✨ مرد دکاندار، سبدهای چوبی را جابجا میکرد که ولولهای بین تجار به گوشش رسید. رفت بین جمعیتِ بازار. مردم حیران و هراسان از بنت اسد حرف میزدند. دو دستی همه را کنار زد. جلو قاصد ایستاد. قاصد به چشمانش اشاره میکرد و میگفت: "خودم دیدم. با چشمان خودم دیدم. دیوار کعبه خراش برداشت و با صدای هولناکی باز شد. درست اندازهای که بنت أسد بتواند وارد شود. هاج و واج خشکم زده بود. همسر ابوطالب که داخل شد، دوباره دیوار بههم آمد."
✨مرد دکاندار راه افتاد سمت کعبه. در هرکوی و برزنی قدم میگذاشت. حرف و حدیث دختر أسد سر زبانها بود.
به مسجدالحرام که پا گذاشت. خیلیها دربست نشسته بودند دور کعبه تا ادامه اعجاز را با چشمان خودشان ببینند. ابوطالب سر به دیوار کعبه گذاشته بود. طالب، عقیل و جعفر پسرهایش هر کدام گوشهای کز کرده بودند.
روز اول گذشت. عدهای دلواپس، چشم روی هم نگذاشتند. هر ساعتی میگذشت خبر در جایجای شهر میپیچید و دور کعبه شلوغ تر میشد. دیگر کسی نبود خبر را نفهمیده باشد. "همسر ابوطالب در کعبه ناپدید شده."
حقش همین بود. خبر به این مهمی، آنقدر باید دامنه پیدا میکرد تا احدی بیخبر نماند.
سه روز که گذشت. همه دور بیتالله خوب جمع شدند. صدای مهیبی نظر همه را به خودش جلب کرد. دیوار شکافت. همهمهای بزرگ جمعیت را درهم شکست. همه بلند بلند فریاد کشیدند.
فاطمه دختر أسد. همسر ابوطالب با جلباب بهشتی و قنداقهای حریر سفید در تلالو نوری از کعبه خارج شد. ابوطالب جلو آمد. نوزادش را در آغوش گرفت. بویید و بوسید.
مرد دکاندار وسط جمعیت فریاد کشید:« خبر را به گوش محمد برسانید.» محمد آرام آمد کنار ابوطالب، با احترام قنداقهاش را بغل گرفت. مولود کعبه چشمانش را به روی محمد گشود.
لبهای لطیف و نازنینش مثل غنچه باز شد:
«قد أفلح المومنون»
✍ #فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
هدایت شده از حوزه هنری استان یزد
رونمایی کتاب جاده کالیفرنیا در یزد📚
✍️با حضور نویسنده اثر؛ محمد علی جعفری
و
جواد موگویی؛ نویسنده، تاریخ پژوه و مستندساز
دوشنبه 1 بهمن 1403، ساعت 18
مکان: حوزه هنری استان یزد، سالن استاد فرج نژاد
حوزه هنری استان یزد را دنبال کنید 👇👇
@artyazd_ir
✨کسی همراه خانواده ما سفر نمیآید!
یا اگر بیاید قول میگیرد وسط راه، قبل از رسیدن به مقصد اصلی، صد جا نایستیم.
بگذارید از قولهای بعدی بگویم. اگر رسیدیم به مقصد، آن جا پیله نکنیم و هر چه دیدنی است را از زیر ذرهبین نگذرانیم.
تازه خبر ندارید، برای برگشت هم همراهمان نمیآیند.
چشمهایشان با زبان بیزبانی میگویند: «دیگه شورش رو درآوردید، آدم هر آب و آبادانی که میبینه، تق، پا رو نمیگذاره روی ترمز.»
✨ولی من با این نظرها مخالفم.
مخصوصا وقتی سفر و کتاب خواندن باهم شود.
من وسط «سفرنامه جاده کالیفرنیا» ماندهام!
در خانه یوسف نشستهام مُلوخیه دست پخت زینب را میچشم.
از موزه ملیتا که نگویم برایتان. از جنازه تانک مرکاوا با لوله به هم گره خورده و
در «جاده کالیفرنیا» آقای جعفری، حسابی سر حرفم هستم.
باید از مسیر لذت برد. از سوژههایی که نویسنده برای پیدا کردنشان به خدا رسیده.
