🔴 صلواتی در جهت دفع بلا و مصیبت در عصر روز جمعه
🔹 این دعا از مرحوم آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی به نقل از مرحوم امام خمینی که به شاگردان خویش به جهت دفع بلا و مصیبت توصیه میفرمودند:
🔺 عصر و غروب جمعه، به نیابت از تمام شیعیان عالم ده مرتبه بگوئید:
🔹 اللهمَّ صلِّ علی محمّدٍ و آلِ محمّدٍ وَ أدْفَعْ عَنَّا البَلاءَ المُبْرَمَ مِن السَّماءِ إنَّكَ عَلى کُلِّ شَئٍ قَدِیرٌ
🔸 خدایا صلوات فرست بر محمد و آل محمد و دفع بنما از ما بلائی را که حتمی شده است از آسمان، همانا تو بر هر امری قادر و توانائی.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش بکنید داره میاد.🌷
یه صدایی از مدینه..🌷
😭😭😭😭😭
ای مظلوم آقام💔
-----------------------------------------------------
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
اللهمعجللولیڪالفرج 🤲
07 Az Heyvaniyat Ta Hayat (1402-06-1) Mashhade Moghadas 48000 1_01.mp3
27.84M
🔈 #از_حیوانیت_تا_حیات
🔰 فصل پنجم؛ فجر متقین، فجور مترفین | جلسه هفتم
▪️ششم صفر، ۱۴۰۲
* رفاه طلبی و رفاه زدگی؛ ویژگی اصلی دشمنان انبیاء علیهمالسلام در طول تاریخ
* مترَفین؛ فریب خوردگان وعدههای دروغ طواغیت
* مستضعفینی که عاقبت به جهنم میروند!
* اگر مستضعفین تبعیت نکنند، مستکبرین چطور میخواهند حکومت کنند؟
* دروغ های صبح و شب مستکبرین؛ عامل گمراهی مستضعفین جهنمی
* پذیرش قلبی مستکبرین؛ نشانه همراهی و ملحق شدن به آنها
* جنگ رسانه ای معاویه علیه امام حسن مجتبی علیهالسلام
* عبیداللهبنعباس؛ بزدلی که با قاتل دو فرزندش (معاویه) علیه امام حسن علیهالسلام سازش نمود
* پیشنهاد همسری یزید به جعده لعنهاالله در ازای ترور امام حسن علیهالسلام
* تشتی که از پارههای جگر امام حسن علیهالسلام پر میشد...
#سخنرانی_استاد_امینی_خواه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_پنجم 🎬: روح الله قاشقی خورش قیمه روی برنج ها ریخت و همانطور که قاشق
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_ششم 🎬:
شراره داخل اتاق شد، امروز هیچ کس خانه نبود، پس بهترین موقعیت برای انجام کارهایی که مدتها در ذهنش جولان میداد، بود.
در اتاق را قفل کرد و لباس هایش را از تن بیرون آورد، به سمت تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت، همانطور که با نگاه شیطانی اش به سقف خیره شده بود، موکل شیطانی اش را زیر لب صدا زد.
بعد از لحظاتی، بوی تعفنی در فضا پیچید و شراره به سرعت از روی تخت بلند شد و صاف سر جایش نشست، در همین حال احساس گرمای شدیدی کرد و هُرم آتشین و بدیویی به لالهٔ گوشش خورد و شراره خوب می فهمید در آغوش موکلش است اما چون شراره دیدن موکلش برایش خوشایند نبود از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت چهرهٔ او را نبیند.
شراره همانطور که نفسش را بیرون میداد گفت: هر شرطی که برایم گذاشتی انجام دادم، هم ارتباط با مردی نامحرم گرفتم و هم باعث جدایی یک زوج شدم، حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی..
قهقه ای شیطانی در فضا پیچید و صدایی بم و بلند گفت: امر کن ،هر چه بگویی انجام میدهم.
شراره آب دهانش را قورت داد و همانطور که چشمانش پر از غضب بود با لحنی قاطع گفت: من می خواهم سعید بمیرد، من می خواهم فاطمه بمیرد، تو باید به هر طریق شده این دوتا را بکشی تا روح الله مال من بشه، باید کمک کنی که نظر روح الله را به خودم جلب کنم می فهمی؟!
موکل شیطانی باز قهقه ای زد و گفت: من تمام تلاشم را می کنم و خوب می دانی که قدرتم آنقدر هست که بتوانم خواسته هایت را برآورده کنم اما شرطی دارد و باید قولی به من دهی...
