✅ #روزبرگ_شیعه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِم
موضوع: «#تاریخ_اَنْدُلُس، #عبرتى_بزرگ برای مسلمانان (١)»
✍️ مناسبت روز: امروز ٢١ شوال، سالروز پیروزی مسلمانان و ایجاد حکومت و تمدن بزرگ اسلامى در اَندُلُس است لذا روزبرگ شیعه را به این موضوع اختصاص میدهیم؛
تاریخ، آموزگار بسیار بزرگی است که با دقت در آن میتوان به نکات آموزنده فراوانی دست یافت؛ از این رو، خداوند متعال براى هدایت بندگان، در آیات متعدد قرآن کریم از تاریخ گذشتگان (اعم از خوبان و بَدان) سخن به میان آورده و سفارش نموده است: «قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ»: «پیش از شما، سنتهایی وجود داشت، (و هر قوم، طبق اعمال و صفات خود، سرنوشتهایى داشتند که شما نیز همانند آن را خواهید داشت) پس در روى زمین گردش کنید و ببینید سرانجام تکذیب کنندگان (آیات خدا) چگونه بوده است» (آل عمران/١٣٧) تا آدمی عبرت و پند بگیرد و به راه جاهلين و غافلين نرود؛ اما افسوس که به فرموده امیرمؤمنان (ع): «مَا أَكْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ»: «عبرتها چه بسیارند و عبرت گرفتنها چه اندک است» (حکمت ٢٨٩ نهجالبلاغه)
✍️ «تمدن اسلامی #اندلس» یکی از مهمترین و عبرتآموزترین وقایع تاریخی است؛، چرا که این تمدن بزرگ پس از ٨٠٠ سال عظمت و شکوه، ناگاه به سستى و اضمحلال گرایید و امروز بجز چند عمارت زیبا، دیگر اثری از آن تمدن باشکوه اسلامی باقی نمانده است؛
مورخین آوردهاند که در سال ٩٢ هجرى قمرى، لشگرى هفت هزار نفرى از مسلمانان به فرماندهى «طارق بن زیاد»، شبه جزیره ایبرى (اسپانیا و پرتقال) را فتح نموده و پس از گذشت از سلسله جبال پیرنه، به خاک فرانسه رسیدند؛ و حکومت اسلامى اندلس را در کُل این منطقه برقرار نمودند؛ (تاریخ فتوحات اسلامى در اروپا، ترجمه على دوانى، ص ۴۵)
تابیدن نور اسلام در این منطقه، چنان پیشرفت و دستاوردهاى شگرفى را به ارمغان آورد که مورخین نوشتهاند: «نور تمدن اسپانیا در این دوران، اروپا را نورانى ساخت...؛ بهطوری که علم و ادب و صنعت فقط در این سرزمین اروپایى رونق گرفت؛ و علوم ریاضى، فلکى، گیاهشناسى، تاریخ، فلسفه و قانونگذاری در اسپانیاى اسلامى تکمیل شده و نتیجه داد» ( اسلام و بلاهاى نوین، ترجمه مصطفى زمانى، ص٢۴۶)
جالب است که بدانیم این تحول بزرگ و پیشرفت علمی در اندلس، در زمانى اتفاق افتاده که اروپا گرفتار دوره رکود قرون وسطى بوده است؛ به صورتی که دکتر «مارتینِز مونتابِث» مستشرق اسپانیایى مینویسد: «اگر حاکمیت هشت قرنه اسلام بر اسپانیا نبود، هرگز این کشور وارد گردونه تاریخ تمدن نمىشد و در این دوره، در حالى که اروپاى همسایه، اسیر تیرگى جهل و عقب ماندگى بود، مسلمانان، روشنایى خرد و فرهنگ را به اسپانیا منتقل کردند» (عبدالجبار الرفاعى، بیدارى اسلامى در اندلس امروز، ص ۴٩)
در این دوران، مسلمانان اندلس در سایه دانش پژوهى و علم دوستى در اسلام، بدان پایه از پیشرفت در رشتههاى مختلف علمى، صنعتی، کشاورزى و شهرسازى رسیدند که «جان دراپِر» در «تاریخ پیشرفت فکر در اروپا» پس از توصیف پیشرفت و شهرسازى شهر قُرطَبه (پایتخت اندلس) مىنویسد:
«هفتصد سال بعد از این تاریخ هم، حتى یک چراغ در راههاى عمومى لندن و پاریس وجود نداشت و قرنها پس از این تاریخ، افراد پیاده در شهر لندن و پاریس در روزهاى بارانى تا قوزک پا در گِل فرو مىرفتند» (اسلام در غرب، ص ٣١١)
در این دوران، مهندسان مسلمان آندلس نیز در معمارى به قلههای رفیع این دانش دست یافتند؛ چنانچه جذابیت آثار بهجا مانده از آن دوران، هنوز هم سالانه، بیش از ۴۵ میلیون نفر جهانگرد را به خود جذب مینماید؛
✍️ اما همانطور که در آغاز سخن عرض کردیم این تمدن بزرگ اسلامی با آنهمه قدرت، شوکت و عظمت و بالندگی، پس از ٨٠٠ سال به حضیض ذلت و خوارى کشیده و به کلی نابود شد! لذا مسلماً بررسی دلایل اضمحلال آن، میتواند درس عبرتی بزرگ برای تمامی حکومتهای اسلامی، بالأخص جمهوری اسلامی ایران باشد که انشاالله در روزهای آینده در این رابطه سخن خواهیم گفت.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹میگه من خیلی زیبا بود...