✨ یک جمله هی در ذهنم تکرار میشود. پشت یک ماشین دیدمش. نوشته بود: «مقصد خاکه. از مسیر لذت ببر!»
بعد از #همخوانی_منادی و صحبتهای آقای جعفری توی فکرم.
کدام یکی از شخصیتهای کتاب حالا روی این زمین خاکی نیستند؟! کجای لبنان با خاک یکسان شده؟!
من به بغضهای نویسنده بعد از خبر شهادت آدمهایی که توی غربت نگذاشتند آب توی دلش تکان بخورد فکر میکنم.
به این فکر میکنم، میشود به این نویسنده درجه سرداری و سپهبُدی داد.
برای کسی که وسط جنگ کلمهها و دیدگاهها دل به جاده زده.
اگر میتوانست و راه داشت، از غزه سر در میآورد.
✨بعد از زیر بار رفتن آتش بس ذلیلانه اسرائیل، و پیروزی مقاومت حالا رونمایی از «جاده کالیفرنیا» مزه میدهد
💫💫💫
✨ولی جدای از همه فکرها من هنوز وسط «جاده کالیفرنیا» هستم.
شما هم اگر پا در این مسیر بگذارید، همین آش و همین کاسه هست.
از ما گفتن بود: «از مسیر لذت ببرید.»
✍#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸آقا جواد موگویی از زیر آتش آمده بود انگار! نویسنده و پژوهشگری پرکار که هنوز لباسهایش خاکی بود از این رزم...
دلش پر بود؛ از خیلی چیزها!
گرفته گفت سوریها چرا در خانه را قفل کردند و کلیدش را دادند دست دشمن...
داغدار از خسارت حذف سید مقاومت و نداشتنش در این شرایط منطقه!
از رفتن بشار نه از جازدنش با آن سابقه مجاهدتش...
وقت کم بود و حرفهایش زیاد!
از هر دردی که گزیدهبودش حرفی زد
از وعده صادقها گفت و انتظاری که میرود در تقابل با اسرائیل! درست یا غلطش را نمیدانم اما
موگویی چنتهاش پر بود از حرفهای نگفته در رسانهها...
🔸از واقعیتهای پنهانشده و سانسورشده
روزومهاش به قاعده تمام سینهسوختههای غریب پربود از گریز از اسم و لقب و شهرت...
دلش انگار مثل موهایش پریشان بود از شعارزدگی و کتمان.
داشت برای خواص حرف میزد و میخواست بفهمیم کم میگذاریم برای تبیین خیلی چیزها...
مثل تیپش جوری ساده میگفت که بعضیجاها به آدم برمیخورد و مجالش بود میخواستی بپری وسط کلامش تا ترمزش را بکشد...
کاش وقت کش میآمد و حرفهایش را جرعهجرعه میگفت...
#درحاشیه_رونمایی_جادهکالیفرنیا
✍ #زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸از این فازها نیستم که یک جمله از شهید را بگیرم سردست و برایش مقدمه و موخره ترتیب بدهم. یک چیزهایی از توش دربیاورم که خود شهید هم ذوق کند؛ بشود ده تا سخنرانی مشتی! خیلی هم وسواس به خرج میدهم که قدیسسازی نکنم.
🔸با همه این روحیاتِ خیلی آننرمالم، هر چه میگذرد بیشتر به این جمله سردار ایمان میآورم. بیشتر ذهنم برایش تئوری میسازد. بیشتر گزاره تربیتی اقتصادی و سیاسی و اخلاقی و هر چیزی که فکرش را بکنید از توش درمیآورد. یک جوری که چهار ستونم میلرزد و مو به تنم سیخ میشود!
" کل جمهوری اسلامی حرم است! "
🔸حرمها آدابی دارند؛ حرمتهایی دارند...از قدیم رسم بوده مادرها مسؤل یاددادن ادب و آداب حرمها به بچهها باشند!
🔸حرف قدری سیاسیست ولی بیشتر اعتقادی... چیزی شبیه سوال اول قبر! همینقدر جدی! برای اینکه بچههایمان حرمت حرم نگهدارند چهقدر فکر میکنیم؟!
✍ #زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
قاب هفتم💫
✨از کودکی هر چیزی را توی کله بچه بکنند با همان بزرگ میشود. یادم نمیآید از کجا و چطور؟ ولی خاطرم هست برای من امام هفتم، امام همیشه در بند شد. کودکیم را این فکر پر کرده بود. با یک عالمه علامت سوال و تعجب، که بالای این فکر چرخ میزدند. کسی که هیچ شباهتی به امام علی و پسرهایش نداشت. نمیفهمیدم ایراد از کجاست؟ یک جای کار میلنگید.
