eitaa logo
پسرفاطمه(عج)
6.3هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
15.1هزار ویدیو
82 فایل
﷽ ❤ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ‍ ⚠️ تبادل فقط باکانالهای مذهبی وآموزشی بالای 2 کا ادمین نظرات ، پیشنهادات و تبادل ⬅️ @SeydAli_Alavi تبلیغات ارزان ⬅️ @tabtarefe
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۳ يك ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال .و روز
۹۴ ســال 1369 آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت )ابراهيم بودند)هر چند دو نفر به نام هاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند .ولي اميد همه بچه ها نااميد شد ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي .راهي فكه شدند در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آن ها را به .تهران منتقل كردند :چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت شما مي دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ .گفتم: بله، ما با هم بوديم پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمي توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ .با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به .فكه رفتيم پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر .پيدا شد پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف .مرزي مشغول جستجو شدند عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را مي شناختند، می گفتند: بنيان گذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از .عمليات ها به دنبال پيكر شهدا مي گشت پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي هاي بسيار، كار در كانال .معروف به كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا مي شد در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي !پيكرهاي آن ها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج .روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت علي خود را مديون ابراهيم مي دانســت و مي گفت: كســي غربت فكه را نمي داند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانال ها هســتند. خاك فكه بوي .غربت كربا مي دهد يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســال ها هنوز قابل خواندن بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار »!هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي .خودشان ادامه دادند اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي .از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد 💕join ➣ @montazer 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۴ ســال 1369 آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت )ابراه
۹۵ ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد او مي خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا .خورشيدي براي راهيان نور باشد اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهاي .شهدا از كانال ها پيدا شد، اما تقريباً اكثر آن ها گمنام بودند در جريان همين جســتجوها بود كــه علي محمودونــد و مدتي بعد مجيد .پازوكي به خيل شهدا پيوستند پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ايام فاطميه و پس از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك .ايران به خاك بسپارند شــبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشــييع شود ابراهيم را در :خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايســتاد. با شور و حال خاصي گفت .ما هم برگشتيم! وشروع كرد به دست تكان دادن بار ديگر در خواب مراســم تشــييع شــهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و !هميشگي به ما لبخند مي زد فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به اســتقبال شهدا رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي .مختلف فرستادند من فكر مي كنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت .صديقه طاهره بازگشت تا غبار غفلت را از چهره هاي ما پاك كند براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه مي روم به ياد ابراهيم و ابراهيم هاي .اين ملت فاتحه اي مي خوانم 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۵ ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد او مي خواسته گمنا
۹۶ 76از مهم ترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال زير پل اتوبان شهيد محاتي بود. روزهاي آخر جمع آوري اين مجموعه سراغ :سيد رفتم و گفتم آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي را شما ترسيم كرديد، درسته؟ ســيد گفت: بله، چطورمگه؟! گفتم: هيچي، فقط مي خواستم از شما تشكر .كنم. چون با اين عكس هنوز آقاابراهيم توي محل حضور دارد ســيد گفت: من ابراهيم را نمي شناختم، براي کشــيدن چهره او هم چيزي نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه .نمي توانم برايت حساب كنم! خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم با تعجب پرسيدم: مثا چي!؟ ،گفت: زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد يك شــب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:آقا، اين شــيريني ها براي اين .شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد فكر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما شهيد هادي را مي شناســيد؟گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگي مشكل سختي داشتم، چند روز پيش وقتي شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش .تو مقامي دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن بعد گفتم: من هم قول مي دهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس براي اين شــهيد كه اسمش را نمي دانستم فاتحه خواندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل .من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم ســيد ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكات زيادي داشــتم. از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت زمان، تصوير زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهيــه كردم و رنگ ها را .برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصويرِ شهيد باوركردني نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به :من پيشنهاد شد. خيلي از گرفتاري هاي مالي من برطرف گرديد. بعد ادامه داد آقا اين ها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اين ها را نشناخته ايم! كوچكترين .كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برمي گرداند ٭٭٭ آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص .مي خواست از آن ها در مورد اين شهيد سؤال كند .پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم گفت: هيچي، مي خواهم بدانم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ :كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم ابراهيم هادي شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را مي گيريد؟ آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي .تصوير ايشان رد مي شه و مي ره مدرسه يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟ 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۶ 76از مهم ترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال زير پل
