🔷 ۹ اردیبهشت سالروز شهادت یار دیرین، شاگرد و برادر دینیِ شهید آوینی و علمدار فرهنگی جبهه مقاومت، حاج نادر طالب زاده گرامی باد.
♦️شهید طالب زاده در خصوص شهید آوینی: «کاریزمای خیلی خیلی بالایی داشت که به او ابعادی جذاب می داد. مثلا وقتی حرف می زد، حرفش پِرتی نداشت و این نکته خیلی مهمی است. مثل امام خمینی؛ انسان وقتی دوربین را مقابل امام روشن می کند، همه حرکات و رفتارهای او قابل دریافت و الگو گرفتن بود. این تعبیر را خیلی جاها به کار برده ام و دوباره می گویم که آوینی مدل کوچک شده و کپی برابر اصل امام خمینی بود.»
🔸منبع: کتاب «تکرار یک تنهایی؛ جستارهای از حیات سید مرتضی >
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت عجیب جوانی که مرگ موقت را تجربه کرده بود از آثار قضاوت کردن مردم در ذهن خودش
#زندگی_پس_از_زندگی
@montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت295 بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم. مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت296
سعیده هیچ وقت روی حرف مادر حرفی نمیزد. مادر سعیده را به اتاق خودش برد.
در سالن نشستم و فکر کردم چرا
سعیده اینقدر حالش بدشده است.
دوباره صدای سعیده بلند شد که به مادر حرصی میگفت:
–آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی میکنه و براش گل میفرسته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو میلرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش...
مادر حرفش را برید و گفت:
–چرا فکر میکنی همهی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمیتونست راحت تر زندگی کنه، در مورد نگهداری از ریحانه نمیتونست بیخیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگر آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچهی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل میخواست میتونست جلوش رو بگیره، میتونست نسبت به همه بی تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونهی علاقس. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونهی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، امدن مادر آرش و التماسهاش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل اونقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش امده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیها عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مادر کمکم صدایش بالا میرفت. بلند شد در اتاق را بست و سعی کرد آرامتر صحبت کند. دیگر صدایشان زمزمه وار میآمد.
بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسرا شدم، اسرا باجزوه و کتابهایش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و در خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی در پشت پلکهایم میکردم. چشم هایم را نتوانستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای اسرا را شنیدم که میگفت:
–مامان توی خواب ناله می کنه و حرف میزنه.
دست خنک مادر را روی پیشانیام احساس کردم.
–تب کرده، هذیون میگه.
چشم هایم را باز کردم.
–خوبی دخترم؟
–سردمه مامان. مادر همانطورکه ازاتاق بیرون می رفت گفت:
–بچهها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام.
هوا تاریک شده بود.
سعیده دو تا پتو رویم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستم را گرفت و سرش را پایین انداخت.
–راحیل، رفتارامروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم.
–از سرما میلرزیدم. خم شد و لپم را بوسید.
ازخودم جدایش کردم.
–مریض میشی.
سعیده دوباره بغض کرد.
–آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که... دوباره پتو بیارم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
سعیده رو به اسرا گفت:
–یه پتو دیگه بیار. اسرا که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد.
–بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟
سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت:
–الان وقت این حرفهاست؟ داره میلرزه. اسرا تو رو خدا زود باش.
اسرا فوری برایم پتوی دیگری آورد.
مادر با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربانی گفت:
–چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی تونیم بیاییم.
سعیده از اتاق بیرون رفت.
مادر نگاه شماتت باری به اسرا انداخت و گفت:
–شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی.
اسرا با اعتراض گفت:
–مامان من فردا امتحان دارم.
–به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعهی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسرا سر به زیر از اتاق بیرون رفت.
سعیده همانطور که روسریاش را مرتب میکرد وارد اتاق شد.
چشمهایش قرمز بودند.
–خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون.
–باشه برو عزیزم. فقط اسرا رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره.
–باشه پس بعد از خریدش برش میگردونم خونه بعد میرم.
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت297
مادر محتویات لیوان را به خوردم داد. به چند دقیقه نکشید که عرق کردم و گرمم شد. پتوها را کنار زدم. احساس بهتری داشتم.
با نوازشهای مادر دوباره خوابم گرفت.
در عالم خواب صدای خاله را شنیدم که به سعیده می توپید.
–تومثلا امدی اینجا حال این رو خوب کنی؟ حال اینو که خوب نکردی هیچ، حال خودتم بهتر از این نیست که...