✨اینقدر کم خوانده و شنیده بودمش که تیره و تار میدیدمش.
نشان به آن نشان که میدانستم هر وقت اوقاتم تلخ میشود و هوای دلم طوفانی، باید دست به دامن داستان کظم غیظ این امام شوم و بس.
او بلد بود با ترفندهایی خشمم را رام کند.
✨تا اینکه من را سر راه کتابی قرار داد، یا آن کتاب سر راهم کمین کرد. نمیدانم؟ درست مثل رابین هود میخواست من را از دست آن فکرهای تاریک نجات دهد و چه ضربه شصتی داشت. الحق و الانصاف همه آن فکرها را تار و مار کرد.
اسمش انسان دویست و پنجاه ساله بود. قدم به قدم، قلههای کتاب را فتح کردم و سراغ بعدی میرفتم. متنش تقریبا شبیه همان چیزهایی بود که از کودکی توی ذهنم داشت اما با شکوهتر. ولی امان از قله هفتم! جوری منظرهاش جادویم کرد، که شاید هر خط را پنج شش بار میخواندم. ✨من از کجا باید میدانستم که ماموران هارون در به در دنبال امام بودند تا دستگیرش کنند. به جرم اینکه حرف حق را بی هیچ ترسی از طاغوت زمان میزد و پایش جریان میساخت. درست شبیه پدرش حسین و چه حماسهها که آفرید.
خودش را به آب و آتش میزد، تا چراغ دلی را روشن کند. درست مثل جدش رسول الله.
برایش همسایهها حکم خانوادهاش را داشتند، درست مثل مادرش زهرا.
✨صفحه به صفحه پیش میرفتم و گمشدهام رخ نشان میداد. و چه صورت و سیرت ملیح و زیبایی داشت.
اشک بود که بالای اشک میآمد. شاکی بودم، از زمین و زمان، برای اینکه سدی شده بودند بین من و این امام روشنی و سرشار از شادی. که گمشده هفتمم را بین خطهای این کتاب پیدا کرده بودم. مثل تشنهای که به آب رسیده.
و آن دربند بودن را وقتی با این نگاه میشنیدم، برایم تازگی داشت. درست مثل پدرش سجاد.
این بندها را به جان خرید تا بلایی که نزدیک نازل شدنش بر سر شیعیان بود به جان بخرد.
✨و این تصویر چه عظمتی برایم از امام کاظم (ع) ساخت. چیزی شبیه ابرقهرمانهایی که بچههای این دور و زمانه دارند. که حتی ناخن کوچک او نمیشود.
امامهای ما پیشمان غریبند؛ ای کاش همه را قهرمان زندگیمان ببینیم.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
🔸پیش آمده برایتان حتما، تدارک دیدهاید، برنامهها را چیدهاید، همهچیز را آماده کردهاید اما کسی خبر ندارد؛ قرار است همه سورپرایز شوند، همان غافلگیری.
🔸امروز هم روز غافلگیری بود برای عالم. امیر مومنانِ سه روزه از پسرعمویش پرسید حالا که از مهمانی سه روزه خانه خدا بیرون آمدهام چه بخوانم برای منتظران؟ از انجیل، تورات یا قرآن؟ و خواند ده آیه اول سوره مومنون را.
🔸برنامهها چیده شده بوده، خدا کارهایش را راست و ریس کرده بود و منتظر زمان مناسب نشست. زمان آبستن بزرگترین اتفاق از اول خلقت بود و امروز زمان زایش. دنیا و مافیها آماده شد و جبرائیل در گوش ختم المرسلین خواند اقرأ.
🔸روز مبعث روز حضرت امیر هم هست، در دعاهای وارده از خدا میخواهیم معرفت به مقام ولایت نصیبمان کند. عربها هم شب و روز مبعث دخیل حرم حضرت علی علیه السلام میشوند؛ به امید شفا.
