eitaa logo
✍بغضِ قلم🥀
80 دنبال‌کننده
123 عکس
55 ویدیو
0 فایل
شعر و دلنوشته‌های منتظر و منتخب نا‌ب‌ترین اشعار معاصر
مشاهده در ایتا
دانلود
من برگ بازمانده‌ی پاییزِ سابقم تو سنگ‌فرشِ کوچه‌ی برباد رفته‌ای... با زائران صومعه‌ی کاج در پیِ آوازه‌هایِ کولیِ از یاد رفته‌ایی... سهم مرا غیاب تو از چارفصل سال بن‌بست‌های کوچه‌ی تاریک می‌کند... از شاخه نا امیدم و از مرگ‌ ناگزیر آیا خزان مرا به تو نزدیک میکند...؟ ✅ 🧿@montazer393🍁
روزگاری قهر بودی، روزگاری آشتی ماجرای عشقِ ما را ساده می‌انگاشتی... من زمینِ کوچکی بودم که از ترسِ کلاغ جای گندم دور تا دورم مترسک کاشتی... وقتِ برگشتن اگر راحت نمی‌بخشیدمت این قَدَرها هم مرا احمق نمی‌پنداشتی..! نامه دادی:جانِ من هستی و فهمیدم چرا از به لب آوردنم احساسِ خوبی داشتی..! ماه پنهان شد، نمایان شد، پلنگی نعره زد: داشتم از یاد می‌بردم تو را، نگذاشتی...
چه استراحتِ خوبی‌است در جوارِ خودم خودم برای خودم با خودم کنارِ خودم... همین دقیقه که‌این شعر را تمام کنم از این شلوغِ شما می‌روم به غارِ خودم... به سمتِ هیچ تنم را اشاعه خواهم داد به گوش او برسانید، رهسپار خودم..! چه لذتی‌است که یک صبحِ سردِ پاییزی کنارِ پنجره باشم در انتظارِ خودم... گُلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید خودم گلی بگذارم سرِ مزارِ خودم... اگرچه این همه سخت‌است نازنین بپذیر دلم به کارِ تو باشد سرم به کارِ خودم... @montazer393
سرِ گیسوی تو در مشتِ گره خورده‌ی باد خبر از خانه‌ی ویران‌شده در مه می‌داد... من همان نامه‌ی نفرین شده بودم که مرا، بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد... داس بر ساقه‌ی گندم زدی و بی‌خبری آه یک مزرعه در پشتِ سرت راه افتاد... هر چه فریاد زدم، کوه جوابم می‌کرد غار در کوه چه باشد؟! دهنی بی فریاد... داشتم خوابِ شفایی ابدی می‌دیدم که تو از راه رسیدی مرضِ مادرزاد... بغضِ من گریه شد و راه تماشا را بست از تو جز منظره‌ای تار ندارم در یاد... @montazer393
پلک بستی که تماشا به تمنا برسد پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد... چشمِ کنعان نگران‌است خدایا مگذار بوی پیراهنِ یوسف به زلیخا برسد... ترسم‌این نیست که‌او با لبِ خندان برود ترسم این است که او روزِ مبادا برسد... عقل می‌گفت که سهمِ من و تو دلتنگی‌است عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌..! گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر... درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد...
پلک بستی که تماشا به تمنا برسد پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد... چشمِ کنعان نگران است خدایا مگذار بوی پیراهنِ یوسف به زلیخا برسد... ترسم این نیست که‌او با لبِ خندان برود ترسم این‌است که او روزِ مبادا برسد... عقل می‌گفت که سهمِ من و تو دلتنگی‌است عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌...! گفته بودم که‌تو را دوست ندارم دیگر- درد آنجا که عمیق‌است به حاشا برسد...
بس‌که آمیخته شد با غمِ عشقت جانم بوی گیسوی تو را می‌دهد انگشتانم... مردم از عشقِ میانِ من و تو باخبرند بی‌دلیل از نظرِ خلق مکن پنهانم... ای گلِ سرخ که‌بر گریه‌ی من می‌خندی منم آن ابر که می‌گریم و می‌خندانم... نتوانست دلِ سنگِ تو را نرم کند ناله‌ ی بی‌ اثر و گریه‌ ی بی‌پایانم... چشم بردار از آن ساعت و بی‌تاب مباش باز هم وقت جدایی‌ست! خودم می‌دانم...