#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_سی
زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه
چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا دور شد.
الان چه موقع نگاه کردن بود آخه مسلمون؟ موقعی که خیلی خانومانه راه میرم واسه من با حیا میشی؛ سرتو می اندازی پایین، الان که نباید نگاه کنی، حیا رو خوردی به آبم روش؟
- قانون مورفی!
- چی میگی تو آخه؟
مبینا ژست مغرورانهای به خود گرفت و :گفت بابا این که موقعی نگاهت
میکنه که نباید میشه قانون مورفی
- بیشین بینیم باو.
- مامانت رفت بالا ها بجنب دیگه.
به منطقش که رجوع می کرد، نمی فهمید چرا مهدی باید به او خیره شود؟!
همیشه او را در حالتی که سر به زمین افکنده بود دیده بود و این حالت برایش سنگین بود وارد مسجد شدند و از ابتدا تا انتها با همه دست دادند احوال پرسی کردند صدای پچ پچ خانمها از این فاصله ی کم به گوش
می سید. متانت و وقار این دو دختر زبان زد تمام اهالی بود.
یکی از خانومها به بغل دستی اش :گفت ماشالله به آقا محمد! عجب دختری تربیت کرده؛ با فهم مودب معصوم ماشالله از زیبایی هم چیزی کم نداره. حیف که پسر ندارم و گرنه الان عروسم بود.
و
عرق شرم روی پیشانی اش .نشست از جملهی ،آخرش خوشش نیامد ولی خوشحال بود که در نگاه بقیه این گونه تلقی میشد نگاه تحسین آمیز مادر مهدی را در چشمانش .خواند لبخندی بر روی لب .نشاند. به طرف او رفت که زینب خانم به احترام او بلند و گرم تر از همیشه مشغول صحبت با او
شد.
عاطفه در کنار مادرش جای گرفت و مبینا هم کنار او نشست. زن عمویش
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