دلم برای سعیده سوخت.
دست خاله روی موهایم کشیده شد.
–الهی خالت بمیره. چشمهاش گود افتاده، نه اسرا؟
صدای اسرا نیامد و خاله ادامه داد:
–وا تو چرا غمباد گرفتی خاله؟
چشمهایم را باز کردم و با لبخند سلام کردم و تا خواستم بلند شوم خاله اجازه نداد و صورتم را بوسید.
–بخواب عزیزم، راحت باش. حالت بهتره ؟
– خوبم خاله.
–الهی خالت بمیره و این روزای تو رو نبینه.
–ای بابا، چیزی نشده که خاله، مگه مردم که بغض میکنید؟
خاله بغضش را فرو داد.
–این حرفها چیه میزنی، خدانکنه، دشمنات بمیرن قربونت برم. یه مو از سر تو کم بشه خالت می میره، انشاالله همیشه تنت سالم باشه. لبخند زدم و گفتم:
–الان شما مویی توی سرم می بینید که می ترسید کم بشه؟
–عه، راحیل، نگو، موهات مگه چشه به این قشنگی، فقط یه کم کوتاه ترشده...
سعیده که خیالش از حال من کمی راحت شده بود. جلوتر آمد و گفت:
–یه کم؟
خاله لبش را گزید و گفت:
–خب حالا، اتفافا خوب کاری کرده، اصلا موهاش بیجون شده بود، اینجوری تقویتم میشه.
اسرا بیرون رفت و با یک لیوان شربت عسل برگشت.
–پاشو این رو بخور راحیل. امشب من شدم مسئول خورد و خوراک تو. این سعیده که خیرش به ما نمیرسه، همش دردسره.
سعیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
–تا تو باشی دیگه با من درست صحبت کنی. لیوان را گرفتم و روی میز کنار تختم گذاشتم.
خاله که روی تختم نشسته بود بلندشد که برود. چشمش به کاغذهای ریز ریز شده ایی که شاهکار سعیده بود افتاد.
–اسرا، سعیده، حالا یه روز راحیل مریضهها وضع اتاق باید این باشه؟ پاشید پاشید با هم اینجا رو تمیز کنید.
این روزها سعیده و اسرا تمیز کاری اتاق را انجام میدادند. حالا این شماتتهای خاله باعث خندهام شده بود.
سعیده لیوان را نزدیک لبهایم آورد و آرام گفت:
–بخور دیگه، الان خالهام میاد بیچاره اسرا رو میکوبه که چرا این رو به خوردت نداده. ما دو تا که شانس نداریم. چشمکی زدم.
–خوبه الان بهش بگم تو این مدت اولین باره که یه کارمثبت کردی و یه لیوان شربت دادی دستم؟
–هیس، بزار مامانم بره، من و اسرا حسابت رو میرسیم.
–فعلا که اسرا طرفه منه و با تو شکر آبه، –نه بابا، اگه خاله حرفش رو نمیشنید که مشکلی نبود. تقصیر من چیه خاله خیلی دوسم داره.
لبخند زدم.
–آهان، واسه همین تو اتاق سرت داد میزد.
–اون دادا لازمه، چوبه خاله گُلِ، هر کی نخوره خُله، ببین تو نخوردی یه کم پنج میزنی.
بلند خندیدم.
اسرا جارو به دست وارد اتاق شد و گفت:
–بد نگذره، واقعا من چه گناهی کردم دختر کوچیکه این خونه شدم.
سعیده فوری جارو را از دست اسرا گرفت و گفت:
–بده خودم جارو میکنم. امشب آخرین شبه که اینجام، میخوام خاطره خوش براتون باقی بزارم.
اسرا با ناراحتی گفت:
–نه سعیده نرو.
–ندیدی مامانم چی گفت، این مریضی راحیل همه چیز رو خراب کرد. فردا دوباره میام دیگه. بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم.
–اسرا چادرم رو میاری، میخوام برم سالن پیش بقیه.
سعیده گفت:
مردا نیومدن، گفتن تو مریضی یه وقت سختت میشه، موندن خونه.
اسرا با خنده گفت:
–پس نمیبینی یه ساعته واسه خودم راحت میرم میام.
–راست میگیا حواسم نبود.
سعیده خندید:
–راحیل گفتم پنج میزنیا.
میبینی اسرا، حالا که خیالش راحت شد همهی کارا داره انجام میشه، به طور ناگهانی حالش خوب شد.
