🇵🇸 روش اعلام آمادگی برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین
📺 شبکه سه سیما پویشی به نام #حریفت_منم راه انداخته که با شرکت در آن می توانید از مردم مظلوم فلسطین حمایت کنید.
📟 تا این لحظه بیش از دو میلیون نفر از این پویش حمایت کرده اند .
📱 برای شرکت در این پویش کافی است که نامتان را به شماره 3000212 پیامک کنید و یا در وبسایت زیر اعلام آمادگی کنید:
http://Alaqsastorm.com
🏷 #طوفان_الاقصی #فلسطین
✨﷽✨
✅امانت داری
✍️عبدالرحمن بن سیابه میگوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستان پدرم به منزل ما آمد و بعد از تسلیت گفت: آیا از پدرت ارثی باقی مانده است تا بتوانی به وسیله آن امرار معاش کنی؟ گفتم: نه. او کیسهای که محتوی هزار درهم بود به من تحویل داد و گفت: این پول را بگیر و از سود آن زندگی خود را اداره کن. بعدا اصل پول را به من برگردان! من با خوشحالی پیش مادرم دویدم و این خبر را به وی رساندم. هنگام شب پیش یکی دیگر از دوستان پدرم رفتم و او زمینه تجارت را برایم فراهم کرد. به این ترتیب که با یاری او مقداری پارچه تهیه کرده، در مغازهای به تجارت پرداختم. به فضل الهی کار معامله رونق گرفت و من در اندک زمانی مستطیع شدم و آماده اعزام به سفر حج گردیدم. قبل از عزیمت پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او در میان گذاشتم. مادر به من سفارش کرد که پسرم! قرضهای فلانی را (دوست پدرم) اول بپرداز، بعد به سفر برو! من نیز چنین کردم. با پرداخت وجه، صاحب پول چنان خوشحال شد که گویا من آن پولها را از جیب خودم به وی بخشیدم و به من گفت: چرا این وجوه را پس میدهی، شاید کم بوده؟
گفتم: نه، بلکه چون می خواهم به سفر حج بروم، دوست ندارم پول کسی نزدم باشد. عازم مکه شدم و بعد از انجام اعمال حج در مدینه به حضور امام صادق (ع) شرفیاب شدم. آن روز خانه امام(علیه السلام) خیلی شلوغ بود. من که آن موقع جوان بودم، در انتهای جمعیت ایستادم. مردم نزدیک رفته و بعد از زیارت آن حضرت، پاسخ پرسشهایشان را نیز دریافت میکردند. هنگامی که مجلس خلوت شد، امام (علیه السلام) به من اشاره کرد و من نزدیک رفتم. فرمودند: آیا با من کاری داری؟ عرض کردم: قربانت گردم من عبدالرحمن بن سیابه هستم. به من فرمودند: پدرت چه کار میکند؟ گفتم: او از دنیا رفت. حضرت ناراحت شد و به من تسلیت گفت و به پدرم رحمت فرستادند. آنگاه از من پرسیدند: آیا از مال دنیا برای تو چیزی به ارث گذاشت؟ گفتم: نه. فرمودند: پس چگونه به مکه مشرف شدی؟ من نیز داستان آن مرد نیکوکار و تجارت خود را برای آن بزرگوار شرح دادم.
هنوز سخن من تمام نشده بود که امام پرسیدند: هزار درهم امانتی آن مرد را چه کردی؟ گفتم: یا بن رسولالله (صلی الله علیه و آله)! آن را قبل از سفر به صاحبش برگرداندم. امام با خوشحالی گفتند: احسنت! سپس فرمودند: آیا سفارشی به تو بکنم؟ گفتم: جانم به فدایت! البته که راهنماییم کنید! امام (علیهالسلام) فرمودند: عَلَیک بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَک النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکذَا وَ جَمَعَ بَینَ أَصَابِعِه؛ بر تو باد راستگویی و امانتداری، که در این صورت شریک مال مردم خواهی شد. سپس امام انگشتان دستانش را در هم فرو بردند و فرمودند: اینچنین. عبدالرحمن بن سیابه میگوید: در اثر عمل به سفارش امام، آنچنان وضع مالی من خوب شد که در مدتی کوتاه سیصد هزار درهم زکات مالم را به اهلش پرداختم.