🌹جنگ که اومد زشت شدم...
😭 من فقط یه کم موهام سوخته همین
#غزه
#فلسطین
#سه_ساله
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
در وادے عشق،صحبت توست جـــهاد
دنیا همہ محو غیرت توست جـــــهاد
خـــــون تو،بلاے جان اسرائیل است
این تازه شروع نهضت توست جـــــهاد
امروز سالروز میلادِ ...
آقا زاده ای لبنانی
یک دهه هفتادی
جوانی پر انرژی
فرزند شهید عماد مغنیه
از فرماندهان حزب الله
عشقش رهبری
شهادتش زینبی
از وصفش چه بگوییم که هر چه بگوییم کم است...
نامش جهاد
رسمش جهاد
او #شهیدجهادمغنیه است
عاشق مبارزه با اسرائیل
الگو جوانان لبنان و ایران
با افتخار من جهادی ام ...😍
من جهادی ام
جهاد ادامه دارد
🎁تولدت مبارک🎈🎂🎈
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 آندُلُس عبرتی تلخ برای مسلمانان
✝️ وقتی صلیبیها با ۳ عنصر خطرناک اختلاف، شهوت و شراب توانستند شکوه حاکمیت اسلامی در اندلس را بشکنند...
#حجاب
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🇮🇷
و در کتاب کمال الدین از امام صادق (علیه السلام) روایت آمده که از آن حضرت سؤال شد از بهترین عملی که مؤمن در آن زمان -یعنی غیبت امام (علیه السلام) - به کار بندد. حضرت فرمودند: نگهداری زبان وخانه نشینی.(۵۲۶)
و در تفسیر نیشابوری آمده که فرموده خدای تعالی: یا ایها الذین آمنوا علیکم انفسکم لا یضرکم من ضل اذا اهتدیتم(۵۲۷)؛ ای کسانی که ایمان آورده اید بر شما باد که خودتان را نگهدار باشید، که اگر دیگران گمراه باشند هرگاه شما هدایت شده باشید به شما زیانی ندارد. نزد ابن مسعود خوانده شد. وی گفت: این در آخر الزمان خواهد بود.
می گویم: وروایات در این باب بسیار است که برای پرهیز از اطاله گفتار از آوردن آن ها خودداری کردیم. در این جا لازم است آنچه ممکن است بعضی پندارند که در اخباری که از ائمه اطهار (علیهم السلام) روایت آمده اختلافی هست را دفع کنیم، واین پندار به ذهن کسی می آید که در آن اخبار خوب دقت وتدبر ندارد ودر آغاز چنین گمان می کند که بین این روایات تناقضی هست، از جهت آن که در قسمتی از آن ها امر فرموده اند به دعوت وآشکار کردن مطالب، ودر بخشی دیگر به مخفی داشتن واستتار وتقیه دستور داده اند. توضیح این مطلب بر حسب آنچه به برکت ائمه اطهار (علیهم السلام) از اخبار استفاده کرده ایم این که، مردم بر دو گونه اند: یا عالم وعارف به حق هستند، ویا غیر عالم. وگونه دون از آنها بر هشت دسته می باشند:
دسته اول: افراد عامی جاهلی که چنانچه حق را بشناسند از پذیرش آن سرباز نمی زنند.
دسته دوم: کسانی هستند که در شبهه وسرگردانی افتاده اند، که در صدد تحقیق وشناختن حق می باشند، ولی به جهت وسبب در شبهه وحیرت گرفتار شده اند.
دسته سوم: اهل ضلالت وگمراهی؛ که به خاطر همنشینی با افراد گمراه کننده، یا خطا کردن در راه تحصیل علم ومعرفت ویا مانند این ها، به گمراهی افتاده اند. وبر شخص عالم، به حکم عقل ونقل واجب است این سه دسته را ارشاد کند وآنان را هدایت ودعوت نماید. واز پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) روایتی آمده که حاصلش این است: اگر خداوند به وسیله تو یک نفر را هدایت کند، از آنچه آفتاب بر آن می تابد برای تو بهتر است.
دسته چهارم: منکران ومعندان با حق؛ کسانی که اگر حق نزد آنان یاد شود آن را استهزاء کرده، وامام (علیه السلام) ودعوت کننده به حق را مسخره می نمایند.