🔸 حاج آقا نخودکی بهمان یاد داده مثل امروز این دو بیت را بخوانیم و مدد بخواهیم از حضرت امیرالمومنین، شاید نگاهی کند و دلمان را شفا دهد؛
زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی
مدد ز غیر تو ننگ است یا علی مددی
دلم برای تو تنگ است یا علی مددی
کُمِیت ما همه لنگ است یا علی مددی
✍ #زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
میر عشق💫
🔸دنبال کلمه گشتن سخت ترین و شیرینترین کشف است برای وصف آنها. اما من در وصفشان دنبال کلمات امروزی میگردم. مثلا دلربا و عاشق کش. این کلمهها شبیه تیلهای وسط خاک بازی بچههایند. آخر همهشان حقیر و کوچکند در برابرش.
🔸مثلا اویس عشقش به حضرت رسول (ص) چه شکلی بود، که درد شکستن دندان پیامبر در احد را با همه وجودش فهمید؟! یا بلال چه دیده بود که چشمش بی چون و چرا به امر پیامبر بود؟ یکی دوتا نیستند که با انگشتهای دست بشمارمشان.
🔸انگار هر عاشق با دیدنش، یک گل وسط قلبش شکفته، که عطرش همه را مست میکند. صالح علا خوب گفته: " تو میر عشقی عاشقان بسیار داری
پيغمبری با جان عاشق کار داری"
🔸همین حس را از عاشقهای امام خمینی هم دیدم. وقتی جمله طیب، یکی از گندهلاتهای تهران را شنیدم: "اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده خریدار شما شدیم."
✨خاصیت فرمانروایی بر قلبها چیست که ندیده، دلربایی میکنند؟ انگار یک خط نور این آدمها را بهم وصل میکند.
#امام_خمینی
#دهه_فجر
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸بهش میگوییم مسافرتهای «بزن در روئی!» یا «ضربتی!» و این بار هم ناگهانی جور میشود. عصر چهارشنبه میزنیم به دل جاده، جمعه آخر شب هم برمیگردیم خانه. و مقصد کجاست توی این یکی دو روز؟ عراق! یک سفرِ خارجیِ چند ساعته که به هر کسی از این ماجرا بی خبر باشد بگویی، رسماً اسمت را میگذارد دیوانه!
🔸مدتی هست از این مدل سفرهای ضربتی دارد توی کشور باب میشود. آدمهایی که وقت و پول کافی برای سفرهای گرانِ ده پانزده روزه و پانزده بیست میلیونی ندارند، خوراکشان این سفرهای آخر هفته به کربلا و نجف است.
🔸و من وسط شلوغیهای خسته کننده و آزار دهندهی زندگی، دنبال یک چیزِ خیلی حالخوبکنم توی این سفرها. از آن کارهایی که فقط توی حرم حضرت حسین و حضرت علی علیهماالسلام جواب میدهد؛ نه حداقل برای من توی حرمهای دیگرِ اهلبیت که عاشق رفتن به آنجاها هم هستم.
🔸بلاتشبیه توی این دو تا حرم است که آدم میتواند مثل کتکخوردهها بنشیند، ضریح را ببیند و درد دل کند با صاحبِ قبرِ شریف. رفتهها لابد میدانند و میفهمند که چه میگویم؟! نشستنِ توی تیررسِ ضریح در حرمهای نجف و کربلا و چشم کشیدنِ منتظرانه و دلجویانه به آن زیباییِ خاص یک حال خوبی نصیب آدم میکند که حد و مرزی ندارد...
🔸در روزهای نزدیک به تولد سیدالشهداء علیه السلام و دیگر عیدهای شعبان، همهی حرم را غرق کردهاند توی نورهای سبز، گلهای طبیعی و پارچهنوشتهای زیبا. آدم سر حال میآید وقتی دو زانو مینشیند روبروی ضریح و فقط چشم میکشد تا نظر لطفی بهش شود...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#کلیدر
🔸یکبار از همهی دفعاتی که یک معتادِ به موادمخدر برایتان حرف میزند را تجسم کنید. همانوقتی که از بدندرد و خماریاش می گوید. از کلافگی و سر درگمیاش. من دقیقا در همان حالتم. سر درگمی.
مثل مردهای بلاتکلیف هی دور خودم میچرخم، هی نمیدانم چه کنم؟!
🔸هر شب که بچهها میخوابیدند، ایرپاد را میگذاشتم، صدای کمانچهی کلهر در گوشم میپیچید و آرمان سلطانزاده آرام و با طمأنینه کوچهپسکوچههای کلیدر را برایم میخواند. و من غرق میشدم در کلیدر... .
