✍ چهارده قرن است،
اسیر دست نَفْســـیم و بازیچهی نمایشنامههای کودکانهی شیطان!
مسلمانیم اما شباهتی به پیامبرمان نداریم!
مسلمانیم اما از لطافت خُلق او بهرهای نبردهایم!
مسلمانیم اما در تمام دنیا نتوانستهایم این آیه را داد بزنیم که:
إنّکَ لَعَلیٰ خُلُقٍ عظیم....
چرا دنیا نمیشناسد خُلق عظیم پیامبر ما را؟
او را که خدا نشانش داد و گفت: محمّد "ص" الگوی نیکوی شماست ...
و لَکُم فی رَسولِالله أسَوه حَسنه💫
و چقدر فاصله بسیار است میان قلب ما و این أسوهی حسنه!
05 Porsesh Va Pasokh Mosianade Soti Shonood (1401-04-28).mp3
18.6M
🔈#مستند_صوتی_شنود
📣 پرسش وپاسخ_بخش پنجم
* آیا همه مشکلات ما، اقتصادی است؟
* در مسیریم یا در مقصد؟
* در مورد دشمنان هم انصاف داشته باشید.
* سنگین ترین تهدید قرآن خطاب به کیست؟
* مبنای کار ما حجت است.
* اقسام صدقه
* بلاهای معلق و بلاهایی که برای ما نوشتند.
* همه اتفاقاتی که برایم افتاد، تفسیر آیات قرآن بود.
* ادراکاتی که پیوست دیدن ها می شود.
* تنوع فهم یک حقیقیت
* صورت ها، رهزن نباشد.
* جز خدا نباید چشمت را پر کند
* عامل چشم زخم؟
* نعماتی را که خدا داده در چشم دیگران فرو نکن.
* اثرات حج حتی برای دشمنان اهل بیت
⏰مدت زمان : ۴۵:۰۱
📆1401/04/28
#صدقه
#چشم_زخم
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
4_6012361942704851098.mp3
43.76M
هاشمی:
💙سلسله مباحث استادامينی خواه در شرح کتاب سه دقیقه در قیامت
*جلسات ۸۶
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت پنجم: خانم رمال یا به قول ژینوس زر زری داخل شد و همانطور که با چشم های ریز و کشیده
راز پیراهن
قسمت ششم:
زر زری از زیر چشم نگاهی به حلما کرد وگفت : اسم این پیرزنه که می گی چی چی هست؟
حلما نفسش را آهسته بیرون داد و گفت : خانم جااان...خانمجان اسمشون شمسی بودن...
زر زری از جا بلند شد و به سمت کشویی در انتهای اتاق رفت و زیر لب تکرار می کرد شمسی خااانم...
از داخل کشو زیر اندازی بیرون آورد که بی شباهت به صفحهٔ شطرنج نبود.
زیر انداز را روی زمین پهن کرد باز داخل کشو را جستجو کرد و صفحهٔ چرمی دیگری بیرون آورد که اونم شطرنجی بود و جامی عجیب و غریب هم داخل دست دیگرش داشت
حلما با ترس حرکات زر زری را نگاه می کرد و هر چه زمان بیشتر میگذشت ، ترس و اضطراب حلما هم بیشتر و بیشتر میشد.
زر زری اشاره ای به دو دختر پیش رویش کرد و گفت : خانم خانما ،تشریف بیارید پایین روی این زیر انداز بنشینید
ژینوس سریع بلند شد و حلما با تردیدی در حرکاتش آرام آرام از جا برخواست ،اوحس می کرد توان رفتن به سمت آن فرش شطرنجی را ندارد ، انگار تمام تن و بدنش رعشه گرفته بود .
ژینوس که متوجه رنگ پریدگی حلما شده بود ، کنارش آمد و همانطور که دست حلما را میگرفت با دست دیگر پیشکولی از بازوی حلما گرفت به طوری که سوزشی در بازوی اوپیچید و سپس گفت : چته دختر ، مگه جن دیدی؟ یه احضار روح ساده است اونم برای رفع مشکل جنابعالی ، این اداها چیه از خودت درمیاری؟
زر زری که کاملا متوجه حال دگرگون حلما بود گفت : دخترک نازک نارنجی ، دل نداری یا به کار من شک داری بفرما مشرررف... کسی زورت نکرده که ،من کلی وقت و نیرو باید بزارم تا یه روح را احضار کنم ، حالا اگر قرار باشه شما اینجور برخورد ....