شراره اوفی کرد و گفت: من که به تمام خواسته های شما تن دادم و الانم هم سراپا در خدمتت هستم و در اختیار تو هستم، دیگر شرط و قول معنایی ندارد.
موکل با صدای بلندتری گفت: باید روح الله را منحرف کنی، باید باعث شوی او هم به سمت ما بیاید، تو باید روح روح الله را در بند خود کنی تا اینقدر به درگاه خدا سجده نکند ..
شراره خنده ای بلند سر داد و گفت: فکر کردم چه شرطی می خواهی بگذاری، تو عشق من را در وجود روح الله جاری کن،آنوقت بقیه کارها با من، روح الله را یکی مثل خودم میکنم، اما باید از سد فاطمه و سعید بگذرم...باید..
ساعتی بود که شراره خود را داخل اتاق حبس کرده بود که ناگهان خبری در گوشش پیچید: مادرت پشت درخانه است...
شراره با دستپاچگی از جا بلند شد، به سرعت لباس خانه پوشید،به طرف کمد لباس کنار تخت رفت، ادکلن روی قفسه را برداشت و دو پیس داخل اتاق زد تا بوی تعفن از بین برود و خودش را به در رساند، قفل در را باز کرد و سریع خود را روی تخت انداخت، ملحفه را رویش گرفت به طوریکه هر کس او را می دید فکر میکرد ساعت هاست که خوابیده، چشمانش را بست و حسی شیرین بر جانش نشسته بود انگار تمام دنیا به کامش شده..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_هفتم🎬:
ماشین از پیچ خاکی جاده پیچید و درِ باغ از دور نمایان شد، روح الله حس عجیبی داشت، انگار اتفاقی شوم در راه بود، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت، خدا را شکر می کرد که فاطمه را همراه نیاورده، چون با این حال روح الله، حتما او هم نگران میشد.
ماشین جلوی در باغ ایستاد، روح الله پیاده شد و دست در جیبش کرد تا کلید در باغ را بیرون بیاورد.
کلید را در دست گرفت می خواست در را باز کند که متوجه شد در باغ باز است، روح الله داخل شد و همانطور که به اطراف نگاهی می انداخت زیر لب گفت: حتما سعید کسی را آورده تا بفهمه این ماهی های بی زبون چطوری مردن و با زدن این حرف به سمت راهی رفت که به پشت ساختمان و حوضچه های ماهی ختم میشد.
روح الله همزمان با رفتن به جلو اطراف را می پایید، انگار کسی در باغ نبود جز قار قار کلاغها چیزی به گوشش نمی خورد، روح الله لرزی در بدنش افتاد نمی دانست این لرز به خاطر هوای سرد زمستان است یا ترس از حسی که بر وجودش سایه افکنده، بود، روح الله دستهایش را دو طرف دهانش گرفت و با صدای بلند صدا زد:سعیددد
و صدایش در هو هوی باد گم شد.
روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و به طوریکه وقتی به خود آمد که در حال دویدن بود، بالاخره به حوضچه ها رسید، نگاهش به ماهی هایی خورد که بی جان به روی آب آمده بودند و صدای شرشری که کمی آنطرف تر می امد، نشان دهندهٔ عمیق تر شدن شکاف حوضچه دیگر داشت، روح الله همه جا را نگاه انداخت اثری از سعید نبود،به فکرش رسید که نکند داخل ساختمان باشد ، همانطور که به سمت ساختمان میرفت گوشی اش را بیرون آورد و شماره پدرش را گرفت، با اولین بوق صدای آقا محمود در گوشی پیچید: الو سلام پسرم خوبی؟
روح الله که استرس وجودش را گرفته بود گفت: سلام بابا، خبری از سعید نداری کجا هست؟!
محمود گفت: تا جایی خبر دارم داخل باغ بود، چند روز پیش اومد اینجا شراره آورد و بعدم برگشت روستا توی باغ چطور مگه؟
روح الله دست روی در آهنی ساختمان گذاشت، تا در را با فشار باز کند و گفت: من الان باغ هستم، ماهی ها مردن، در باغ باز بود و خبری هم از سعید نیست..
محمود با لحنی ناراحت گفت: ماهی ها مردن؟! چرا به من نگفت؟ فقط دیشب زنگ زده بود هی دری وری میگفت که منو ببخش و... من فکر می کردم دوباره یه خیطی بالا آورده اما نمی دونستم تا این حد...
اقامحمود مشغول صحبت بود که روح الله چشمش به برگه ای افتاد که لای درز در بود.