اسرا با دلسوزی گفت:
–ول کن سعیده، من حاضرم همهی کارها رو انجام بدم، ولی راحیل حالش خوب باشه.
با بی حالی گفتم:
–یاد بگیر سعیده، نصف توئه
کنار مادر و خاله نشستم.
خاله بامزه گفت:
–همچین اسرا و سعیده رو به کارکشیدم که نیم ساعت دیگه بری توی اتاقت شده دستهی گل.
سرم را به بازوی خاله چسباندم.
–خاله هر وقت میای، خونه انرژی می گیره، زود زود بیا دیگه.
–مثلا نماینده خودم رو فرستادم، امده اینجا اونقدر خورده خوابیده اضافه وزن پیداکرده.
خندیدم.
–همیشه همینجوره خاله، باید بالا سر نمایندهها بود وگرنه خدا رو بنده نیستن که...خاله خندید.
رو به مادر گفتم:
–مامان یه چیز مقوی بده بخورم، جون بگیرم. آخرشب میخوام درس بخونم.
–مگه میخوای بری امتحان بدی؟
–آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست.
–آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه.
–عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد.
–میخوای فردا رو حالا با آژانس برو،
–نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم. اون به هیچ کس اعتماد نداره. حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمیدونم اون فریدون چی بهش گفته که اینقدر نگرانه.
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت298
بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خواندن کردم.
نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام ندادهام.
فوری گوشی را برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن. ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشیام را باز کردم.
چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم را پرسیده بود.
تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میروم.
فوری جواب داد:
–مگه حالتون خوب شده؟
از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم.
–بله بهترم.
–خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم0 نمیبرد، بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید.
–ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم.
–خدا ببخشه، فردا میبینمتون.
تا اذان صبح درس خواندم. همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیام از خواب پریدم.
اسرا چادر به سر وارد اتاق شد و گفت:
–راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟ بعد نگاهی به صفحهی گوشیام انداخت.
–اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه.
با شنیدن حرف اسرا به طرف گوشیام شیرجه زدم و پرسیدم:
–مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت انداخت.
– فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه.
–وای! اسرا، کاش با کتک بیدارم میکردی.
فوری گوشی را جواب دادم.
–الو.
بر خلاف انتظارم خیلی آرام و متین گفت:
–خواب موندید؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید. الان آماده میشم میام.
–منتظرم.
اسرا نوچ نوچی کرد و گفت:
–خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ.
به سرعت برق آماده شدم و صبحانه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مادر لقمهایی دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم.
سوار ماشین که شدم دوباره عذر خواهی کردم. ریحانه داخل صندلیاش خواب بود.
کمیل همانطور که به روبرو نگاه میکرد گفت:
–یعنی من اینقدر بداخلاقم؟ با تعجب نگاهش کردم.
–آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم اونقدر دست پاچه و رنگ پریدهاید انگار که از من وحشت دارید. حالا من یه بار نگرانتون شدم و صدام رو یه کم بردم بالا...
–نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه. دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم.
–حتما شب تا دیر وقت درس میخوندید؟
–بله. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
–البته من هم اون روز نباید اونجوری باهاتون حرف میزدم.
–خب، شاید شما هم حق داشتید، من نباید...
حرفم رابرید و گفت:
–حق که داشتم ولی خب میتونستم آرومتر مطرحش کنم. یک لحظه از این که اونجا تنها هستید عصبی شدم.
راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده.
با تعجب پرسیدم:
– مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟
–نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–خدا به خیر بگذرونه.
بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید:
–امتحانتون کی تموم میشه؟
–کمتر از یک ساعت.
–پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم بیرون نیایید زنگ میزنم.
لبخند زدم و گفتم:
–حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه...
اخم کرد.
–چرا، بعضیها از اونام بدترن، شخصیت آدمها رو ترور میکنن.
بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچهها در رفت و آمد بودند. دانشگاه تقریبا خلوت بود.
داخل رفتم و قدم زنان به محوطهی پشت دانشگاه رسیدم.
روی صندلی شکستهایی که هنوز آنجا بود نشستم و خاطراتم را مرور کردم.
حرفهایی که سوگند در مورد آرش شنیده بود را اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخوداگاه خودش این فکرها را پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همه ی اینها را مدیون مادرم بودم.
بلند شدم تا به طرف در دانشگاه بروم و نگاهی به خیابان بیندازم.
همان لحظه با دیدن فریدون که به طرفم میآمد خشکم زد.
–خیلی وقته دنبالت میگردم، امدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگارتت نیومده.