زر زری داشت حرف میزد که ژینوس پرید وسط حرفش وگفت :
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
راز پیراهن
قسمت هفتم:
ژینوس با لحنی ملتمسانه گفت: نه...نه..زری جان ، حلما یه کم ترسیده همین....فکر میکنه حالا قراره چی بشه و بعد چشمکی به حلما زد و اشاره کرد که حلما چیزی بگه
کلمه سرش را تکان داد و گفت : ژینوس ر..ر..راست میگه ، یه کم استرس گرفتم
زری خنده بلندی کرد و همانطور که شمع های داخل دستش را توی شمع دان محکم می کرد گفت : خوب اشکال نداره این دفعه که دید براش عادی میشه، درضمن کار خطرناکی نیست ، درسته نیروی منو میگیره اما هیچ خطری نداره و شمع ها را روشن کرد و شمعدان ها را گذاشت روی صفحه شطرنجی و با اشاره به کلید برق گفت : لامپ ها را خاموش کنید و بیاید پایین کنار من بشینین
زر زری یک طرف صفحه شطرنجی که حالا مشخص بود روی هر خانه اش حرف یا کلمه ای نوشته شده ،نشست
یک طرف هم ژینوس و یک طرف هم حلما نشست.
اتاقِ نیمه تاریک در سکوتی عجیب فرو رفته بود.
زری جامی را بر عکس روی یکی از خانه های صفحه شطرنجی گذاشت و با چشمان سبزش که مثل گربه در تاریکی میدرخشید ، نگاهی به دوتا دختر کرد و گفت : هر کدومتون انگشت اشاره دست چپتان را پشت این جام بزارید ، هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، اگر جام حرکت کرد همراه آن جلو میروید ، بازهم تاکید می کنم هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، شما قرارها به من نیرو بدید تا کارا بهتر پیش بره ، اینجا فقط من حرف میزنم و باهم جوابی را که روح شمسی خانم میده می بینیم، نه هیجانی بشید و نه صحبت کنید، فقط با من و جام همراهی کنید متوجه شدید؟
ژینوس که انگار این حرفا براش جالب بود لبخندی زد و گفت : من حاضرم...
اما حلما با شنیدن حرفهای زری و هشدارهایی که میداد ، لحظه به لحظه استرسش بیشتر می شد... یک آن تصمیم گرفت از جا بلند شود که انگار ژینوس متوجه شد و سریع گوشهٔ مانتوی یشمی رنگ حلما را چسپید و دوباره نیشگونی از او گرفت...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
رمان آنلاین راز پیراهن
قسمت هشتم:
ژینوس که چشمهای از حدقه در آمده اش در تاریک روشن نور شمع میدرخشید ،نگاهی به چهره معصوم حلما کردو زیر زبانی گفت :ب...ب...بشییین دختر، نمی خواد که بکشتت ،می خوایم مشکلت را حل کنیم خره....
حلما نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که خیره به شعلهٔ رقصان شمع بود چیزی نگفت.
زر زری نگاهی به دو دختر جلوی رویش کرد ، ژینوس که با آن چشمان سبز رنگ و قد کوتاهش مثل گربه ای چاق و چله به او خیره شده بود و حلما هم با صورت گندمی وچشمان سیاه رنگ و هیکل کشیده اش مانند کودکی نوپا شمع را میپایید.
زر زری ،دستانش را از هم باز کرد، سینه اش را جلو داد و همانطور که وردهایی زیر لب می خواند ، چشمانش را بست و شروع به ناخن شکستن کرد.
انگار این حرکات جزئی از کارش بود .
ژینوس و حلما هر کدام با ذهنی پر از افکار مختلف او را نگاه می کردند.
ژینوس فکر می کرد که تمام حرکات زر زری حیله ای بیش نیست و برای در آوردن پول است که چنین اداهایی انجام میدهد و در دل به سادگی حلما می خندید که به راحتی آب خوردن گول او و حرفهایش را خورده بود.