۹۷ من هم گفتم: اين ها رفتند با دشــمن ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما .حمله كنه. بعد هم شهيد شدند دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد .مي شد به عكس شهيد هادي سام مي كنه چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را مي بينه! شهيد هادي به دخترم مي گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سام مي كني من جوابت رو مي دم! براي .تو هم دعا مي كنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت مي كني حالا دخترم از من مي پرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟ بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه مي خواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت .باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم ٭٭٭ .يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است اگر شما با آن ها باشــي آن ها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرف ها .داشت .نوروز 1388 بود. براي تكميل اطاعات كتاب، راهي گيان غرب شــديم در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. از صبح !رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان .موقع صداي اذان مغرب آمد با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتماً براي نماز به مســجد مي رفت. ما .هم راهي مسجد شديم نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه ســال جلو آمد و .با ادب سام كرد ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ .گفت: از پاك ماشين شما فهميدم بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف .مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم .ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد نمي خواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي .از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن .آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول .خداحافظي شديم آقاي محمدي گفت: مي توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ .گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيان غرب هستيم !با تعجب گفت: من بچه گيان غرب هستم. كدام شهيد؟ گفتم: او را نمي شناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف .در آوردم و نشانش دادم باتعجــب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي شهيد هادي بوديم. توي عمليات ها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول !جنگ مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمي دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از !دوستان اوست . ...آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۷ من هم گفتم: اين ها رفتند با دشــمن ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما .حم
۹۸ وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تاش .خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد هرچند مي دانيم اين مجموعه قطره اي از درياي كمالات و بزرگواري هاي .آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش .آشنا نمود همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت !تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم نزديك به دو ســال تاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم .هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد مي كنيد؟ ايشان گفتند : اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش !مي شناختند، به آن اذان هاي عجيبش يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به .ابراهيم مي گفت: عارف پهلوان .اما در ذهن خودم نام مجموعه را »معجزه اذان« انتخاب كردم شب بود كه به اين موضوعات فكر مي كردم .قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، مي خواهم !در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم مي خورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه .محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد خدايا من نه استخاره بلد هستم نه مي توانم مفهوم آيات را درست برداشت .كنم بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي .ميز گذاشتم صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه !رنگ از چهره ام پريد سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه :آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري مي كرد كه مي فرمايد سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا مي دهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۸ وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تاش .خودم
۹۹ اين حرف ما نيست. قرآن مي گويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند !و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايت هاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي !!مصاحبه به سراغ چه کسي برويد اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار .شاهد بوديم اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سال هاي پس از جنگ پيش آمد .به خوبي حس مي شد در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش .کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع !درگيري ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم ايشــان همــه بچه هاي مســجد را جمع کرده بــود و آن ها را ســر يکي از !چهارراه هاي تهران برد درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم .مسئوليت انتظامات با ايشان بود من هم با بچه هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار !برادر بروجردي آمدند خيلي خوشحال شدم. مي خواستم به ســمت آن ها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها !در مناطق مختلف تهران است او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه !تهران پخش کرد !صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟ تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و !حادثه کوي دانشگاه را اعام کردند .تا اين خبر را شنيدم، بافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم ،فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه .خط بطاني بر همه فتنه گرها کشيدند در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در .راهپيمائي شركت كند .گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا .بوده 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۹ اين حرف ما نيست. قرآن مي گويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند !و به