قدرت حرکت نداشتم.
–نترس کاریت ندارم. دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم.
بعد برگهایی از جیبش درآورد.
–این چیه؟ مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟
–به لکنت گفتم:
–چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و...
–باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری.
چند قدم جلو امد. تکانی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم.
–کجا میری؟ دارم حرف میزنم.
سرعتم را بیشتر کردم.
او هم پشت سرم آمد و با صدای بلند گفت:
–اگر شکایتت رو پس نگیری بد میبینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب. احساس کردم صدایش نزدیک تر شد.
شروع به دویدن کردم. از در دانشگاه رد شدم. کمیل نبود. به طرف خیابان اصلی میدویدم. تقریبا به سر خیابان رسیده بودم که کمیل را دیدم. جلوی پایم ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین را باز کرد.
خودم را داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد را قطع کرد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت299
احساس امنیت کردم. پیش او که بودم از هیچ چیز نمیترسیدم. خیالم راحت بود.
مات و مبهوت نگاهم میکرد.
–میشه از اینجا بریم؟
دور زد و گفت:
–آخه بگید چی شده؟
–اون اینجا بود.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
–کی؟ فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستش به طرف در رفت.
–در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام.
با استرس گفتم:
–کجا؟ عصبی گفت:
–الان میام.
دستم را دراز کردم و آستین لباسش را گرفتم و هر چه التماس داشتم در چشمهایم ریختم.
–تو رو خدا نرید. من میترسم. من رو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود.
نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست.
–آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بدجور پریده. نترسید، من اینجام.
بغض کردم و گفتم:
–چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم...
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم به هم امان ندادند.
نفس عمیقی کشید و با غم نگاهم کرد.
–اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، من مواظبتون هستم.
–آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چارهایی جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم.
–چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانهای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمیکنید خونه بشینید.
جعبه دستمال کاغذی را روبرویم گرفت و ادامه داد:
–فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم. یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم.
از این که نتوانسته بودم خود دار باشم خجالت کشیدم.
کمیل ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
در سکوت به حرفهایش فکر میکردم. منظورش از برنامه چه بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازهایی نگه داشت.
–قفل مرکزی رو میزنم و زود برمیگردم.
حرفی نزدم.
روشن و خاموش شدن چراغ های دستگاه پخش توجهم را جلب کرد. یادم آمد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی میآمد. کنجکاو شدم ببینم چه گوش می کرد. صدای پخش را باز کردم.
باچیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت...
🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت
که روح من از خیر این تن گذشت🎶
🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
چگونه تو را میپرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶
گریه ام گرفته بود، نمی دانم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یابرای سرنوشتمان، حالم بد شد.
سرم را تکیه دادم به صندلی و دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم.
انگار تازه متوجه ی موقعیت کمیل شدم، یعنی او هنوز هم اذیت میشود.
نمی دانم چرا، باورکردنش برایم سخت بود.
کمیل مرد خود دار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق دارد، فکر نمیکردم اینقدر احساساتی باشد.
با صدای باز شدن در ماشین چشمهایم را باز کردم. کمیل فوری پنل را خاموش کرد و اخم کرد.
از خجالت آب شدم و سرم را پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم.
کیسه ایی که در دستش بود را روی پایم گذاشت و گفت:
–هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود.
نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و...
از خجالت فقط محتویات نایلون را نگاه میکردم.
–هیچ کدومش رو دوست ندارید؟
–چرا.
–پس نمیخواهید برنامم رو بدونید؟
–چرا لطفا بگید.
–اول باید یه چیزی بخورید.
–الان میل ندارم.
نایلون رو برداشت. اخمهایش را باز کرد. نگاه متفکرانهایی به محتویات نایلون انداخت وگفت:
–پس باید خودم براتون انتخاب کنم.
یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت:
–فکر میکنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه.
نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت300
تا رسیدن به خانه نه من حرفی زدم نه او. دوباره اخم کرده بود.
شکلات هم همانطور در دستم مانده بود. حالت تهوع داشتم.
جلوی در خانه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیقتر شد.
–قبلا حرف گوش کن تر بودیدها.
نگاهش کردم و گفتم:
–نمیتونم بخورم، حالم خوب نیست.
نگران گفت:
–از ترس و اضطرابه، بعد گوشیاش را از کنار دندهی ماشین برداشت .
–الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه.
در ماشین را نیمه باز کردم و گفتم:
–نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید.
فقط نگاهم کرد و حرفی نزد.
خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم.
در آسانسور که باز شد مادر را گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگاهم میکرد و با شخص پشت خط حرف میزد.
–نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه.
...
–چی بگم والا، خدا انشاالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره...
با حرف مادر دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشیام را درآوردم و همانطور که به مادر سلام میدادم در مخاطبینم دنبال شمارهی فنی زاده گشتم.
همان روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شمارهاش را ذخیره کرده بودم.
بعد از این که خودم را معرفی کردم برایش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی را روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را از نظر گذراندم. کمیل تازه راه افتاد که برود. حتما مکالمهی تلفنیاش با مادر تمام شده بود. از این که نگرانم بود و پیگیرحالم بود حس خوبی داشتم. حسی که نمیدانم اسمش چیست ولی انگار ته دلم کسی به من میگوید او میتواند همهی مشکلات را حل کند. یا بالاخره راهی برایشان پیدا کند.
مادر وارد اتاق شد و پرسید:
–از صبح چیزی نخوردی؟
–راستش نه، بعد از اتفاقی که افتاد حالت تهوع گرفتم، نمیتونم چیزی بخورم.
مادر رفت و بعد از چند دقیقه معجون بارهنگ و عسل و عرق نعنا را برایم درست کرد و آورد.
با خوردنش حالم بهتر شد و چند لقمه غذا خوردم.
روی تختم دراز کشیدم و گوشیام را چک کردم. فنی زاده نوشته بود:
–من کمیل را در جریان گذاشتم به شدت با تصمیم شما مخالفند.
احساس کردم از روی عمد کلمهی شدت را نوشته است. البته میدانستم که کمیل مخالف است، ولی او که جای من نیست. نمیتواند در ک کند از این که مدام استرس این که فریدون جلوی راهم سبز شود یعنی چه. آنقدر از دیدنش وحشت دارم که وقتی میبینمش فکر میکنم داعشیها کشور را گرفتهاند و او هم سر دستهشان است و ممکن است هر بلایی سرم بیاورد. خودم را تنها و بی پشتبان احساس میکنم. البته قیافهی جدیدی که برای خودش درست کرده، باعث شده شبیهه آنها شود و البته ترسناک. من به یک مرد احتیاج دارم برای حمایتم، مردی مثل کمیل مسئولیت پذیر و محکم. مردی که خودش برای مشکلات راه حل پیدا کند. ولی مگر کمیل چقدر میتواند کمکم کند. نمیشود که هر جا میروم با من بیاید. او که شوهرم نیست. با این فکر جرقهایی در ذهنم زده شد. صدای پیام گوشیام مرا از فکر و خیال بیرون آورد.
کمیل نوشته بود:
–چرا به فنی زاده گفتی شکایت رو پیگیری نکنه؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
کتاب صوتی " مجمع الفضائل امام علی علیه السلام" اثر علامه مقدم
بصورت #گزیده
با صدای #بهروز_رضوی
#مجمع_الفضائل
@montazeraan_zohorr
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "مجمع الفضائل علی علیه السلام" کتابی است درباره ی سیر و سلوک و فضائل امام علی علیه السلام در قالب احادیث،حکایات،اشعار،روایت ها و نکته های ظریف اخلاقی ، مولف کتاب مجمع الفضائل مرحوم علامه سید محمد تقی مقدم است ایشان درباره ی اثرش فرموده است : در صدد برآمدم تا از دریای معرفت امام علی علیه السلام کفی بردارم و از دوجنبه ی لاهوتی و ملکوتی و از جنبه ی بشری وارد شوم.
این کتاب شامل مطالبی نظیر : دلایل بر اعلم بودن امام علی علیه السلام بر ما بقی خلفا و اصرار پیامبر بر ولایت ایشان ، علم لایزال حضرت و اخلاق حمیده ایشان و کیفر دشمنان حضرت و اشاره و پیشگوئیهای امام حتی در مورد شهادت فرزند و برخی صحابه ایشان و نیز شامل چکیدهای از مواعظ آن حضرت میشود.
@montazeraan_zohorr
Part03_مجمع الفضائل ج1.mp3
6.37M
🌅🖋📗مجمع الفضائل
🔷🔹🔷قسمت 3⃣
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
May 11
#سلام_امام_زمانم
لذت شعر به آن است که والا باشد
هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد
جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان
علت هستی ما حضرت مـولا باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@montazeraan_zohorr
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
کسی که نامه و پیام یک مجاهد در جبهه جنگ را (به مقصد) برساند همچنان است که یک برده آزاد کرده و در ثواب جهاد با او شریک خواهد بود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@montazeraan_zohorr
1- موجودات آسمانها و زمين، نوعى شعور و درك دارند.