خم شد برگه برداشت، انگار نوشته ای از سعید بود اما با خطی کج و معوج که مشخص بود وقت نوشتن وضعیت روحی خوبی نداشته: صداهایی همیشه با من است، فکر می کردم خیالاتم هست و این صداها دروغ میگویند اما الان فهمیدم راست می گویند، من زندگی همه را به گند کشیدم و بهترین کاری که می توانم بکنم، این است دنیا را از شر خودم راحت...
روح الله ناخواسته گوشی را قطع کرد و مانند انسان سرگردانی داخل باغ می دوید و سعید را صدا میزد..
همانطور که می دوید انتهای باغ چیزی توجهش را به خود جلب کرد...یک جسم انسان با لباسی سیاهرنگ که گویی بر دیوار باغ آویزان شده بود و او کسی جز سعید نبود.
روح الله همانطور که فریاد میزد و اشک می ریخت خود را به انتهای باغ رساند، روی حلبی کنار دیوار ایستاد و دست سرد سعید را در دست گرفت و پیکر بی جانش را پایین کشید
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
تفسیر قرآن
(این قسمت: تفسیر سوره بقره
نام استاد: رنجبر
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#دست_کسی_را_در_حنا_گذاشتن
در گذشته که لوازم آرایشی چندانی وجود نداشت، یکی از معدود موادی که برای افزایش زیبای و همچنین با توجه به خاصیت درمانی که داشت مورد استفاده قرار می گرفت، حنا بود.
معمولا مردان و زنان در حمام به دست و پای و موهای خود حنا می زدند، این کار بدین صورت انجام می شد، که حنا توسط دلاک حمام آماده می شد و در شاه نشین حمام به دست و پای هر آنکس که خواهان آن بود زده می شد.
از آنجا که حنا مدت نسبتا زیادی طول می کشید که به رنگ نارنجی رنگ خود برسد در نتیجه کسی که به دست و پایش حنا زده شده بود باید مدتی بدون حرکت در شاه نشین حمام صبر می کرد تا به اصطلاح دست و پایش حنا بگیرد در نتیجه چون کاری نمی توانست انجام دهد این مدت با شخصی دیگر که مانند او بود یا با دلاک به گپ و گفتگو می پرداخت.
از آنجا مثل "دست و پای کسی را در حنا گذاشتن باب شد، یعنی شخص مورد نظر در شرایطی به اجبار قرار گیرد، که کاری نتواند برای رهایی خویش آنجام دهد.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل بارونه بر همه عالم میباره/قصه پسربچه ای که تو حرم گم شده بود
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_چهلم
💢 بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله
پیامبر اکرم قبل از بعثت با اینکه در محیط بت پرستی بود ولی به بت ها تعظیم نکرد و پیوسته
خدای یگانه را می پرستید. او در طول سال یک ماه را به غار حرا می رفت و با خدای یکتا راز و
نیاز می نمود تا این که در 27 رجب المرجب و هنگامی که چهل سال داشت در غار حراء به
پیامبری رسید.
یک روز که پیامبر در غار حراء مشغول عبادت بود، جبرئیل آمد و گفت؛
ای محمّد بخوان! محمّد در جواب گفت؛ چه بخوانم، جبرئیل او را در آغوش گرفت و فشرد. بار
دیگر جبرئیل گفت؛ بخوان! پیامبر صلی الله علیه و آله همان جواب را تکرار کرد و باز نیز جبرئیل
او را در آغوش گرفت. در بار سوم گفت؛ «إقرأ باسم ربک الذی خلق» این جمله را گفت و از دیده
پیامبر صلی الله علیه و آله پنهان شد.
رسول خدا که با دریافت نخستین اشعه وحی سخت خسته شده بود به سراغ خدیجه آمد و
فرمود؛ مرا بپوشان و جامه ای بر روی من بینداز تا استراحت کنم. بعد از آنکه کمی استراحت
کرد، ماجرا را برای خدیجه همسرش تعریف نمود. همسر با وفای پیامبر با شنیدن این سخنان رو
به پیامبر کرد و گفت؛
بشارت باد تو را و دل خوش دار و ثابت قدم باش، سوگند به کسی که جان خدیجه در دست
اوست، من ایمان و باور راسخ دارم که تو پیامبر این امت هستی.
سپس شتابان نزد پسر عموی خویش «ورقة بن نوفل» که کتب آسمانی را خوانده و از تورات و
انجیل مطالبی را می دانست، رفت و به او گفت؛ شوهرم می گوید که جبرئیل بر او نازل گشته
و سپس داستان آن حضرت را برای ورقة بازگو کرد. ورقة با شنیدن سخنان خدیجه گفت؛
قدّوس، قدّوس.
