#با_این_ستاره_ها
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند. بهمان. سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال . پرسید: چه خبر؟ آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه، می پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. پرسید: پس کی نماز می خونی؟ گفتم: همون عصری. گفت: بیخود. بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
شهید حاج حسین خرازی
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
برادرش دو سال بود نامزد کرده بود پدرزنش گفته بود ما توی فاميل آبرو داريم. تا يه ماه ديگه اگر عقد کردی که کردی اگر نه ديگه اين طرفها پيدات نشه. خرج خانه با علی بود پول عقد و عروسی را نداشت محمد رفت با پدر زن علی حرف زد، قرار عروسی را هم گذاشت. تا شب عروسی خود علی نمی دانست با مادر و خواهرش هماهنگ کرده بود.
گفته بود: داداش بويی نبره. با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود. محمد يکی از کارگرها را فرستاده بود بالای چهارپايه بگويد کار تعطيله! کی میاد بريم عروسی؟ بچه ها پرسيده بودند: عروسی کی؟ گفته بود راه بيفتين! سر سفره عقد می بينينش. علی گفته بود: من نمی آم. لباس ندارم. محمد هم پريده بود يک دست کت و شلوار سرمه ای نو گرفته بود، گذاشته بود روی ميز کارش گفته بود تو نباشی حال نمی ده. اين هم لباس.
شهید محمد شیرودی
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
علی اكبر بصير برادر حاج حسين جان بصير در خاطره ای می گويد: آن زمان كه حاج بصير فرماندهی گردان يا رسول ص را به عهده داشت. روزی از طرف فرماندهی لشگر آمدند و به او گفتند: از طرف فرماندهی لشگر ابلاغيه ای آمده مبنی بر اينكه حضرتعالی از اين پس به فرماندهی تيپ يكم لشگر منصوب شديد.
حاجی ابتدا قبول نكرد ولی بعد از اصرار زياد برادران فرماندهی، به آنها گفت: من بايد فكر كنم.
لذا برادران رفتند و فردای همان روز دوباره آمدند و از حاجی پاسخ خواستند. حاج حسين اين بار جواب مثبت داد.
من كه از اين قضيه متعجب شده بودم به حاجی گفتم: حاجی! چرا همان ديروز جواب مثبت نداديد. او در جواب گفت: ديروز در آن حالت نمی توانستم فكر كنم و تصميم بگيرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم امروز كه مرا به فرماندهی تيپ منصوب كردند اگر چند روز ديگر بخواهند اين مسئوليت را از من بگيرند و بگويند از اين پس بايد به عنوان يك تيرانداز در جبهه خدمت كنی من چه عكس العملی نشان می دهم؟ اگر ناراحت و غمگين شدم پس معلوم می شود برای رضای خدا اين مسئوليت را قبول نكردم. ولی اگر برايم فرقی نداشت پس مشخص می شود كه اين مسئوليت را براي رضای خدا قبول كردم و فرقی ندارد در كجا خدمت كنم. بعد ديدم اگر بخواهند مسئوليت فرماندهی تيپ را از من بگيرند برايم فرقی نمی كند لذا قبول كردم.
سردار شهید حسین بصیر
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
تواضع
برا تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم رفتیم اتاقش اما حاجی آنجا نبود
یکی از بچه ها گفت :
فکر کنم بدونم کجاست
مارو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احـــمد اونجاست
داشت در نهایت تواضـــع دست شویی هارو تمیز میکرد
خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفتد:
فرمـــانده زمان جنگ برادر بزرگـــتره و در بقیه مواقع کوچــــکتر از همه ..
شهید حاج احمد متوسلیان
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
فخرفروشی
برای خواهرش خواستگار آمد.
مادرش را صدا زد: مادر جان! انگشترت را در بیاور!
مادر تنها انگشتری را که کمی آب و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است و شنید:
شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیز ها برایمان ارزش است...
شهید مصطفی احمدی روشن
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
قنوت
بارش بیامان خمپارهها تا نیمه شب ادامه داشت. ترکشهای سرخ خواب را از همه گرفته بود. زیر پل تعدادی از افراد نشسته بودند، همدانی از زیر پل بیرون آمد، مات و حیران به روی پل نگاه کرد. نزدیک دهنه پل و کنار تپه مجاهد در همان مکانی که خمپاره های صد و بیست مثل باران میبارید کسی به نماز ایستاده بود. صدای انفجار خمپارهها لحظه ای قطع نمیشد. طنین صدای محمد بروجردی در گوشش پیچید: این امانت ماست …
دست شما…
امانتدار خوبی باشید. دوباره نگاه کرد شهبازی در وسط آتش دشمن مثل ابراهیم با آرامش به قنوت ایستاده بود. نمی دانست چه کار کند. جرات حضور در خلوت شهبازی را نداشت. طاقت نیاورد در حالیکه اشک پهنای صورتش را پوشانده بود، به زیر پل بازگشت. خلوص نماز شبهای شهبازی در میان اهل جبهه مشهور بود، و همدانی با تمام وجودش این خلوص را در ظلمات شب مشاهده کرده بود.
سردار شهید محمود شهبازی
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
سرماۍشديدۍخورده بود. احساس مۍڪردم به زور روۍپاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يڪ سوپ براۍحاجۍدرست ڪنم تا بخوره حالش بهتر بشه.
همين ڪار را هم كردم. با چيزهايۍڪہ توۍ آشپزخانه داشتيم، يڪ سوپ ساده و مختصر درست ڪردم.