📚بحارالأنوار، ج47، ص384
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_یکم🎬: فاطمه و روح الله به همراه زینب و عباس وارد تالار عروسی شدند، ت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_دوم 🎬:
یک ماه از عروسی سعیده و انفجار مغازهٔ سعید ومجید می گذشت، انفجاری که همهٔ مغازه را دود کرد و برهوا برد و آخرش هم متوجه نشدند دلیل اصلی آتش سوزی چه بوده و اولین و آخرین حدسی که میزدند، نشت گاز بود، از آن حادثه مجید جان سالم به در برد اما اثار سوختگی در جای جای بدنش ماند.
شراره هر روز به فاطمه زنگ میزد و اوضاع را گزارش می کرد و آنقدر می نالید و فاطمه دلیل اصلی این تماس ها را نمی دانست اما یک روز روح الله با حالتی که در خود فرو رفته بود به فاطمه گفت: امروز سعید باز دوباره زنگ زدم، با اجازه ات می خوام اگه بشه پول فروش اون زمین را بدم به سعید تا یه کار راه بیندازه، ان شاالله اون یکی زمین را میفروشیم و پول خرید خونه برا اینجا را جور میکنم.
فاطمه مثل اسپند روی اتش از پرید و گفت: ببین این دفعه سوم هست که می خوای بهشون پول بدی، دفعه اول و دوم که معلوم نشد پوله کجا رفت،خواهشا اشتباه قبلی را تکرار نکن، تو حق نداری حق بچه هات را بریزی تو حلق برادرت، چرا فتانه پول نمیده که سعید کار راه بندازه؟! تو که توی عروسی سعیده نبودی و تا دیدی بر خلاف همیشه و رسم و رسوم خانوادگیتون چند تا مرد اومدن تو زنها مجلس را ترک کردی و ندیدی فتانه جان چه ریخت و پاشی برای سعیده کرده بود، باید به اطلاعت برسونم خرج عروسی که با داماد بود را تماما فتانه و بابات به عهده گرفته بودن اونم چه خرجی، حالا نصف اون پول را بدن به سعید چی میشه؟!
روح الله سرش را تکون داد وگفت: ببین فاطمه من تا تو رضایت نداشته باشی یک هزاری هم به سعید نمیدم، اما اینبار فرق میکنه، سعید می خواد یه پرورش ماهی داخل باغ راه بندازه،با نظارت خودم همه کارها را میکنه، حتی امتیاز تاسیس پرورش ماهی هم به نام من میگیره، سرمایه از من، کار از سعید،بعد که ماهی ها به ثمر نشستن و فروختیمشون سود هم نصف نصف
فاطمه ساکت بود و روح الله ادامه داد: وضع روحی سعید خیلی بده، حتی تازگیا متوجه شدم بعضی وقتا زبانش به لکنت میافته، بیا برا رضای خدا اینبار هم کمکش کنیم..
فاطمه به یاد حرفها و گریه های شراره افتاد، همونطور که اه کوتاهی میکشید گفت: باشه، اما به شرطی همه کارا با نظارت و حضور خودت باشه..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_سوم 🎬:
چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید بر خلاف بقیه روزها که وزوزی در گوشش مدام او را از زندگی نا امید می کرد، با حالی خوش از باغ خارج شد.
ماهی ها انگار جانی دوباره گرفته بودند و طبق تجویز یکی از اهل فن باید مقداری مواد خاص داخل حوضچه ها میریخت تا رشد ماهی ها سریع تر شود، ماهی هایی بسیار زیبا وکمیاب که اگر خوب رشد میکردند هرکدامش با پول خوبی به فروش میرفت و سود هنگفتی نصیب او و روح الله میشد
سعید به سمت ماشینش رفت و همانطور که سوار ماشین میشد گوشی اش را بیرون اورد و شماره ای را گرفت: الو سلام مهندس خوبی؟!