"دسته پنجم: منکران ومعاندانی که اظهار کردن حق نزد آنان سبب ضرر وزیان بر جان یا آبرو یا مال می باشد.
و از این دو دسته باید تقیه کرد، وبه حکم عقل ونقل واجب است زبان از گفتگو با آنان بست، چنان که بر صاحبان بینش پوشیده نیست، که در کافی به سند صحیحی از عبدالاعلی آمده که گفت: شنیدم حضرت ابو عبد الله امام صادق (علیه السلام) می فرمود: همانا تحمل امر ما تنها به تصدیق وقبول کردن آن نیست، از جمله تحمل امر ما پوشانیدن وحفظ کردن آن از غیر اهلش می باشد، پس سلام مرا به آنان (شیعیان) برسان وبه ایشان بگو: خدای رحمت کند بنده ای را که مودت ودوستی مردم را به سوی خود جلب نماید، با آنان (مخالفین) به آنچه می شناسند سخن بگویید وآنچه را انکار می دارند از آنها بپوشانید. سپس آن حضرت (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند! آن کسی که به جنگ با ما برخاسته، زحمتش بر ما بیشتر نیست، از کسی که آنچه را اکراه داریم از قول ما می گوید..(۵۲۸)
و در همان کتاب در حدیث دیگری از آن حضرت (علیه السلام) آمده که فرمود: فاش کننده امر ما همچون انکار کننده آن است.(۵۲۹) نیز از آن حضرت (علیه السلام) است که فرمود: همانا نه دهم دین در تقیه کردن است وهر کس تقیه ندارد دین ندارد...(۵۳۰) ودر همین معنی روایات بسیاری است.
دسته ششم: کسانی هستند که عقل ومعرفتشان ضعیف است، مؤمنانی که نمی توانند اسرار را تحمل وقبول یا حفظ ومخفی کنند، از این دسته نیز به حکم عقل ونقل باید اسرار ورازها را نهفته داشت، چنان که در احادیث گذشته یاد گردید.
و در کافی در خبر صحیحی از حضرت ابو جعفر باقر (علیه السلام) آمده که فرمود: به خدا سوگند محبوب ترین اصحابم نزد من پرهیزکارترین وفقیه ترین ورازدارترین آن ها است، وبدترین وناخوشایندترین آنان کسی است که هرگاه بشنود حدیثی به ما نسبت داده می شود واز ما روایت می گردد آن را نپذیرد واز آن بدش بیاید وآن را انکار نماید، وکسی را که به آن عقیده دارد تکفیر کند، وحال آن که او نمی داند شاید که آن حدیث از سوی ما صادر شده وبه ما منسوب گردیده، واو با این انکار از ولایت ما خارج می شود.(۵۳۱)
و در بصائر الدرجات به سند خود از حضرت ابی عبد الله امام صادق (علیه السلام) آمده که فرمود: با مردم به آنچه می شناسند رفتار کنید واز آنچه منکرند واگذارید، وبر خودتان وما حمله ها را متوجه نسازید، به درستی که امر ما سخت دشوار است که آن را متحمل نمی شود جز فرشته مقرب، ویا پیغمبر مرسل، یا بنده مؤمنی که خداوند دلش را برای ایمان آزموده باشد.(۵۳۲) وبه سند خود از امام صادق (علیه السلام) از پدرش (علیه السلام) آورده که فرمود: روزی در محضر امام علی بن الحسین (علیه السلام) سخن از تقیه به میان آمد. آن حضرت فرمود: به خدا اگر ابوذر می دانست در دل سلمان چیست او را می کشت، وحال آن که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) میان آن دو، برادری برقرار کرده بود. پس درباره سایر مردم چه گمان دارید؟ همانا علم علما صعب مستصعب (سخت دشوار) است، آن را تحمل نمی کند مگر پیغمبر مرسل یا فرشته مقرب ویا بنده مؤمنی که خداوند دلش را به جهت ایمان آزموده باشد. حضرت فرمود: وبدین جهت سلمان از علما شد که او مردی از ما اهل البیت است، از این روی به ما منسوب شد.(۵۳۳)
به سند خود از امام باقر (علیه السلام) آورده که فرمود: حدیث ما صعب مستصعب است، آن را تحمل ندارد مگر فرشته مقرب یا پیغمبر مرسل یا مؤمنی آزموده شده، یا شهری که دژ محکمی داشته باشد. پس هرگاه امر ما واقع گشت ومهدی ما آمد هر مرد از شیعیان ما از شیر جری تر واز نیزه نافذتر خواهد بود، دشمن ما را با پاهایش لگد خواهد کرد واو را با کف دستش خواهد زد، واین هنگامی است که رحمت وگشایش خداوند بر بندگانش نازل شد.(۵۳۴)