از حالت نگاهش معلوم بود خيلۍناراحت شده است. گفت: چرا براۍمن سوپ درست كردۍ؟
گفتم: حاجي آخه شما مريضۍ، ناسلامتۍ فرماندهۍ لشڪرم هستۍ؛ شما ڪہ سرحال باشۍ، يعنۍ لشڪر سرحالہ!
گفت: اين حرفا چيـہ مۍزنۍ فاضل؟ من سؤالم اينـہ ڪہ چرا بين من و بقيـہۍ نيروهام فرق گذاشتۍ؟
توۍ اين لشڪر، هر ڪسۍ ڪہ مريض بشه، تو براش سوپ درست مۍڪنۍ؟
گفتم: خوب نـہ حاجۍ!
گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايۍ رو مۍخورم ڪہ بقيـہۍ نيروها خوردن.
قسمتی از وصیت نامه شهید:
خداوندا ! با تمام وجود درڪ ڪردم عشق واقعۍ تویۍ و عشق شهادت بهترین راه براۍ دست یافتن به این عشق است.
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
راز یک معاملهی شیرین
تو جبہـہ قسمت تعمیرگـاه ڪار مۍڪردم چون هواۍ جنوب خیلۍ گـرم بود صبح زود تا ظہـر ڪار مۍڪردیم ظہـر هم مۍرفتیم استراحت.
یہ روز ظہـر تو هواۍ گـرم یہ بسیجۍ جوانۍ اومد گـفت: اخوۍ خدا خیرت بده ماعملیات داریم ماشین ما رو درست ڪن برم.
گـفتم مردحسابۍ الان ظہـره خستہم برو فردا صبح بیا.
با آرامش گفت: اخوۍ ما عملیات داریم از عملیات مۍمونیم.
منم صدامو تند ڪردم گـفتم برادر من از صبح دارم ڪار مۍڪنم خستہیم نمیتونم خودم یہ ماهہ لباس دارم هنوز وقت نڪردهم بشورم.
گفت: بیا یہ ڪاری ڪنیم من لباساۍ شما رو بشورم شماهم ماشین منو درست ڪن.
منم برا رو ڪم ڪنۍ رفتم هر چۍ لباس بود مال بچہها رو هم برداشتم گذاشتم جلو تانڪر گـفتم بیا بشور ایشون هم آرام بادقت لباسا رو مۍشست منم برا اینڪہ لباسا رو تموم ڪنہ ڪار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گـفت: اخوۍ ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطہ خارج مۍشد ڪہ با مسئولمون برخورد ڪرد بعد پیاده شد و روبوسی ڪردن و هم دیگـہ رو بغل ڪردن.
اومدم داخل سنگـر بہ بچہها گـفتم: این آقا از فامیلاۍ حاجۍ هست حاجۍ بفہـمہ پوستمونو میڪنہ.
حاجۍ اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا مۍخوردیم حاجۍ فہـمید ڪہ داریم یہ چیزۍ رو پنہـان مۍڪنیم پرسید: چۍ شده؟
گفتم: حاجۍ اونۍ ڪہ الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجۍ گفت: چطور نشناختین؟
ایشون مهدۍ باکرۍ فرمانده لشڪر بودن
شادی روح شهدا صلوات
@momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
اخلاص
یڪروز تو مسیر ڪہ با آقامـهدی مےرفتم،
گفت: مےخوای یہفرمولے بـهت بگم بفـهمے ڪارے ڪہ مےڪنے، براےخداست یا نـہ؟
گفتم: آقامـهدی!
فڪر مےڪنے ڪارما براےخدا نیست؟
گفت: نه؛ اصلا منظورم این نبود.
فقط مےخواستم یہفرمولے بهت بگم همیشہ ڪارت رو با اون بسنجے.
اونم اینڪہ هروقت تونستے از جیبخودت یہمبلغے رو در راهخدا انفاق ڪنے، اونموقع اینجـهادت براخداست.
چون انفاقمال از انفاقجان سختتره.
شـهید مـهدی باڪری
@momenane_ir
💔
وصیت کرده بود
قبرش، ساده باشد
همسطح زمین
و فقط با انگشت بنویسند
"پَرِ ڪاهی، تقدیم به آستان قدس الہی"
#شهید_بهمن_درولی
#با_این_ستاره_ها
💫 @momenane_ir
#سخن_بزرگان ✨
حاجحسینیکتا🌱💚:
ما آدم مذهبی داریم
اما مذهبیِ انقلابی کم داریم،
ما مذهبیِ انقلابی داریم
اما مذهبیِ انقلابیِ انقطاعی کم داریم...‼️
#با_این_ستاره_ها🌟
💫 @momenane_ir
#با_این_ستاره_ها
شبےدر سیماےجمـهورےاسلامے، مصاحبہاےبا یڪ رزمنده شانزدهسالہپخششد.
مصاحبہگر پرسید: ڪار تو چیست؟
گفت: خنثےڪردن مین.
پرسید: تاڪنونچند مینخنثے ڪردهاے؟
گفت: از لطف خدا زیاد.
پرسید: عدد آنرا مےدانے؟
جوابداد:
مےترسمبگویم، شیطانمرا گولبزند و دچار عجبو غرور شومو دوستانمڪہڪمتر موفقبودهاند، احساسڪوچڪےڪنند.
@momenane_ir