🔸آنجا که مدیار به عشق صوقی کشتهشد.
آنجا که شیرو برای عشقِ ماهدرویش از خانه فرار کرد. آنجا که گلمحمد پشتِ نیزارها برای اولینبار عاشق مارال شد.
آنجا که زیور ناچار شویش را با مارال تقسیم کرد.
خانعمو... آخ از خانعمو که شک ندارم هرکه کلیدر را بخواند، دلش خانعمویی میخواهد. همین اندازه شوخطبع، همیناندازه با معرفت... آنجا که به بابای گلمحمد میگوید:« من جانم را برای گلمحمد میدهم، تو چه؟». سرِ بریدهی خان عمو را که زیر بغل زدند، کسی به فکرِ دلِ ماهک هم بود؟ دخترک در غم از دست دادن صبراوش چطور سرِ بریده
ی پدر را تاب میآورد؟
🔸حالا من معتادم به اینکه گل محمد در قلعهش بنشیند تا بیبی مردم را یکییکی نزدش بیاورد، و او جوانمردانه مشکلِ خلق را حل کند.
من معتادم به اینکه دوستی موسی وستار را با چشمهایم دنبال کنم.
من معتادم به آنکه قربانبلوچ با صدای خوشش، نقشهی راه بکشد.
من دلم تنگ میشود که هی از عباسجان بخوانم و هی در دلم شخصیت ناچسبش را مورد عنایت قرار بدهم.
من بیزاریام از بابقلی بندار را کجا برم؟
من دلم تنگ میشود برای نورجهان، برای لالا، برای بلقیس...
🔸 بلقیس همان شخصیت موردعلاقهی من است در تمام داستان. که تمام شجاعت گلمحمد وامدار تربیت اوست. او محکم است در برابر سستیهای شوهرش، مقاوم است در برابر جهنخان همانوقت که میداند جانِ پسرش در دستانِ اوست اما کم نمیآورد... .
🔸به قول کلیدر کجا برم این غم؟ شبهای بدون کلیدر را چطور عادت کنم؟
کوچهپسکوچههای قلعهچمن و کلیدر و سبزوار برای همیشه در خاطرم میماند.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸حرفی بینمان رد و بدل نشد. درک جمله قبلی برایشان سخت بود. گذاشتم حسابی برایشان جابیفتد. سکوت طولانی که شد، دوباره شروع کردم: «صفر بودن، که بد نیست.»
یکی از پسرها از ته کلاس دستش را بلند کرد: «من اصلا از صفر خوشم نمیاد. میخوام صد باشم.»
🔸خندهی صدا دارم در کلاس پیچید و گفتم:« حیف نیست بین این همه عدد بزرگ بخوای صد باشی؟ بزرگتر فکر کن تا بزرگ بشی.»
گفت: «هزارم خوبه.»
باقی بچهها هنوز داشتند هضم میکردند، چرا عدد صفر خیلی مهم هست و نیست؟!
پسرکی که خندههایش شبیه پسته بود گفت: «اگر صفر باشیم، پس رقم یک عدد صد و هزار کیه؟»
شبیه خودش لبخندی پستهای زدم و گفتم: «زدی توی خال!»
🔸حالا پچ پچهای بلند شده در کلاس را باید کجای دلم میگذاشتم: «خب پسرا، دوستتون درست گفت. حالا کدومتون میدونید رقم یک کیه؟ وقتی ما همه صفر باشیم و جلوش قرار بگیریم قیمتمون میره بالا.»
فلفلیترین دانش آموز با یک لبخند پر از شیطنت گفت: «مثل قیمت دلار که میره بالا؟!»
بیشتر از سنش میفهمید. میدانستم حرف خودش نیست، از بزرگترهایش شنیده.
دیگر جمع کردن کلاس سی و چهارنفره کار حضرت فیل بود.
🔸کنار تخته ایستادم و پشت قطار صفرها، رقم یک گذاشتم: «کار آدمهای معمولی وقتی مثل صفر ارزش پیدا میکنه که کنار و به خاطر یک وجود بزرگ باشه، مثل خدا. کار امام خمینی به خاطر خدا بود که انقلاب ارزش پیدا کرد.
همه مردم مثل صفرهای عدد میلیون همراه امام شدن و انقلاب پیروز شد.»
دو ریالی خیلیها تازه افتاد و شروع کردند به مثال زدن. حس کشف این راز برایشان شیرین شد.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir