eitaa logo
سبک زندگی اسلامی(تاریخ، عقاید، اخلاق و...)
1.6هزار دنبال‌کننده
457 عکس
321 ویدیو
15 فایل
ارتباط با ما: @sheikh_ahmad66
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰شهید عبدالحسین برونسی و فرار از گناه بعد از اتمام دوره آموزشی، هنوز کار تقسیم، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچه‌ها و به قیافه‌ها به دقت نگاه می‌کرد و دو ـ سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه‌ها، هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. خلاصه ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند. جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی. هرچی بهت گفتند بی‌چون و چرا گوش می‌کنی. پیرزن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید. وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی‌حجاب‌ با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن در حالی که پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم، دیدم. تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بی‌حجاب، با عصبانیت داد می‌زد برگرد بزمجه! پیرزن گفت: اگه بری می‌کشنت‌ها. عصبی گفتم: بهتر. از خانه زدم بیرون، آدرس پادگان را بلد نبودم، ولی هر طوری بود، آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود و من می‌شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بی‌غیرت بود. چندبار دیگر می‌خواستند ببرندم، همان جا ولی حریفم نشدند. ۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند. به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالت‌ها را تمیز کردم. صبح روز هشتم یک سرگرد آمد سروقتم. گرم کار بودم که به تمسخر گفت: بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم. کفری‌تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانی‌ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عج) کمکم می‌کردند که خودم را نمی‌باختم. خاطرجمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت‌ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می‌کنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی‌گذارم» عصبانی گفت: همین؟ گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم. بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی‌شوند، کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات. 🔴کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 @monjiqoran
شهید عبدالکریم اصل غوابش پسرم ۱۹سالش بود و سال اول دانشگاه بود که یک روز به خانه آمد و گفت میخواهم موضوعی را مطرح کنم،میدانم مخالفید ولی من زن میخواهم! من با تعجب گفتم:شماهم از لحاظ سنی و هم شغل و درآمد در سطحی نیستید که ما اقدام کنیم،برای کدام دختر برویم که شرایط شمارا قبول کند؟حالا زود است صبرکن به وقتش... حاجی(شهید) باخونسردی گفت:خانم! کار شما مثل این است که فردی بگوید تشنه هستم و شما بگویی صبر کن۴-۵ سال دیگر به تو آب میدهم،در این میان آن فرد تلف میشود. حاجی گفت: بابا کار خوبی کردی که موضوع را مطرح کردی،چون اگر خدایی نکرده فشاری را تحمل میکردی و یا خطایی بر تو میرفت پای منو مادرت نوشته میشد. خلاصه دست به کار شدیم و خدا هم قسمت کرد و پسرمان ازدواج کرد‌. 🔴کانال سبک زندگی اسلامی @monjiqoran
سمیه کردستان، وفادار به خمینی بــه امــام توهیــن نكــرد، كومولــه زنــده بــه گــورش كــرد. شــهیده ناهیــد فاتحــی كرجــو، دختــری هفــده ســاله، كــه همــه ناخنهایــش را كشــیده بودنــد. موهــای ســرش را تراشــیده بودنــد و روســتا بــه روســتا او را مــی گرداندنــد. شــرط رهایــی ناهیــد توهیــن بــه حضــرت امــام )ره( قــرار داده بودنــد... امــا ناهیــد اســتقامت کــرده و دربرابــر خواســته ی آنهــا، شــهادت را بــر زنــده بــودن و زندگــی بــا ذلــت ترجیــح داده بــود... مــردم روســتا، در آن شــرایط ســخت کــه جــرات دم زدن نداشــتند، بــه