دسته هفتم: کسانی هستند که به سبب روی گرداندنشان از حق وبرگزیدگان باطل، خداوند بر دل ها وگوش های شان مهر زده است، که دعوت به حق در آن ها مؤثر نمی افتد، ونصیحت برایشان سودی نمی بخشد، هر چند که ضرری به شخص نمی رسانند، ولی دعوت کردنشان رجحان ندارد، واظهار حق نزد آنان پسندیده نیست، بلکه بهتر است از دعوت چنین کسانی خودداری شده وحق برای آن ها اظهار نگردد، چون فایده ای در این کار نیست (یکسان است بر آن ها خواه آنان را هشدار دهی یا هشدار ندهی ایمان نمی آورند)(۵۳۵) لذا در روایات امر شده که دعوت کردن آن ها ترک گردد، چنان که در کافی به سند خود از ثابت ابی سعید آورده که گفت: حضرت ابو عبد الله امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای ثابت! شما را با مردم چه کار؟ از آن ها دست بدارید وهیچ کس را به امرتان دعوت ننمایید که به خدا سوگند اگر اهل آسمان وزمین جمع شوند تا بنده ای را که خدا خواسته هدایت شود گمراه سازند نخواهند توانست، از مردم دست بکشید ومبادا کسی از شما بگوید: برادرم وپسر عمویم وهمسایه ام (واز روی دلسوزی برای هدایتشان خود را به زحمت اندازد)، زیرا که خدای (عزَّ وجلَّ) هرگاه خیر بنده ای را بخواهد روحش را پاکیزه می گرداند که هر خوبی را بشنود، آن را بشناسد وهر بدی را بشنود آن را انکار نماید. آنگاه خداوند در دل او کلمه ای افکند که به وسیله آن کارش فراهم آید (وبا شناختن امر امامت اندیشه اش سامان یابد)(۵۳۶).
و در کتاب تحف العقول در سفارش های امام صادق (علیه السلام) به مؤمن الطاق نظیر این سخن آمده است.(۵۳۷) ونیز در کافی در خبر صحیحی از فضیل آمده که گوید: به حضرت ابو عبد الله امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: آیا مردم را به این امر دعوت کنیم؟ فرمود: ای فضیل! هرگاه خداوند خیر بنده ای را بخواهد فرشته ای را فرمان دهد که گردن آن بنده را بگیرد واو را خواه نا خواه به این امر داخل نماید.(۵۳۸)
و در همان کتاب در حدیث دیگری از امام صادق (علیه السلام) آمده که فرمود: به خاطر دین خود با مردم مخاصمه مکنید، زیرا که ستیزه جویی دل را بیمار می نماید، خدای (عزَّ وجلَّ) به پیغمبرش (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: انک لا تهدی من احببت ولکن الله یهدی من یشاء(۵۳۹)؛ تو هر کس را دوست بداری هدایت نکنی ولی خداوند هر که را خواهد هدایت کند. وفرموده: افأنت تکره الناس حتی تکونوا مؤمنین(۵۴۰)؛ آیا تو مردم را وادار توانی کرد تا مؤمن باشند.
دسته هشتم: وضعشان مشخص نیست، یعنی: نمی دانی که اهل دعوت وپذیرش حق هست یا نه؟ وظیفه عالم نسبت به چنین کسی همان روایتی است که شیخ اقدم محمد بن الحسن صفار در بصائر الدرجات به سند خود از اصبغ بن نباته از امیر مؤمنان علی (علیه السلام) آورده که گفت: شنیدم آن حضرت می فرمود: همانا حدیث ما صعب مستصعب(۵۴۱) است، خشن ومخشوش است. پس اندکی به سوی مردم برافکنید هر کس آن را شناخت، او را بیفزاید، وهر که انکار کرد خودداری نمایید. آن را تحمل نکند مگر سه طایفه: فرشته ای مقرب، یا پیغمبری مرسل، یا بنده مؤمنی که خداوند دلش را برای ایمان آزموده باشد.(۵۴۲)
و به سند خود از فرات بن احمد آورده که گفت: امیر مؤمنان علی (علیه السلام) فرمود: همانا این حدیث ما به گونه ای است که دل ها به سختی آن را می پذیرد، پس هر کس (آن را) شناخت، او را بیفزاید وآنان را که روی گردانند، واگذارید.(۵۴۳)
و در حدیث مرفوعی از حضرت ابو جعفر باقر (علیه السلام) آورده که فرمود: همانا دل های مردم، این حدیث ما را به سختی پذیرا می شود، پس هر که به آن اقرار کرد او را بیفزاید، وهر کس روی گردانید رهایش کنید. به تحقیق که به ناچار فتنه ای پیش خواهد آمد که هر پشتیبان وبرگزیده ای نیز در آن سقوط کند، تا آنجا که آن کس که (به خاطر کمال دقت) یک دانه مو را دو تا کند هم سقوط می نماید، به حدی که جز ما وشیعیانمان باقی نماند.(۵۴۴)
نعمانی نیز همین حدیث را در کتاب الغیبة روایت آورده، ودر آن پس از جمله: دل های مردم این حدیث ما را به سختی پذیرا می شود آمده: پس اندکی به سوی آنان برافکنید هر کس به آن اقرار کرد او را بیفزاید، وهر کس آن را انکار کرد او را واگذارید.(۵۴۵)
پنجاه وسوم: صبر کردن بر اذیت وتکذیب وسایر محنت ها.