اما حلما هر حرکت زر زری را ثبت می کرد و به ترسی که بر وجودش سایه افکنده بود ،اضافه تر میشد.
بالاخره بعد از دقایقی سخت و نفس گیر ، زر زری دست از خواندن ورد برداشت، چشمانش را باز کرد و با اشاره ای کوتاه به آن دو فهماند که هر کدام انگشت دستشان را پشت جام وارونه قرار دهند.
ژینوس سریع انگشتش را قرار داد و حلما با تعلل و شک انگشت لرزانش را کنار انگشتان زر زری و ژینوس قرار داد.
به محض اینکه انگشت حلما به جام خورد احساس کرد جام گرمی خاصی دارد.
زر زری خیره به صفحه شطرنجی پیش رویش با صدایی گیرا ، شمرده شمرده گفت :ای روح بزرگ ، آیا تو اینک در قالب جام ما احضار شده اید؟
هر سه خیره به جام بودند ، حلما احساس میکرد جام داغ و داغ تر می شود که ناگهان...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت نهم:
حلما داغی جام را حس میکرد که ناگهان جام شروع به حرکت نمود ، لرزش عجیبی تمام تن حلما را فرا گرفته بود و ژینوس با تعجب به حرکت جام نگاه میکرد
جام روی خانه ای که بله نوشته شده بود ایستاد.
ژینوس با خود می گفت ، عجب کلکی هست زر زری ، من که جام را حرکت ندادم، حلما هم عمرا بتونه این کار را کنه ، حتما کار زر زری هست که یه جورایی ما نفهمیم جام را روی صفحه میکشونه.
در تاریک روشن نور شمع چیزی مشخص نبود اما اگر کلید برق را میزدند ، متوجه میشدند که رنگ حلما مانند گچ سفید شده...
زر زری دوباره سوال کرد : تو روحی هستی در قالب جام ، به ما جواب بده نامت چیست؟
حلما حس می کرد سر انگشتش از شدت داغی جام می سوزد ، همانطور که خیره به جام پیش رویش بود.
جام دوباره حرکت کرد و حلما انگار شعله ای آتش را درون جام میدید،دیگر طاقت نیاورد ، همانطور که انگشتش را از روی جام برمیداشت ، جیغ بلندی کشید و سراسیمه از جا برخواست ...
حرکت شتابان حلما باعث شد که جام وارونه به کناری بیافتد.
ژینوس که حرکت حلما برایش سنگین می آمد ، با چشمان سبزش و نگاهی عصبانی خیره به حلما شد ، هنوز حرفی از دهانش بیرون نیامده بود که صدای خرخری توجه او را به خود جلب کرد...
وای خدااای من باورش نمیشد...
ادامه دارد...
📝 به قلم:ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن
قسمت دهم:
زری مثل گرگی زخمی خرخر میکرد و به سمت ژینوس حمله برد، ژینوس که از حرکت زری متعجب شده بود ، دستپاچه شد و خواست فرار کند ،که زری پای ژینوس را محکم گرفت ، ژینوس که نیم خیز بود بر زمین سرنگون شد و همانطور که زری پایش را به سمت خودش می کشید ، دستش را به طرف حلما دراز کرد و گفت : حلمااا کمکم کن ، فکر کنم زری دیونه شده ، تو رو به جان مادرت کمکم کن...
حلما که سراپای بدنش میلرزید ، نگاهی به در بستهٔ اتاق کرد و نگاهی هم به زری و ژینوس کرد.
تعلل نکرد و به طرف ژینوس رفت ، دست سرد ژینوس را در دستانش گرفت و خواست به طرف خودش بکشد که ناگهان انگار صد دست او را به طرف مقابل میکشیدند، به حلما فشار آورد و حلما هم بر زمین افتاد .
زری انگار زری نبود ، غولی بود با پنجه های آهنین ، با یک حرکت هر دو دختر را به سمت خود کشید و با صدایی که اصلا به صدای ظریف و زنانه او شباهت نداشت فریاد زد : کجا فرار می کنید هااا؟؟
حلما و ژینوس مانند دو مجسمه گچی رنگشان سفید شده بود و با گریه به زری چشم دوخته بودند.
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