2- اگر بعضى انسانها اهل تسبيح نيستند، ولى تمام هستى تسبيحگوى خدا هستند.
3- عزّت و حكمت الهى است كه همه را به تسبيح جذب مىكند.
4- گرچه قدرت، در افراد عادى عامل از دست رفتن تعادل است، ولى خداوند هم قدرت دارد و تمام كارهايش نيز حكيمانه است.
#استاد_قرائتی
@montazeraan_zohorr
به سند معتبر از امام هادی علیه السلام نقل شده اشجع سلمی که زياد سفر میکرده، به امام صادق علیه السّلام عرض کرد: مولایم، من زیاد به مکانهای هولناک وارد میشوم، به من چیزی بیاموزید که با آن خود را ایمن بدارم. فرمودند: چون از چیزی ترسیدی دست راستت را بر بالای سرت قرار بده و با صدای بلند بخوان:
♦️أفَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ.آل عمران/۸۳
✍️ آیا جز دین خداوند را میجویند با آنکه هرکه در آسمانها و زمین است خواه و ناخواه سر به فرمان او نهاده است ، و بسوی او بازگردانیده میشوند.}
🔸اشجع گوید : در یک وادی وارد شدم که در آن جنیان بودند و شنیدم یکی میگفت : "او را بگیرید." و من آن آیه را خواندم و یکی گفت: چگونه او را بگیریم در حالی که به آیه طیبه پناه برده است.
📚عین الحیات/ص600
#رهایی_از_مشکلات :
🔸آیه شریفه ۱۱ سوره دهر ( انسان ) را چنانچه کسی صد مرتبه بخواند از مشکلات خلاصی یابد ولو آنکه شمشیر بر گردنش نهاده باشند
🔺مجرب است
🔹آیه ۱۱ سوره دهر :
✨ فَوَقَاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذَلِكَ الْيَوْمِ وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُورًا ✨
📚کشکول سیاح جلد ۲ صفحه ۴۴
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🔶عهد ثابت دوشنبهها🔶🌸
📿 اذکار روز
♦️یا قاضی الحاجات
🧮 ۱۰۰مرتبہ
♦️ یا لَطیــــف
🧮 ۱۲۹ مرتبہ
⭐️ سوره روز
📖سوره مبارکہ الشرح
🌟 به جهت وسعت رزق
🧮 ۴۱ بار خوانده شود، مراد حاصل میشود.
💦 ادعیه و زیارت روز
🔹 دعای روز دوشنبه
🔸 زیارت امین الله
🔹 دعای معراج
🌸🍃 نماز روزدوشنبه:
🔮 هـر کس
◽️ده رکعت نماز
۵نماز ۲رکعتی
در هررکعت:
🧎🏻⇇ حمـد
╬ 🧮 ۱۰مـرتبه سـورهتوحید ⇉
بخواند
♥️حق تعالی
☄برای او در روز قیامت نوری قراردهد که موقوف☆ را روشنایی دهد تا بر او خلق خداوند در آن روز غِبطه ببرند.
☆[ موقوف جای توقف و ایستادن و حبس شدن]
💠
@montazeraan_zohorr
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ دوشنبه 👈10 اردیبهشت / ثور 1403
👈20 شوال 1445👈29 اوریل 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
🔘 دستگیری امام کاظم علیه السلام توسط هارون ملعون.
❇️امروز برای امور زیر خوب است:
✅خواستگاری و امور مقدماتی و ازدواج.
✅درختکاری.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅دیدارهای سیاسی.
✅آغاز معالجه و درمان.
✅چله نشینی و رژیم گرفتن.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅خرید احشام و حیوانات.
✅خرید وسیله سواری.
✅و برداشت محصول خوب است.
🚘 سفر: مسافرت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد فاضل و دانشمند شود.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️وام و قرض دادن و گرفتن.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️برداشت محصولات کشاورزی.
✳️تشکیل شرکت و تاسیس موسسه.
✳️و کندن چاه و کانال نیک است.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب: زبان فرزند امشب از دروغ و غیبت و تهمت مبراست.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه باعث ایمنی از بلا می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث صحت می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 21 سوره مبارکه "انبیاء" است.
اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون...
و از معنای آن استفاده می شود که اگر کسی با خواب بیننده کدورت و مشکلی داشت برطرف می شود و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