برادرم! بدان که خداوند -تبارک وتعالی- بندگان خود را در زمان غیبت ولی اش با انواع محنت ها وبلاها امتحان می کند تا بد از خوب جدا شود، پس درجات خوبان را بالا برده، وپلیدان را بعضی با بعض دیگر در آمیزد وبا هم گرد آورد،
آنگاه همه را در آتش دوزخ بیفکند، وخدای (عزَّ وجلَّ) فرموده است: ما کان الله لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب(۵۴۶)؛ خداوند مؤمنان را بر این حال کنونی(که مؤمن ومنافق به هم مشتبهند) وا نخواهد گذاشت تا این که پلید را از پاکیزه جدا سازد...و این سنت خداوند در گذشتگان وآیندگان است، همچنان که خدای تعالی فرموده: احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا وهم لا یفتنون ولقد فتنا الذین من قبلهم(۵۴۷)؛ آیا مردم چنین پندارند که به صرف این که گفتند ایمان آوردیم رها شوند و(بر این ادعا) هیچ امتحان نشوند، وهمانا که ما امت هایی که پیش از اینان بودند را به آزمانش آوردیم تا خداوند راستگویان را از دروغگویان کاملاً معلوم سازد. وحضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: ای مردم خداوند شما را از این که بر شما ستم کند دور داشته، ولی شما را ایمن ننموده از این که شما را بیازماید واو که بزرگوارترین گویندگان است فرموده: ان فی ذلک لآیات وان کنا لمبتلین(۵۴۸)؛ وبه درستی که در این (وقایع وحوادث) آیات ونشانه هایی است وما البته (خوب وبد بندگان را) امتحان می کنیم.
می گویم: واز جمله آن محنت ها وابتلائات این که می بینی بسیاری از اهل باطل در وسعت وثروت زندگی می کنند ودارای شوکت وقدرت می باشند، وبسیاری از اهل حق را می بینی که در سختی وتنگدستی زندگی می کنند، وبه آنان اعتنا نمی شود، وگفته آن ها پذیرفته نیست، واهل باطل آنان را با دست وزبان اذیت ومسخره می کنند، وایشان را از جهت اعتقادشان در امر امامشان وغیبت وظهور دولت آن حضرت (علیه السلام) تکذیب می نمایند، ودر اینجا نفس وعقل با هم نزاع می کنند، که نفس به پیروی اهل باطل امر می کند تا در وسعت ورفاه زندگی کنی واز دنیای فانی آن ها برخوردار شوی ولذت بری، وعقل فرمان می دهد که بر آزارهای شان صبر کنی وتکذیب کردنشان را تحمل نمایی، وترغیب می کند به پیروی از اهل حق وانتظار دولت حقه، به خاطر دست یابی به نعمت های اخروی جاودانی، پس شخص پاک سرشت هوشمند کسی است که عاقبت نیک را اختیار نماید وبر تکذیب واذیت صبر کند. ببینید امام صادق (علیه السلام) در خبر صحیح طولانی که در روضه کافی روایت آمده به حمران چه فرموده است، حمران از آن حضرت پرسیده بود: اینان (بنی عباس) تا کی سلطنت می کنند؟ یا کی از آن ها راحت می شویم؟ (امام صادق (علیه السلام) فرماید:) بدو گفتم: آیا نمی دانی که هر چیزی را مدتی هست؟ گفت: چرا. گفتم: آیا تو را سود می بخشد که بدانی این امر هرگاه فرا رسد از یک چشم به هم زدن زودتر آید! همانا اگر حال ووضع آن ها را نزد خدای (عزَّ وجلَّ) بدانی که چگونه است، خشم تو نسبت به آنان بیشتر می شد واگر تو با تمامی اهل زمین کوشش نمایند که آنان را به وضعی بدتر از آنچه در آنند -از گناه وجرم- در آورند نخواهند توانست، پس شیطان تو را نلغزاند وپریشان ننماید، زیرا که به راستی عزت از آن خداوند ورسول (صلی الله علیه وآله وسلم) ومؤمنین است، ولی منافقان نمی توانند، آیا نمی دانی که هر کس منتظر امر ما باشد وبر آنچه از اذیت وترس می بیند صبر کند، فردای (قیامت) در گروه ما خواهد بود...(۵۴۹)
و در تحف العقول در سفارش های امام صادق (علیه السلام) به مؤمن الطاق آمده است: ای پسر نعمان، هیچ بنده ای مؤمن نخواهد بود تا این که در او سه سنت باشد: سنتی از خداوند وسنتی از رسول او وسنتی از امام. اما سنتی که از خدای (عزَّ وجلَّ) باید داشته باشد، این که باید اسرار را کتمان نماید. خداوند (عزَّ وجلَّ) می فرماید: عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه احداً(۵۵۰)؛ اوست دانای غیب، پس احدی را بر غیب خویش آگاه نسازد. واما سنتی که از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) باید دارا باشد، این که با مردم به رفتار واخلاق اسلامی مدارا کند. واما سنتی که از امام (علیه السلام) لازم است در او باشد، صبر در سختی ها وناراحتی ها است، تا این که خداوند برای او فرج برساند...(۵۵۱)