سوگند به کسی که جان ورقه به دست اوست، ای خدیجه اگر راست گفته باشی، جبرئیل
همان ناموس اعظم که خدمت موسی علیه السلام می آمد به حضور محمّد صلی الله علیه و
آله رسیده است و او پیامبر این امت است و خدیجه با شنیدن این خبر، شادمان و با دلی
سرشار از عشق و علاقه به پیامبر به خانه بازگشت.
بدین ترتیب آخرین پیامبر الهی ماموریت یافت تا مردم جهان را به دین توحید و یکتاپرستی که
همان اسلام است، دعوت کند.
اولین مردی که به او ایمان آورد علی بن ابی طالب علیه السلام بود که در خانه پیامبر صلی الله
علیه و آله زندگی می کرد و اولین زنی که اسلام آورد خدیجه همسرش بود. و مدتی این دو نفر
با آن حضرت نماز می خواندند در حالیکه هنوز دیگران در کفر می زیستند و پس از چندی عده
کمی از مردم ایمان آوردند.
آری، پس از بعثت، پیامبر مأمور دعوت و تبلیغ مردم شد. مأموریتی که در آغاز کار دستور این بود
که دعوت، به طور پنهانی و مخفیانه انجام شود. در سه سال نخست، پیامبر مردم را بصورت
پنهانی به دین مبین اسلام دعوت نمود. زیرا که هنوز عربستان آمادگی پذیرش دین جدید را
نداشت.
(منتهی الامال، شیخ عباس قمی، ص 69؛ قصه های قرآن، رضوی، ص 555 و 556
الغدیر، ج 3 ،ص 237؛ قصه های قرآن، رضوی، ص 557.)
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_چهلم 💢 بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله پیامبر اکرم قبل از بعثت با اینکه در محیط
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_چهل_و_یکم
💢 مبارزه و دعوت علنی
پیامبر اسلام پس از سه سال دعوت پنهانی، مأموریت یافت که دعوت خود را آشکار سازد و از
خویشاوندان خود شروع کند.
(و خویشاوندان نزدیک را هشدار ده )و آن حضرت پیرو این امر از عموم خویشاوندان خود
دعوتی به عمل آورد و رسالت خود را برایشان اظهار داشت و نوید داد که هر که برای نخستین
بار دعوت او را قبول کند وصی و جانشین وی خواهد بود.
این سؤال پیامبر زمانی بود که نزدیکان و اقوام را جمع کرد و به امر الهی غذایی که برای سیر
کردن یک نفر بود، چهل نفر از حاضرین خانه پیامبر را سیر کرد. امّا ابولهب این کار را سحر و
افسون قلمداد کرد. پیامبر دعوت از خویشان را بارها تکرار کرد و در پایان جلسه رسالت خود را
اعلام کرد که هر کس دعوت مرا می پذیرد وصی و جانشین من است.
در هر سه باری که پیامبر این جمله را تکرار فرمود، کسی جز علی از جای برنخواست.
محمّد فرمود؛ این برادر، وصی و جانشین من در میان شماست به سخنان او گوش فرا دهید و
از او پیروی کنید. در این میان ابوطالب و جمعی مانند حمزه [عموی پیامبر] از او حمایت کردند
ولی این امر خشم دشمنان کوردل را برانگیخت و از این زمان بود که اختلاف میان مسلمانان و
کفار آغاز شد.
پیامبر از فراز کوه صفا با وجود مخالفت ابولهب، مردم را به یکتاپرستی دعوت کرد. در میان همه
آنها بی نوایانی که مورد ظلم واقع شده بودند، سخنان پیامبر را به امید شنیدند و به سوی او
گرایش پیدا کردند.
دامنه نفوذ پیغمبر روز به روز گسترش پیدا کرد. توده مردم از این دعوت استقبال می کردند و خبر
آن به قبایل اطراف رسید. اسلام مسئله روز شده بود. کم کم سودجویان خطر را احساس کردند
و همین که منافع و حکومت خود را در خطر دیدند به فکر چاره افتادند. آنها به این فکر افتادند که
حضرت محمّد صلی الله علیه و آله را با وعده پول از راه خدا بازدارند و از پیشرفت او جلوگیری
کنند. به ابوطالب گفتند؛ «برادر زاده ات خدایان ما را به زشتی نام می برد. ما را دیوانه می
خواند، پیشینیان ما را به گمراهی نسبت می دهد، بگو از این دعوت دست بردارد، تا ثروت خود
را در اختیار او قرار دهیم.»
