#_هفت_شهر_عشق
#قسمت_پنجم
امیر مدینه هرچه فکر می کند به نتیجه ای نمی رسد. سرانجام تصمیم می گیرد که با مَروان مشورت کند.
مَروان کسی است که از زمان حکومت عثمان، خلیفه سوم، در دستگاه حکومتی حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب کرده بود.
مروان در خانه خود نشسته است که سربازان حکومتی به او خبر می دهند که باید هر چه سریعتر به قصر برود. مَروان حرکت می کند و خود را به امیر مدینه می رساند.
امیر مدینه می گوید:《ای مَروان! این نامه از شام برای من فرستاده شده است، آن را بخوان.》
مروان نامه را می گیرد و با دقّت آن را می خواند و می گوید:
_ خدا معاویه را رحمت کند، او بهترین خلیفه برای این مردم بود.
_ من تو را به اینجا نیاورده ام که برای معاویه فاتحه بخوانی، بگو بدانم اکنون باید چه کنم؟ من باید چه خاکی بر سرم بریزم؟!
_ ای امیر! خبر مرگ معاویه را مخفی کن و همین حالا دستور بده تا حسین را به اینجا بیاورند تا از او، برای یزید بیعت بگیری و اگر او از بیعت خودداری کرد، سر او را از بدن جدا کن. تو باید همین امشب این کار را انجام بدهی، چون اگر خبر مرگ معاویه در شهر پخش شود، مردم دور حسین جمع خواهند شد و دست تو دیگر به او نخواهد رسید.
سخن مروان تمام می شود و امیر مدینه سر خود را پایین می اندازد و به فکر فرو می رود که چه کند؟ او به این می اندیشد که آیا میتوان حسین 'علیه السلام' را برای بیعت با یزید راضی کرد یا نه؟
مروان به او می گوید:《حسین، بیعت با یزید را قبول نمیکند. بخدا قسم، اگر من جای تو بودم هر چه زود تر او را می کشتم.》
مروان زود میفهمد که امیر مدینه، مرد این میدان نیست، به همین دلیل به او می گوید:《 از سخن من ناراحت نشو. مگر بنی هاشم، عثمان (خلیفه سوم) را مظلومانه نکشتند، حالا ما میخواهیم با کشتن حسین، انتقامِ خون عثمان را بگیریم.》
#ادامه_دارد....
#شبتون_امام_زمانی
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_پنجم
ای که خودش درست کرده بود را روی آن زد؛ بار دیگر روسریش را چک کرد تا از صاف بودن آن مطمئن شود. چادر عربی اش را روی سرش انداخت و با برداشتن کیفش از خانه بیرون زد. کفشش را پوشید که با دیدن لکه ای کوچک روی آن حرصی شد و به طرف شیر آب داخل حیاط رفت. بعد شستن کل کفشش به طرف گل های باغچه رفت و آن ها را بویید. - روز به روز دارین خوشگل تر می شین ها! نمی گین من عاشقتون می شم؟
- با کی حرف می زنی؟
هیچ کس، بابا من دارم می رم نماز جمع - سوییچ رو بیار برسونمت!
- مرسی به کارت برس با مبینا می ریم. - باشه، مواظب خودت باش.
باشه ای گفت و به راه افتاد. چادرش را بلند کرد تا خاک نگیرد؛ چادرش از جانش هم برایش مهم تر بود. با زنگ خوردن موبایلش، آن را از کیفش در آورد و اتصال تماس را زد.
عاطفه کجایی؟! من سر چهار راه منتظرم. دارم میام دیگه
گوشی را قطع کرد و در کیفش گذاشت، ساق دستش را کمی جلو تر کشید و ساعت مچی اش را روی آن صاف کرد. نگاهی به خانه ی عمو ها و پدر بزرگش انداخت که با فاصله ای حدود چهل متر از هم قرار داشتند. تنها خانه ی آن ها بود که کمی فاصله اش با بقیه بیشتر بود. سعی کرد نگاهی به حیاط خانه ی پدر بزرگش نیندازد و راهش را برود. قدم هایش را تند تر کرد و بدون توجه به زن عمو و دختر عموی کوچکش که روی ایوان خانه ی پدر بزرگش نشسته بودند، از آن جا گذشت. با دیدن همسایه اش که مشغول هرس کردن شمشاد های کنار دیوار بود، گفت: سلام عمو قربان، سلام خاله... خسته نباشید! هر دوی آن ها با لبخند سری برایش تکان دادند و خسته نباشیدی هم به او گفتند.
#ادامه_دارد.
💞
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خوانش_کتاب
#قسمت_پنجم
📚مسابقه بزرگ کتابخوانی
🔖 با محوریت کتاب ردپای اردیبهشت
🌷شرح عاشقانه ای بر زندگی شهید مدافع حرم مهدی دهقان
🎁همراه با جوایز نفیس :
🕌سفر به کربلای معلی
🚌 ٣ عدد سفر به مشهد مقدس
💴 ١٠ جایزه نقدی ٣ میلیون ریالی
👨👩👧👧 ویژه عموم
📬ارسال رایگان به سراسر کشور
🔖جهت سفارش کتاب و اطلاعات بیشتر به آیدی @hrhb68 پیام دهید