#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_چهارم
- باشه خاله جون کاری ندارین؟ - نه خدافظ تماس را قطع کرد و فکر کرد که چرا خاله اش باید به گوشی او زنگ بزند؟ خب به گوشی مادرش زنگ می زد که با یادآوری اینکه سیم کارتی که تازه خریده بود را با سیم کارت قدیمی مادرش عوض کرده، فهمید که باید فکری به حال مخاطبین مادرش بکند.
مشغول دیدن عکس های آقای میم که در فلش خود ذخیره کرده بود، شد که با بلند شدن صدای اذان از نگاه کردن به آن ها دست کشید و بلند شد. سریع وضو گرفت و سجاده ای که خودش با عشق درست کرده بود را پهن کرد. چادرش را باز کرد که بر روی سر خود بگذارد؛ با باز کردن آن رایحه ای خوشبو در فضای اتاق پیچید. با یک تنفس عمیق، عطر را به ریه های خویش فرستاد و چادر را سر کرد. کنار سجاده اش نشست و مشغول گوش سپردن به لا اله اله الله ی آخر اذان شد. با تمام شدن اذان و بلند شدن صدای دعای فرج، بلند شد و دستانش را به سوی آسمان گرفت.
اللهم كن لولیک التميمة بن الحسن صلواثک عليه و على آباؤه في هذ؛ الساعة و في كل ساعة وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عينة حتى
بينه أرضک طوعا و تمتعه فیها طويلا» (خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات، سرپرست و نگاهدار و راهبر و یاری گر و راهنما و دیدبان ولیات، حضرت حجة بن الحسن، که درودهای تو بر او و بر پدرانش باد، باش، تا او را به صورتی که خوشایند اوست، و همه از او فرمانبری می نمایند، ساکن زمین گردانیده، و مدت زمان طولانی در آن بهره مند سازی) بدون اتلاف وقت، شروع..
#ادامه_دارد
💞