خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.
🔸در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن!
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#دهه_کرامت
#آداب_زیارت
😍امروز این تصویر چشمنواز، روح و جان هر انسان عاشق زیارت رو تازه کرد.
اولین چیزی که به ذهنم زد، ادب رفتاری اون دختر کوچولوی صاحب عروسك بود که از پدر و مادرش عملاً آموخته؛
👧🏻زائر کوچولوی امام رضا برای حفظ احترام حرم،کفش عروسکش رو هم درآورده و داده به کفشداری.
و بنازم هنر عکس رو و زمان شناسی خادم خوش ذوقِ حضرت رو که این صحنه رو به اشتراك گذاشت.
هیچ بعید نیست که خادم مهربون، به عروسک دختر کوچولو هم شکلات داده باشه.😁🍬
گاهی اوقات عکسها آنچنان شوق زیارت رو در دلها شعلهور میکنن که نگفتنی...
ای فدای تمام زائرانت امام رضا جان🍃
•••━🍃❀💠❀🍃━•••
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
karimi_milad_imam_reza_93_1.mp3
5.94M
یا امام رضا جانم❤️
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
اومدم ازت دوای کل عالمو بگیرم🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی زهرمار ...!
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان آنلاین رن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و هفتم: یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من
رمان انلاین
زن،زندگی، آزادی
قسمت پنجاه و هشتم:
نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانه ای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل می تابید ، فضا را کمی روشن کرده بود، از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمی دانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا می کردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداخت که انگار داشت توی خواب حرف میزد، کردم و تازه فهمیدم کجا هستم.
از جا بلند شدم ، طول و عرض اتاق را بی هدف می پیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم...
دلم یه چیزی می خواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من نذر داشتم...نماز بخونم...آخه اینجا چطوری؟!
آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟!
اما من باید بخونم...
نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم وپتو را روی بدن نحیف وکوچکش کشیدم و به سمت در رفتم.
آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دسشویی رفتم، می خواستم وضو بگیرم، نمی دانستم وقت نماز صبح شده یانه؟ نمی دانستم قبله به کدام طرف است، اما می خواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف می خواندم.
سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم ، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد...
قدم های رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم ، در را بستم.
به طرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم.
یک طرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم: خدایا ، خودت قبول کن، من نمی دونم قبله کدوم طرف هست اما به این طرف به نیت قبله می خونم و نیت نماز کردم... داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را می خواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد..
یک روح سرگردان خبیث که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرف آمد و همانطور که خرناس می کشید ،با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت ، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلند تر گفت: چکار می کنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی..
اشک توی چشمام حلقه زد می خواستم چیزی بگم اما کریستا...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
حافظ شناسی
نام استاد: رنجبر
منتظران ظهور
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
hafez 46.mp3
1.85M
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
hafez 47.mp3
2.15M
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr