#لیلی_سر_به_هوا
#قسمت_سی_یک
زن عمویش را دید که با عجله به سمت آنها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز برادر کوچکش نیست حتما باز هم آمده تا مثلا به دیگران پز بدهد که آره ابوالفضل تو بغل من آرومه من رو خیلی دوست داره
پوف آرامی کشید و بی خیال آنها مشغول گوش کردن به صدای قاری شد. خودش حافظ 10 جزء قرآن .بود میخواست برای حفظ باقی جزء
کلاس برود اما با دیدن اسم معلم دار القرآن که زن عمویش بود، پشیمان شد و ترجیح میداد این کار را در منزل انجام دهد.
به صدای پدر آقای میم که یکی از هیئت امنای مسجد بود، با دقت به صحبت هایش گوش سپرد از آقای میم خواسته بود که تا زمان آمدن سخنران حکایت تعریف کند.
چه چیزی بهتر از شنیدن صدای آرامش بخش ،او برای دل بی قرار عاطفه بهتر بود؟
با علاقه، گوش و جان سپرد به حکایتی که از زبان او گفته شد. با می احساس درد در پهلویش با چهرهای جمع شده به طرف مبینا برگشت و :گفت ناکارم کردی مسلمون چی از جون پهلوی من میخوای؟ تا آخر محرم و صفر که سالم نمی مونه
- خاب حالا نرو بالا منبر.
چشمکی زد و ادامه داد خوش می گذره؟
عاطفه
گذاشت و نه برداشت آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و
گفت
- اگه شما بذارین بله خیلی خوش می گذره.
- با جنبه باش خو!
ادایش را در آورد و گفت: ساکت شو! می خوام گوش بدما.
- باشه بابا، عاشق دیوونه گوش
می داد و واو به واو
با دقت به روایت حکایت از زبان آقای میم، کلمه ها را به خاطر می سپرد. سعی میکرد عکس العملی نشان ندهد که
از چشمان تیزبین خانمهای محل در امان باشد. حکایت تمام شد اما صدای دل نشین آقای میمش در ذهن او اکو می شد.
#ادامه_دارد