آره ماهی ها واقعا خوب شدن، الان دارم میرم سمت تهران، اگر امکان داره آدرس همون مغازه را...آره آره..می خوام اخرین توصیه تون هم گوش کنم تا تلاشهام بهتر به ثمر برسن
سعید پایش را روی گاز گذاشت، ذهنش نسبت به کارش آرام بود اما هر وقت به شراره فکر می کرد کل سیستم بدنش بهم میریخت، از آخرین درگیری اش با شراره ماه ها می گذشت، درست زمانی که روح الله پول را به حساب سعید ریخت تا پرورش ماهی را راه بیندازد، شراره می خواست تا سعید پول را که رقم کمی هم نبود به او دهد تا شراره کاری را که در نظر داشت راه بیاندازد، اما سعید دیگر گول نمی خورد چون تازه فهمیده بود که ورشکستگیش توی بنگاه معاملاتی اتومبیل یک سرش به جمشید می رسید و پولی هم که برای خرید خانه از روح الله قرض کرده بود دو دستی به جمشید تقدیم کرده بود تا او که ادعا می کرد دو تا خانه مفت به چنگش افتاده را بخرد و سود هنگفتی کنند که بازهم جمشید پول را بالا کشیده بود و مدعی شده بود که صاحب خانه ها پول را خورده و غیب شده، طبق تجربه، سعید نمی توانست دوباره این ریسک را کند و سرمایه ای را که از دیگری قرض کرده تحت اختیار شراره قرار دهد، شراره هم که انگار دنبال بهانه می گشت، با یک دعوای ساختگی سعید را ترک کرده بود و الان ماه ها بود که سعید از شراره خبر نداشت.
سعید ذهنش خیلی درگیر بود و چند بار ماشین از مسیر اصلی منحرف شد اما توانست کنترلش کند، بالاخره به تهران رسید.
به سمت ادرسی که دوستش داده بود حرکت کرد، سعید آهنگ ملایمی گذاشته بود به چهار راه رسید و همان لحظه چراغ قرمز شد، دخترکی با دسته ای پاکت به شیشه ماشین زد و گفت: آقا یه فال بخرین، تو رو خدا یک فال بخرین
سعید شیشه را پایین کشید و می خواست حرفی بزند که ناگهان با دیدن داخل پیاده رو خشکش زد، باورش نمیشد...این...این..
چراغ سبز شد و سعید به سرعت ماشین را کناری کشید، کنار خیابان جایی برای پارک نبود، سعید با دستپاچگی پارک دوبل کرد و همانطور که چشمش روی زن و مرد روبه رو بود از ماشین پیاده شد.
هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر مطمئن میشد که این زنی که کمی جلوتر دستش در دست مردی دیگر است و با هم عاشقانه راه می روند کسی جز شراره، زن عقدی اش نیست.
سعید قدم هایش را بلندتر کرد تا به این زنک بدکاره و حیله گر برسد که متوجه شد آن دو به سمت ماشینی در حرکتند و انگار قصد داشتند سوار ماشین شوند، وقت تنگ بود، سعید باید به سرعت خودش را به ماشینش می رساند تا شراره نگریخته بود،باید تعقیبشان می کرد تا سر بزنگاه زنگ بزند به پلیس و از طریق پلیس شراره را رسوا کند.
اما تا به خود آمد، در یک چشم بهم زدن آنها سوار ماشین شدند و با سرعت از سعید دور شدند، نه تاکسی برای سعید ایستاد و نه وقت رسیدن به ماشینش بود.
با رفتن شراره، تازه سعید به فکرش رسید کاش از او عکس گرفته بود، اما کار از کار گذشته بود.
سعید فاتحه شراره را خواند و با مشت روی پایش کوبید و زیر لب گفت: فردا باید برم دادگاه و اسم این لکه ننگ را از زندگی و شناسنامه ام پاک کنم..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
03 Az Heyvaniyat Ta Hayat (1402-05-28) Mashhade Moghadas.mp3
30.87M
🔈 #از_حیوانیت_تا_حیات
🔰 فصل پنجم؛ فجر متقین، فجور مترفین | جلسه سوم
▪️دوم صفر، ۱۴۰۲
* خوشگذران بودن؛ علت جهنمی شدن اصحاب شمال
* نگاه فرعونی؛ دنیا محل خوشگذرانی
* زن، زندگی، آزادی؛ شعاری برای زندگی پایینتر از حیوان
* زندگی متقین؛ خوب گذشتن زندگی مهمتر از خوشگذرانی
* منطق لیبرالیسم؛ حق و باطل سلیقهای
* لزوماً از هر چه خوشمان میآید حق نیست
* لزوماً از هرچه خوشمان نمیآید باطل نیست
* مشکل اصلی انبیاء علیهمالسلام؛ گفتن سخنانی که مردم خوششان نمیآمد
* همه مردم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را خوب میدانستند، ولی خوش نمیدانستند
* قیام امام زمان ارواحنافداه؛ ظهور خوبیها همراه با سختیهای فراوان
* داستان عبرت آموز پهلوی، نحوه تعامل طاغوت با نوکرانش
* فقر، مرض و مرگ؛ سه عامل خم شدن سرِ فرزند آدم
* پدر مرحوم کوثری؛ همراهی با دفاع مقدس به قدر توان
* ما ظَنُّكَ بِرَسولِ اللَّهِ لَو رَآنا عَلى هذِهِ الحالِ ؟ ...