وضعیــت شــکنجه وحشــیانه ی ایــن دختــر اعتــراض کــرده بــود. بعــد از مدتــی بــه آن هــا گفتــه شــد، او را آزاد کــرده انــد. ناهیــد در آن زمــان هفــده ســال داشــت... كار زیــادی از او نخواســته بودنــد، گفتنــد بــه خمینــی توهیــن كــن تــا آزادت كنیــم. همیــن!... امــا همیــن چیــز كوچــك بــرای او خیلــی بــزرگ بــود. آنقــدر بــزرگ كــه حاضــر شــد بــه خاطــرش ماههــا اســارت بكشــد. بــا ســر تراشــیده در روســتاها چرخانــده شــود. ناخنهایــش را بكشــند و بعــد از كلــی شــكنجه های دیگــر، زنــده بــه گــورش كننــد... بــرای دختــر هفــده ســاله ای كــه بعدهــا بــه ســمیه كردســتان معــروف شــد، تحمــل همــه اینهــا آســانتر بــود از توهیــن بــه امــام و رهبــرش... راه ســنگلاخ، کــوه هــای ســر بــه فلــک کشــیده و زمخــت هشــمیز، کوهســتان ســنگی ســیاه و خشــن، جــاده ای ناامــن، پیــچ در پیــچ رمزآلــود و ترســناک و... چــه صبــری داشــتی تــو ...وای بــه ایــن کــه اســیر باشــی در دســتان کوملــه ... کمــی دورتــر از روســتا، مدرســه قدیمــی و خرابــه، آن قــدر کهنــه و مخروبــه کــه مــی ترســی قــدم در آن بگــذاری، مبــادا روی ســرت خــراب شــود... مدرســه را بــه شــکل زنــدان درآورده بودنــد و اســرا را در آن نگهــداری مــی کردنــد. زمیــن خــاک نــدارد. همــه جــا ســنگ اســت و ســفت، ســرد و زمخــت... پیکــر ناهیــد را در میــان ســنگ هــا پیــدا کردنــد، جلــو غــاری کــه مقــر کوملــه بود...پیکــر ناهیــد شــکنجه شــده ای کــه در کردســتان کشــف شــد, باهمــه فــرق داشــت.... مــادرش از تــرس کوملــه جنــازه دختــرش را شــبانه انتقــال داد و در تهــران بــه خــاک ســپرد... 🔴کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 @monjiqoran
🔺آغوش امام زمان (عج) محمد رضا هم مداح بود و هم فرمانده ... سفارش کرده بود که روی قبرش بنویسند: یا زهرا (س)... اونقــد رابطــه اش بــا حضــرت زهــرا (س) قــوی بــود کــه مثــل مــادر ســادات شــهید شــد. خمپــاره خــورده بــود بــه ســنگرش بچــه هــا رفتنــد بــالای ســرش و دیدنــد ترکــش نشســته بــه پهلــوی چــپ و بــازوی راســتش... توی خط مقدم کارها گره خورده بود و خیلی از بچه ها پرپر شده بودند... و خیلی ها هم مجروح شده بودند... حاج حسین خرازی بی قرار بود،اما به رویش نمی آورد... توی این گیرودار حاجی اومد بی سم چی را صدا زد و بهش گفت: هــر جــور شــده با بــی ســیم، محمدرضــا تورجــی زاده را پیــدا کــن...او را پیــدا کردنــد حاجــی بــی ســیم را گرفــت بــا حالــت بغــض و گریــه از پشــت بــی ســیم گفــت: تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا (س)را برامون بخون... اوهم فقط یک بیت زمزمه کرد... در وسط کوچه ترا می زدند... کاش به جای تو مرا می زدند و... کــه دیــدم حاجــی بــی تــاب شــد.خدا مــی دونــه نفهمیدیــم چــی شــد وقتــی بــه خودمــون اومدیــم دیدیــم بچــه هــا دارنــد تکبیــر مــی گوینــد و خــط دشــمن ســقوط کــرده اســت... آیــت الله میردامــادی نقــل مــی کــرد: بعــد از شــهادتِ محمــد رضــا خوابــش رو دیــدم، بهــش گفتــم: محمــد رضــا ایــن همــه از حضــرت زهــرا (س) گفتــی و خونــدی چــه ثمــری بــرات داشــت؟ شــهید تورجــی زاده هــم بلافاصلــه گفــت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان (عج) جان دادم برام کافیه... 🔴کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 @monjiqoran