و نیز در روضه کافی به سند خود از حسن بن شاذان واسطی آورده که گفت: به حضرت ابوالحسن امام رضا (علیه السلام) نامه ای نوشتم که در آن از جفای اهالی واسط، گلایه کردم. چون در این شهر گروهی از عثمانی ها بودند که مرا اذیت می کردند، جواب به خط آن حضرت (علیه السلام) چنین آمد: خداوند تبارک وتعالی از دوستان ما پیمان گرفته بر صبر کردن در دولت باطل، پس به حکم پروردگارت صبر کن که هرگاه سرور خلق بپاخیزد خواهند گفت: (ای وای بر ما چه کسی ما را از آرامگاهمان برانگیخت، این است آنچه خداوند رحمان وعده داده وفرستادگان راست گفتند).(۵۵۲)
می گویم: منظور از سرور خلق حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد، واین که فرمود: خواهند گفت: این است آنچه خداوند رحمان وعده داده...اشاره به آن است که آن حضرت به اذن خدای تعالی آن ها را زنده می کند واز آنان انتقام می گیرد، چنان که در روایان آمده است.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: زمانی بر مردم خواهد آمد که حکومت جز به وسیله کشتن وستمگری به دست نیاید وثروت جز با غصب وبخل فراهم نگردد ومحبت ودوستی جز با بیرون راندن دین وپیروی هوای نفس حاصل نشود، پس هر که آن زمان را دریابد وبر فقر صبر کند در حالی که بتواند به ثروت رسد، وبر دشمنی مردم صبر کند با این که (به وسیله از دست دادن دین وپیروی از هوس) بتواند مردم را جلب نماید، وبر خواری وذلت صبر کند در صورتی که قدرت عزیز شدن را داشته باشد، خداوند پاداش پنجاه صدیق را از تصدیق کنندگان مرا به او خواهد داد.(۵۵۳)
و در خرایج آمده است: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: پس از شما قومی خواهند آمد که یک تن از آن ها اجر پنجاه تن از شما را خواهند داشت، عرض کردند: ای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ما در بدر واحد وحنین با تو بودیم وقرآن در میان ما فرود آمد! فرمود: آنچه بر آن ها فرود آید شما تحمل نمی کنید ومانند آن ها صبر ندارید. می گویم: این اشاره به حال مؤمنین صبور در زمان غیبت امام عصر (علیه السلام) است، چنان که سایر اخبار شاهد بر آن است.🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
📚قسمت 0⃣7⃣
📒جلددوم
#مکیال المکارم
🌹 منتظران ظهور 🌹
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت305 آن شب برای مطرح کردن موضوع دو دل بودم. برای همین از سعیده خوا
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت306
کمی دل، دل کردم وبعدگفتم:
–راستش از این که ازم خواستگاری کرده احساس غرور می کنم. من کمیل رو خیلی قبولش دارم. از این که اون هم من رو قبول داره حس خوبیه.
سعیده مشکوک نگاهم کرد.
–یعنی دوسش داری؟
بغض کردم و گفتم:
–کاش داشتم. اون برام بیشتر نقش یه معلم رو داره.
سعیده سرش را عقب کشید و با حیرت به چشم هایم نگاه کرد.
–خب پس قضیهی خواستگاری منتفیه. جوابت منفیه دیگه.
با تردید نگاهش کردم.
–به ریحانه فکر کردی؟ همش به این فکر میکنم که خدا بیخود اون بچه رو سر راه من قرار نداده.
سعیده ابروهایش بالا رفت.
–راحیل، به نظر من همون بابای ریحانه اگه بفهمه تو به خاطر مادری کردن برای بچش میخوای بهش جواب مثبت بدی، ناراحت میشه.
–خب اولا قرار نیست کسی بفهمه، اگر مامان به این ازدواج رضایت داد، این موضوع مثل یه راز تا ابد بین من و تو میمونه. دوما به نظرم میتونم با کمیل چیزهایی که دنبالش هستم رو پیدا کنم. همیشه تو رویاهام به این فکر میکردم که ازدواجم یه خروجی معنوی هم داشته باشه. این جور نباشه که صرف این که به یکی علاقه دارم بهش برسم و همه چی تموم بشه.
