراردادهای اجتماعی ساخته‌ی دست بشر عصاقورت‌داده! 👳 @mollanasreddin 👳
درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می‌دید كه جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از حاکم بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم. زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. می‌خواست بیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آنها چیزی نمی‌گفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و می‌گفت بگویید خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می‌كردند و هیچ نمی‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید كه می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر. 📕 مثنوی معنوی 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استوری ولادت امام سجاد علیه السلام •┄┅✫❁🌸❀🌺❀🌸❁✫┅┄•
هر روز یک نکته ویرایشی ترکیب‌های عربی در فارسی به چند صورت نوشته می‌شود: ☜به صورت نیم‌فاصله: علی‌رغم، عن‌قریب، فی‌الجمله، فی‌المثل و.... ☜به صورت ترکیب فارسی و عربی: به‌رغم، برخلاف، باوجود، ازجمله و... ☜ بهتر است از واژه‌های فارسی و متناسب با بافت جمله استفاده کنیم. «بااین‌حال» به‌جای «مع‌ذالک» «همچنان» به‌جای «کماکان» «بنابراین» به‌جای «فلذا» ☜ درمواری هم امکان حذف آن‌ها وجود دارد. 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از کاریپهلویتور
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺📺پهلویچ ▶️ امید به زندگی زمان خدابیامرز انقدر همه چی خوب بود انقدر مردم سواد داشتن که حتی بیسوادا هم باسواد بودن. راستی اگه اون زمان همه چی بهتر بوده چرا الان امید به زندگی 20 سال بیشتر از اون موقع است؟ 😎نه کراکی نه حشیشی بود نه تریاک بود لاو می ترکاند با ما هر که در ساواک بود ✅✅ ما فقط واقعیت تاریخ پهلوی رو با زبان طنز میگیم. از اینجا میتونید عضو بشید: 👇 https://eitaa.com/karipahlavitor 🍯کاری از گروه کاریپهلویتور 📌@karipahlavitor
هدایت شده از قاصدک
. آموزش رایگان ۳ مـدل شیرینی لاکچری، آسان و بدون فـــر برای اعیاد شعبانیه🤩🥳 شیرینی پای سیب🍎 قــرابیه گردویی🍪 شیرینی زنبوری🐝 همـــراه با گروه رفع اشکال رایگان کیک و شیرینی در ایتـــا🔥✌️🏻 امسال شیرینی عیدت رو خودت بپز😌👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4093706424C2b098c3bdc
hamid-ameli-5.mp3
11.31M
به یاد قدیما با هم یک قسمت از قصه ظهر جمعه به نام پسران دهقان و با صدای حمید عاملی رو گوش میکنیم 👳 @mollanasreddin 👳
حدوداً ۲۵ سال پیش زمان ثبت نام مدارس بود، دایی هام به فاصله دو سال از هم قرار بود در راهنمایی ثبت نام کنند یکی اول راهنمایی ( که فردی تقریبا بی انگیزه بود و قبلاً تجدیدی داشت )و دیگری سوم راهنمایی که کاملا با انگیزه بود و درس زبان و خلق آثار بسیار باهوش بود). پدربزرگ و مادربزرگم از میزان شهریه ثبت نام از دایی بزرگتر سوال کردند و در کمال ناباوری فقط به میزان ثبت نام دایی کوچکتر به او پول دادند و گفتند دیگه بسه هر چی درس خوندی ولی برو داداشت رو ثبت نام کن، اون اشکی که توی چشای این پسر اون روز دیدم و آرزوهایی که نادیده گرفته شد هنوز که هنوزه باعث شرمساری من هست (اون زمان من حدوداً ۷ ساله بودم )،درضمن دایی کوچک یک سال بعد ترک تحصیل کرد ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ 👳 @mollanasreddin 👳