💢جنگ با نفس ✍ آیت الله حق شناس پیش نماز این شهید در مسجد محله زندگی شان بود. او در یکی از مراسم ها خطاب به جمع گفت شهید احمد علی نیری را خیلی ها نشناخته اند و این را به این دلیل می گویم که شبی در حالی که چراغ های مسجد خاموش بود وارد مسجد شدم و مشاهده کردم در و دیوار مسجد ذکر لااله الا الله و ملک الحق المبین می گویند. خوب که دقت کردم دیدم شهید نیری در حالی که نیم متر از زمین فاصله دارد در حال خواندن نماز است. با حیرت به نماز خواندن او نگاه کردم و سپس از وی پرسیدم به چه دلیل به این جایگاه رسیده ای. او در حالی که از پاسخ دادن اجتناب می کرد در برابر اصرارهای بی نهایت من گفت تا زنده هستم این خاطره را برای کسی بازگو نکنید. 🔹نفــس عمیقــی کشــید و گفــت یــک روز بــا رفقــای محــل و بچه هــای مســجد رفتــه بودیــم دماوند. یکــی از بزرگترهــا گفــت احمــد آقــا بــرو ایــن کتــری رو آب کــن. بعــد جایــی رو نشــان داد گفــت اون جــا رودخانــه اســت بــرو اون جــا آب بیــار مــن هــم راه افتــادم. تــا چشــمم بــه رودخانــه افتــاد یــک دفعــه ســرم را پاییــن انداختــم و همــان جــا نشســتم. بدنــم شــروع بــه لرزیــدن کــرد نمیدانســتم چــه کار کنــم! همــان جــا پشــت بوته هــا مخفــی شــدم. 🔸 مــن میتوانســتم بــه راحتــی یــک گنــاه بــزرگ انجــام دهــم. در پشــت آن بوته هــا چندیــن دختــر جــوان کــه برهنــه مشــغول شــنا کــردن بودنــد. مــن همــان جــا خــدا را صــدا کــردم و گفتــم: خدایــا کمکــم کــن الان شــیطان مــن را وسوســه میکنــد کــه مــن نــگاه کنــم، هیــچ کــس هــم متوجــه نمیشــود اما بــه خاطــر تــو از ایــن گنــاه میگذرم. بعــد کتــری خالــی را از آن جــا برداشــتم و از جــای دیگــر آب آوردم. بچه هــا مشــغول بــازی بودنــد. مــن هــم شــروع بــه آتــش درســت کــردن بــودم خیلــی دود تــوی چشــمانم رفــت. اشــک همیــن طــور از چشــمانم جــاری بــود. یــادم افتــاد کــه حــاج آقا گفتــه بــود هرکــس بــرای خــدا گریــه کنــد خداونــد او را خیلــی دوســت خواهــد داشــت.من همیــن طــور کــه اشــک میریختــم گفتــم از ایــن بــه بعــد بــرای خــدا گریــه میکنــم. از آن امتحــان ســختی کــه در کنــار رودخانــه برایــم پیــش آمــده بــود هنــوز دگرگــون بــودم. همیــن طــور کــه داشــتم اشــک میریختــم و بــا خــدا مناجــات میکــردم خیلــی بــا توجــه گفتــم: یــاالله یــا الله. 🔻بــه محــض ایــن کــه ایــن عبــارت را تکــرار کــردم صدایــی شــنیدم ناخــودآگاه از جایــم بلنــد شــدم. از ســنگ ریزه هــا و تمــام کوههــا و درختهــا صــدا می آمــد. همــه میگفتنــد: سُــبوحُ قــدّوس رَبُنــا و رب الملائکــه والــرُوح...وقتــی ایــن صــدا را شــنیدم ناباورانــه بــه اطــراف خــودم نــگاه کــردم دیــدم بچه هــا متوجــه نشــدند. مــن در آن غــروب بــا بدنــی کــه از وحشــت میلرزیــد بــه اطــراف میرفتــم از همــۀ ذرات عالــم ایــن صــدا را میشــنیدم! بعد بــا صدایــی آرام ادامــه داد، از آن موقــع کــم کــم درهایــی از عالــم بــالا بــه روی مــن بــاز شــد!... 🔴کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 🇮🇷@monjiqoran
شهید حسین محرابی به خوابم اومد... گفتم: کجایی؟ گفت: در محضر سیدالشهدا(علیه السالم) یکم ساکت شد و گفت: جز شهادت هیچی به دردم نمی خوره... پرسیدم: نماز شب؟... گفت: برای رضای خدا نبود... فقط اعمالی که برای رضای خداباشه، پذیرفته می شه... اگه شهید نمی شدم دستم خالی بود... اگه می مردم بدبخت می شدم... نفس کشیدن هم باید برای رضای خدا باشه... دوباره تاکید کرد: جز شهادت هیچی به دردم نخورد... خیلی زود دیر می شه.... مرا حلال کنید و همانند حضرت زینب(س) صبور باشید... در شــهادت مــن بــی قــراری نکنیــد و شــاد باشــید کــه بــا عنایــت امــام رئوفــم علــی ابــن موســی الرضــا (ع) فرزنــد ســراپا تقصیــر شــما را پذیرفتــه انــد... هــر خانمــی کــه چــادر بــه ســر کنــد و عفــت ورزد، و هــر جوانــی کــه نمــاز اول وقــت را در حــد تــوان شــروع کنــد... اگــر دســتم برســد سفارشــش را بــه مولایــم امــام حســین (ع) خواهــم کــرد... او را دعــا مــی کنــم؛ باشــد تــا مــورد لطــف و رحمــت حــق تعالــی قــرار گیــرد... راوی: همسر شهید 🇮🇷@monjiqoran.