۱۰۰ در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد .اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيان غرب بودم ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانم ها جلو نيائيد! پيکر .شهدا متاشي شده و بايد آن ها را شناسائي کنم .بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت .وقتي مشغول دعا مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد من ديده بودم که بسيجي ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از .نيروهاي رزمنده بود .تا اينکه در اواخر سال 1360 آن ها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم که يکباره تصوير !آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز .مي خوانم تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر .سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آن ها را هم مي شناختم، در !پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتاق هستند آن ها مي خواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا مي زدند بيشتر در :باتاق فرو مي رفتنــد! ابراهيم رو به آن ها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند !تَذهَبوُن )به کجا مي رويد(؟! اما آن ها اعتنائي نکردند !روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟ :پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت !مادر، يک هديه برايت گرفته ام بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ ... شده !به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد !پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم خوشحال مي شي؟ ...جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو من دقيقاً همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در !همين حالت ديدم بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سال ها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ ،خاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت !از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقاب موضع گيــري دارند هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آن ها .تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد.. 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۱۰۰ در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد .اندرزگو
خواهر شهید .بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود .خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت مي کرد و مي گفــت: چادر يادگار حضرت زهرا اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل مي شود که حجاب را ...کامل رعايت کند و وقتي مي خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در ...مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه مي کرد و اما هيچگاه امر و نهي نمي کرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن .رعايت مي نمود در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح »صدا مي زد و مي گفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت مي کرد. مي گفت: هرجا هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با .صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و !از يک طرف خوشحال .ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر مي توانستيم او را ببينيم خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به :خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر شــويند با خون پيکرم را اگر با آتش و خون خو بگيرم اگر با تيغ، خونم را بريزند اگر گيرند از پيکر سرم را ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي مي گفتند: فقط مي ريم !جبهه براي شهيد شدن و... اصاً خوشش نمي آمد به دوستانش مي گفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسام و انقاب خدمت مي کنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد .آن وقت شهيد شويم .ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسام مبارزه کنيم مي گفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم .که وقتي خودش صاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته .شود ٭٭٭ ســال ها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نمي توانست تصور کند که ...فقدان او چه بر سر خانواده ي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و ،تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم .روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي .گمنام ساخته مي شد در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم مي شد. اين ماجرا .گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره !بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم !که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن .سراجيان به شهادت رسيد آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه مي رفت. اما به خاطر شــهادت .ايشان به بهشت زهرا آمد ،وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه .فاتحه برات مي خونه و تو رو ياد مي کنه بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم !با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد .گمنام دفن شد و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش !!دوست داشت قرار گرفت 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
#دوستان_شهدا ✍ #برگی_از_خاطرات راوی : برادر شهید محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود....‌ میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود.... #همپای_صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همه‌کتابخانه‌اش به جز چند کتاب ، کتاب‌های دفاع مقدسی بود #خاک‌های_نرم_کوشک را با علاقه بسیاری خواند ، سری #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان #ویرانی_دروازه_شرقی ، #ضربت_متقابل ، #سلام_بر_ابراهیم و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود.... #کوچه_نقاش‌ها را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه ی خاصی به بهشت زهرا و مزار شهدا داشت. #محمودرضا_بیضایی شادی روح شهدا #صلوات🌷 ✅ @montazar
🚨 ستاد رئیسی با انتشار این تصویر از اقدام سعید جلیلی تقدیر کرد. ✌️🇮🇷 ✅ @montazar
🔴 پیروزی دولت مردمی برای ساخت ایران قوی را به همه ملت ایران تبریک عرض می نماییم @montazar
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نا مهربان بودیم رفتیم اگر این هشت سالِ پر مصیبت بلای جانتان بودیم رفتیم اگر ما بدتر از آقا محمد و یا چنگیز خان بودیم رفتیم اگر جای تلاش و خدمت و کار به فکر جیبمان بودیم رفتیم برای جذب آراء جوانان اگر اهل چاخان بودیم رفتیم اگر گفتیم ما خدمت‌گزاریم ولیکن مثل خان بودیم رفتیم اگر گفتیم مثل زانتیاییم ولی مثل ژیان بودیم رفتیم اگر جای گرانی و تورم به فکر تیپمان بودیم رفتیم اگر در بحثِ جنگِ اقتصادی امیدِ دشمنان بودیم رفتیم اگر ما بهترین نوعِ گزینه برای غربیان بودیم رفتیم سر دیگِ فساد و رانت‌خواری اگر ما پهلوان بودیم رفتیم برای مفسدانِ اقتصادی اگر ما نردبان بودیم رفتیم ز پر رویی اگر در ثبتِ گینس رکورددار جهان بودیم رفتیم 🆔 @montazar