–خب همین ازدواج خودش کامل شدن دینه دیگه.
–درسته، وقتی موضوع آرش پیش امد، همین کمیل حرفهایی زد که من رو به فکر وادار کرد. اسرا درست میگه هم کف هم بودن رو... آرش بد نبود. من خواستم یه قدم مثبت بردارم، به نظر خودم تا حدودی موفق هم شدم، ولی خب خدا نخواست و نشد. ازدواج با آرش فقط صرفا علاقه نبود. از کارم هدف داشتم و همین راضیام میکرد. وقتی قسمت نشد با خودم فکر کردم حتما من لایق اجرای این هدف نبودم یا شایدم فکرم اشتباه بوده.
حالا که دوباره این فرصت بهم داده شده، خوشحالم. باز ازدواجم میتونه یه اتفاق خوب باشه، اگرم سختی داره، من مطمئنم کمیل نمیزاره بهم سخت بگذره،
سعیده همانطور با بهت گفت:
–آخه راحیل تو خیلی شرایطتت از اون بهتره.
–اگه منظورتوام مثل اسرا زیبایی و موقعیته که اینا چیزی نیست که برای آدم امتیاز باشه. تازه مگه کمیل ازخوشگلی واین چیزها چیزی کم داره؟ امتیازشم از من بالاتره.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–نه، خداییش...ولی منظورت ازامتیاز چیه؟
–مثلاهمین اخلاق خوشی که داره، یاصبوریش توی بیشتر مسائل، یا خیلی چیزهای دیگه، سعیده من یک سال توی خونش بودم. اسرا یه چیزی روهوا میگه چون اصلا کمیل رو نمیشناسه.
سعیده تکیهاش را به پشتی داد.
–راحیل اگه یه چیزی ازت بپرسم راستش رومیگی؟
–اگه بخوام راستش رو نگم جوابت رونمیدم، قبوله؟
–باشه. وقتی یکی رو دوست نداری، واقعا میتونی باهاش زندگی کنی؟
– به نظرم باید همچین مردی رو دوست داشت سعیده، حیفه فقط باهاش ازدواج کرد. انشاالله که خدا هم کمک میکنه.
سعیده خندید.
–یعنی راحیل، عاشق این تئوریهاتم. من یه بار یه جا خوندم، میشه حتی عاشق مردی بشید که دوسش ندارید.
–یعنی چی؟ یعنی آدم می تونه خودش روعاشق کنه؟
–اینطورنوشته بود.
قضیه برایم خیلی جالب شد و ناراحتیام را فراموش کردم و حریصانه پرسیدم:
–خب چطوری؟
–یه خانمه پرسیده بودکه من شوهرم رودوست ندارم ولی اون بندهی خداخیلی زحمت می کشه ومردخوبیه چیکار کنم که دوسش داشته باشم.
کارشناسه کلی بهش راهکارداده بودکه به نظرم جالب بود.
–چه راهکارهایی؟
–حالا که نه به داره نه به باره، راهکار می خوای چیکار، بزار حالا ببینیم خاله چی میگه.
–ولی سعیده به نظر من وقتی یکی مومن باشه، علاقه به وجود میاد. حتی اگر آدم شوهرش رو دوست هم نداشته باشه، دوستی اون با خدا دل آدم رو نرم و لطیف میکنه. بعدشم آدم باید به خودشم نگاه کنه، گاهی باید فکر کنیم که اصلا ما قابل دوست داشته شدن هستیم. شاید اون تکبرمون نمیزاره خوبیهای دیگران رو ببینیم. دوست داشتن دیگران بدون قید و شرط خودش کار سختیه. این که من بگم من مثلا اسرا رو دوست دارم چون بندهی خداست، نه به خاطر این که خواهرمه و خیلی خوبیها در حقم کرده، اینجوری وقتی مثل امروز بهم بتوپه ازش بدم نمیاد و میتونم ببخشمش.
بعد آهی کشیدم و پرسیدم:
–سعیده به نظرت مامان جوابش به این خواستگاری مثبته؟
–نمی دونم، توکه امدی اینجا، خاله اسرا رو صدا کرد توی اون یکی اتاق که باهاش حرف بزنه، منم تنها نشستم توی سالن و گریه کردم.
–دیونه، به جای این که بیای من رو دلداری بدی خودتم نشستی به گریه کردن؟
باصدای در، نگاهمان به طرفش سُر خورد.
اسرا باگردنی کج وارد شد و بغلم کرد.
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم. دیگه نمیخوام اذیت بشی.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr
مادر گفت:
–بچهها گاهی سکوتم چیز خوبیه ها.
سعیده نگاهی به مادر انداخت و گفت:
–خاله الان منظورتون همون دهنمو ببندم با کلاس بود؟
همه خندیدیم.
به خانه که رسیدیم اسرا گفت:
–به من که خیلی خوش گذشت. من فردام میام.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–اینو ببین، انگار سیزده بدره.