🔸همسرداری ناهارخونــه پــدرش بودیم.همــه دورتــادور ســفره نشســته بــودن و مشــغول غــذا خــوردن. رفتــم تــا از آشــپزخونه چیــزی بــرای ســفره بیارم.چنــد دقیقــه طــول کشــید.تا برگشــتم نــگاه کــردم دیــدم آقــا مهــدی دســت بــه غــذا نــزده تــا مــن برگــردم و بــا هــم شــروع کنیــم. ایــن قــدر کارش بــرام زیبــا بــود کــه تــا الان تــو ذهنــم مونــده... ظــرف هــای شــام، دو تــا بشــقاب و لیــوان بــود و یــک قابلمــه. رفتــم ســر ظــرف شــویی، گفــت: انتخــاب کن،یــا تــو بشــور مــن آب بکشــم ،یــا مــن مــی شــورم تــوآب بکــش... گفتم:مگــه چقــدر ظــرف هســت؟... گفت:هــر چــی هســت. انتخــاب کــن!... راوی: همسر شهید مهدی زین الدین 🔹نزدیک عملیات بود. می دونستم که آقا مهدی دختردار شده. یه روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. پرسیدم: این چیه؟... گفت: عکس دخترمه... گفتم: بده ببینم عکسش رو...گفت: هنوز خودم ندیدمش...پرسیدم: چرا؟... گفت: الان موقع عملیاته، می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده... باشه برا بعد... 🇮🇷@monjiqoran
💢جهاد با نفس 🌷شهید احمد علی نیری ✍ آیت الله حق شناس پیش نماز این شهید در مسجد محله زندگی شان بود. او در یکی از مراسم ها خطاب به جمع گفت شهید احمد علی نیری را خیلی ها نشناخته اند و این را به این دلیل می گویم که شبی در حالی که چراغ های مسجد خاموش بود وارد مسجد شدم و مشاهده کردم در و دیوار مسجد ذکر لااله الا الله و ملک الحق المبین می گویند. خوب که دقت کردم دیدم شهید نیری در حالی که نیم متر از زمین فاصله دارد در حال خواندن نماز است. با حیرت به نماز خواندن او نگاه کردم و سپس از وی پرسیدم به چه دلیل به این جایگاه رسیده ای. او در حالی که از پاسخ دادن اجتناب می کرد در برابر اصرارهای بی نهایت من گفت تا زنده هستم این خاطره را برای کسی بازگو نکنید. 🔹نفــس عمیقــی کشــید و گفــت یــک روز بــا رفقــای محــل و بچه هــای مســجد رفتــه بودیــم دماوند. یکــی از بزرگترهــا گفــت احمــد آقــا بــرو ایــن کتــری رو آب کــن. بعــد جایــی رو نشــان داد گفــت اون جــا رودخانــه اســت بــرو اون جــا آب بیــار مــن هــم راه افتــادم. تــا چشــمم بــه رودخانــه افتــاد یــک دفعــه ســرم را پاییــن انداختــم و همــان جــا نشســتم. بدنــم شــروع بــه لرزیــدن کــرد نمیدانســتم چــه کار کنــم! همــان جــا پشــت بوته هــا مخفــی شــدم. 🔸 مــن میتوانســتم بــه راحتــی یــک گنــاه بــزرگ انجــام دهــم. در پشــت آن بوته هــا چندیــن دختــر جــوان کــه برهنــه مشــغول شــنا کــردن بودنــد. مــن همــان جــا خــدا را صــدا کــردم و گفتــم: خدایــا کمکــم کــن الان شــیطان مــن را وسوســه میکنــد کــه مــن نــگاه کنــم، هیــچ کــس هــم متوجــه نمیشــود اما بــه خاطــر تــو از ایــن گنــاه میگذرم. بعــد کتــری خالــی را از آن جــا برداشــتم و از جــای دیگــر آب آوردم. بچه هــا مشــغول بــازی بودنــد. مــن هــم شــروع بــه آتــش درســت کــردن بــودم خیلــی دود تــوی چشــمانم رفــت. اشــک همیــن طــور از چشــمانم جــاری بــود. یــادم افتــاد کــه حــاج آقا گفتــه بــود هرکــس بــرای خــدا گریــه کنــد خداونــد او را خیلــی دوســت خواهــد داشــت.من همیــن طــور کــه اشــک میریختــم گفتــم از ایــن بــه بعــد بــرای خــدا گریــه میکنــم. از آن امتحــان ســختی کــه در کنــار رودخانــه برایــم پیــش آمــده بــود هنــوز دگرگــون بــودم. همیــن طــور کــه داشــتم اشــک میریختــم و بــا خــدا مناجــات میکــردم خیلــی بــا توجــه گفتــم: یــاالله یــا الله. 🔻بــه محــض ایــن کــه ایــن عبــارت را تکــرار کــردم صدایــی شــنیدم ناخــودآگاه از جایــم بلنــد شــدم. از ســنگ ریزه هــا و تمــام کوههــا و درختهــا صــدا می آمــد. همــه میگفتنــد: سُــبوحُ قــدّوس رَبُنــا و رب الملائکــه والــرُوح...وقتــی ایــن صــدا را شــنیدم ناباورانــه بــه اطــراف خــودم نــگاه کــردم دیــدم بچه هــا متوجــه نشــدند. مــن در آن غــروب بــا بدنــی کــه از وحشــت میلرزیــد بــه اطــراف میرفتــم از همــۀ ذرات عالــم ایــن صــدا را میشــنیدم! بعد بــا صدایــی آرام ادامــه داد، از آن موقــع کــم کــم درهایــی از عالــم بــالا بــه روی مــن بــاز شــد!... 🆔 کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 🇮🇷@monjiqoran