پیامبر در پاسخ آنان فرمود؛
«خدا مرا برنینگیخته است که ثروت اندوزم و مردم را به دنیادوستی فرا خوانم، بلکه مرا فرستاده
است تا دعوت او را به مردم برسانم و خلق را به سوی او بخوانم.»
وقتی سودجویان نتوانستند او را فریب دهند، پیشنهاد مقام و ریاست به او دادند و اگر دست از
دعوت بردارد بهترین دخترانشان را به او بدهند ولی در هر بار پیامبر صلی الله علیه و آله دست
رد بر سینه آنان می زد.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_چهل_و_یکم 💢 مبارزه و دعوت علنی پیامبر اسلام پس از سه سال دعوت پنهانی، مأموریت ی
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_چهل_و_دوم
جهل و نادانی و عدم رشد فکری آنان باعث شده بود تا کادر مخالفین پیامبر از جمله ابوجهل، ابو
سفیان، ابولهب، عاص بن وائل، اسرُدبن عبد یغوث، عتبه، شیبه، ولید بن مغیره دست در
دست هم به حیله های ناجوان مردانه متوسل شوند، تا پیامبر را آزار دهند.
آنان تهمت های بی شرمانه، آزارهای جسمانی، ناسزاگویی و مبارزه روانی را آغاز کردند، پیامبر
را خونین و مجروح کردند، کثافات بر سر و روی آن حضرت می ریختند و یاران وفادار او را مورد
شکنجه قرار می دادند. این شکنجه ها آنقدر سخت بود که گاه منجر به مرگ مسلمانی می شد، اما مردم دست از ایمان خود برنمی داشتند.
از جمله شکنجه ها این بود که ریسمان بر گردن یاران پیامبر صلی الله علیه و آله می بستند و
آنان را کشان کشان در میان دره ها می گرداند. گاهی زره فولادی بر بدن عریان آنان می
پوشاندند و آنها را در آفتاب سوزان نگاه می داشتند و گاهی آنان را گرسنه و تشنه زندانی می
کردند.
روزی پیامبر، عمّار و پدر و مادرش «یاسر» و «سمیه» را دید که در زیر شکنجه از تاب و توان
رفته بودند، فرمود؛ «خاندان یاسر پایدار باشید، وعده گاه شما بهشت برین است.» سرانجام
یاسر در زیر شکنجه جان داد و سمیه به دست ابوجهل به شهادت رسید. این زن و مرد اولین
شهیدان اسلام بودند.
خود پیغمبر نیز از این فشارها در امان نبود. روزی در مسجدالحرام در حال سجده بود. یکی از
دشمنان پیش آمد و شکمبه یک شتر را در پشت سر و گردن رسول خدا نهاد. پیامبر اکرم در
برابر این همه شکنجه و آزار، بردباری می کرد و پیروان خود را به پایداری دعوت می نمود. روزی
بر دیوار کعبه تکیه کرده بود که یکی از یارانش جلو آمد و از ستمگریهای قریش شکوه کرد و
گفت؛ «آیا هنوز وقت آن نرسیده است که برای ما از خدا گشایشی بخواهی؟» پیامبر برخاست
و نشست و در حالیکه رنگ رخسارش بر افروخته بود گفت؛
«شما هنوز به پای خداپرستان پیشین نرسیده اید. بدن آنها را با شانه های آهنین می
خراشیدند بطوری که به استخوان می رسید. با اره دو نیمشان می کردند، آنان در راه دین خود
استقامت می کردند. سوگند می خورم که خداوند دین خود را سرانجام پیروز خواهد کرد.»
حتی زمانی که از وی خواستند مشرکین را نفرین کند فرمود؛ «من بخاطر نفرین فرستاده نشده
ام، بلکه برای رحمت آمده ام.»
بالاخره قریش از هیچ تهمت و ناروا و آزاری دست برنداشت و در مقابل، پیامبر نیز دست از
دعوت خود برنمی داشت و در مقابل آزارها و تهدیدها و حتی پیشنهادهای به ظاهر خوب آنان با
قاطعیت می گفت؛ «سوگند به خدا! اگر خورشید را در دست راست من
و ماه را در دست چپ من قرار دهید از وظیفه خود دست برنمی دارم تا آنکه دین خدا در روی
زمین گسترش یابد یا جان خود را در این راه از دست بدهم.»
(منتهی الامال، شیخ عباس قمی، ص 70؛ قصه های قرآن، ترجمه زمانی. سوره شعراء،
.214 خلاصه تاریخ انبیاء، ص 136.)
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c