#سخنرانی_استاد_امینی_خواه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
برنامه درس حافظ
" شرح و تفسیر غزلیات حافظ "
توسط #استاد_محمد_رضا_رنجبر
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
hafez 65.mp3
6.58M
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امشب براتون یک دنیا آرامش
یک دنیا تندرستی
و یک عالم
خوشبختی و برکت
خواستارم
لحظه هاتون پر از عطر گل با طراوت
شب تون بخیر🌸
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📖 تقویم شیعه
شمسی: دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲ هجری شمسی
میلادی: Tuesda 16 october 2023
قمری: الثلاثاء ۳۰ ربیع الاول ۱۴۴۵ هجری قمری
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت امام حسن مجتبی و امام حسین عليهما السّلام
📿 اذکار روز:
👈صد مرتبه ذکر یا قاضى الحاجات
👈۱۲۹مرتبه یالطیف بگوید تا مال کثیر یابد.
🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن
✅ وقایع روز:
🇮🇷روز ملی پارالمپیک
🇮🇷روز پیوند اولیاء و مربیان
🇮🇷سالروز واقعه به آتش کشیدن مسجد جامع شهر کرمان به دست دژخیمان رژیم پهلوی (۱۳۵۷ه ش)
🌍روز جهانی غذا
🗓روز شمار تاریخ:
💐⏳۰۴ روز تا سالروز ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
💐⏳۰۸ روز مانده تا سالروز ولادت حضرت امام حسن عسگری علیه السلام
⬛️⏳۱۰ روز تا سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها(۲۰۱ه ق)
💐⏳۱۰ روز تا سالروز تولد حضرت امام حسن عسگری علیه السلام(۲۳۲ه ق)
💐⏳۳۴ روز مانده تا سالروز ولادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار
#طوفان_الاقصی
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
May 11
💠بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز دوشنبه💠
🔸صلوات بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹صلوات مخصوص بر حضرت زهرا (س)
🔸دعای عهد با مولایمان حضرت ولی عصر (عج)
🔹صلوات و دعاهای مجرب و روزانه
🔸نکند شب و روزی از شما بگذرد و این چهار آیه را تلاوت نکنید
🔹عهد ثابت روز دوشنبه
🔸نماز و دعا و زیارت مخصوص روز دوشنبه
برای سلامتی و فرج مولایمان هر روز دعا کنیم🙏🍀🙏
❤ #سلام_امام_زمانم❤
💚 #سلام_آقای_من💚
💖 #سلام_پدر_مهربانم💖
ای راحت دل ، قرار جانها برگرد
درمان دل شکسته ما، برگرد
ما ندیم در انتظار دیدار، ای داد
دلها همه تنگِ توست آقا برگرد
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الفَرَج🤲🏻
#نیایش_صبحگاهی
💫ای تنها حامی !
خیلی ها توی زندگی قولِ تکیه گاه بودن به من دادند ،
ولی روزی همه رفتند و آموختم که بیهوده اعتمادم را نثار کسی نکنم ....
ولی افسوس نخوردم چون
یک نفر هنوز هم برایم مانده...
همانی که تمامِ لحظات هوایم را دارد ...
💫 آن هم تویی.
💫خدایا !
من زندگی را دوست دارم ...!
و تا روزی که تو بخواهی،
زندگی خواهم کرد !
با شادی و سرور ...
چترِ زیبای تو ،
چه در روزهای آفتابی و چه در روزهای بارانی ،
همیشه بر سر من گسترده است .
خدایا شکرت...🤲