🌷 🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم. 🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم. 🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.» 🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن. 🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و... 🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است. 🆔 کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 🇮🇷@monjiqoran
🍃🌸🍃🌸 🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‌ام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهل‌تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بی‌شام!» بی‌خیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل می‌داد که تا تکانش نمی‌دادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد می‌رود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئله‌ها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چه‌جور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهل‌تکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزه‌ات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید. 🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقله‌مردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل می‌کرد اما صبح، زودتر می‌آمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانش‌آموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد می‌داد و جایزه هم اغلب به همان دانش‌آموز می‌رسید، چون محمود از چند راه به جواب می‌رسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ می‌گیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمی‌شود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کرده‌ای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد! گفتم:«چرا؟» جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانی‌اش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمی‌آیم» 🆔 کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 🇮🇷@monjiqoran
حدود یکی دو ساعت در صف تلفن ایستاده بودیم، نوبت محمد نزدیک شده بود. یک دفعه صدای اذان بلند شد. محمد از صف خارج شد. گفتم محمد کجا؟! نوبتت نزدیکه! گفت نماز واجبتره. رفت نماز اول وقتش را خواند و باز برگشت و چند ساعت در صف ماند تا بتواند با خانواده‌اش تماس بگیرد.... 🌷 🆔 کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇 🇮🇷@monjiqoran
🌷مجبور شدم ســید مهــدی هیچــگاه پاهــاش رو جلــوم دراز نکــرد. جلــوی پــام تمــام قــد می ایســتاد و تــا مــن نمی نشســتم، او هــم نمــی نشســت. فقــط یــه جــا پاهــاش رو جلــوم دراز کــرد اونــم وقتــی کــه شــهید شــد. بهــش گفتــم: ســید! تــو هیچوقــت پاهــات رو جلــو مــن دراز نمــی کــردی، حــالا چــی شــده مــادر؟! یهــو دیــدم چشــمای پســرم بــه اذن خــدا بــرا چنــد لحظــه بــاز شــد و یــک قطــره اشــک از چشــاش اومــد... شــاید مــی خواســته بگــه: مــادر! اگــه مجبــور نبــودم جلــو پاهــات تمــام قــد می ایســتادم... خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مهدی اسلامی خواه 📚منبع: کتاب رموز موفقیت شهیدان،ج1،ص 2 🌻@monjiqoran🌻