مادر گفت:
–فردا لازم نیست کسی بره. خودم با آژانس میبرمش.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت307
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم.
قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت:
–نخیرنمیبخشه، نبخشیشها راحیل، تازه بامنم بدحرف زد، دخترهی چشم سفید.
راحیل باشرط ببخشش، مثلا بگویک سال باید لباسهات رو اتو کنه، از بس زِرتی بخشیدیش اینقدر زبون درازشده دیگه.
اسرا اعتراض آمیز گفت:
–اینم عوض پا درمیونیته؟ اسرا را بغل کردم.
–قول بده دیگه درموردکسی قضاوت نکنی.
سعیده باخنده گفت:
–توبهی گرگ مرگه.
اسرا پشت چشمی برای سعیده نازک کردوگفت:
–چشم. دیگه تکرارنمیشه.
سعیده گفت:
–ولی من نمیبخشمت.
–حالا کی ازتوعذر خواهی کرد.
لبم را به دندان گرفتم وبرای اسرا چشم غره رفتم و باسرم اشاره کردم که از او هم عذرخواهی کند.
اسرا با اکراه دست سعیده را گرفت وگفت:
–خیلی خوب بابا معذرت.
–نگاه کن، از خواهرت با بوس وبغل عذرخواهی می کنی، ازمن از روی شکم سیری؟
از حرف سعیده خندیدیم و اسرا سعیده رابغل کرد و بوسید.
سعیده گفت:
–خب بابا چون بندهی خدا هستی میبخشمت.
همان شب مادر از من خواست که تا تمام شدن امتحانهایم در این مورد خواستگاری حرفی نزنیم. تا فرصتی باشد برای حلاجی اوضاع. من هم قبول کردم و حرفی نزدم.
برای این که کمیل هم از بابت من خیالش راحت باشد به زهرا خانم زنگ زدم و از او خواستم که به برادرش بگوید، فعلا اجازه دهد خودم به دانشگاه بروم. بعد بهانهها و حرفهایی با مشورت هم ساختیم تا تحویل برادرش بدهد.
نمیدانم زهرا خانم چطور برایش توضیح داده بود که کمیل دیگر زنگ نزد تا از خودم بپرسد. لابد به خاطر قضیهی کنسل کردن شکایت فکر کرده نمیخواهم در کارهایم دخالت کند. ولی فقط خدا میدانست که چقدر به او احتیاج داشتم.
یکی دوبار سعیده آنقدر ابراز عجز و ترس کرد که مادر و اسرا هم با ما به دانشگاه آمدند و چندین ساعت منتظر ماندند تا من دو تا امتحانم را بدهم. البته اسرا کتابهایش را آورد تا همانجا درسش را هم بخواند. وقتی سعیده به دنبالمان آمد به من زنگ زد و خیلی سری گفت:
–راحیل این بیرون وضعیت سفیده، زود بیایید سوار ماشین بشید.
از کارهایش هم خندهام میگرفت هم ترسم بیشتر میشد.
همین که سوار ماشین شدیم سعیده گفت:
–راحیل میگم، این داعشیه اگه هممون رو بگیره، با ما که کاری نداره، فقط تو رو تهدید کرده دیگه. درسته؟
مادر با ناراحتی گفت:
–سعیده میشه بس کنی. اینقدر از این حرفها زدی راحیل رو ترسوندیا. اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه، مگه شهر هرته.
اسرا گفت:
–البته مامان جان شهر هرت که هست، ولی نه در اون حد.
مادر نگاه سرزنش آمیزی به اسرا کرد و گفت:
–به اندازه کافی امروز با هدر رفتن وقتم اعصابم خرد شده ها دیگه شمام با این حرفهاتون بدترش نکنید.
اسرا خندید و گفت:
–ای بابا مامان جان، شما که همش تو کتابخونه با کتابها سرگرم بودید وقتتون کجا هدر شد؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید همتون رو اسیر کردم. همش تقصیر این سعیدس، هی میشینه خیالبافی میکنه، ته دل من رو خالی میکنه. یه ماشین دیروز چند بار بهمون چراغ زد و اشاره کرد تا بگه چادر من از در ماشین بیرون مونده، حالا سعیده جو میداد و میگفت: "خدایا بدبخت شدیم، گرفتنمون، افتادیم دست داعشیا، "در حالی که راننده اصلا ریش نداشت. شبیهه داعشیها هم نبود.
یا دفعهی پیش، پشت چراغ قرمز وایساده سرش تو گوشیشه، چراغ سبز شده حرکت نکرده، ماشین پشت سرمون اعصاب نداشت چند بار بوق ممتد زد که بگه راه بیفتید. به جای این که حرکت کنه، وایساده پلاک ماشین طرف رو حفظ میکنه، میگه اونور چهار راه اینا میخوان ما رو خفت کنن.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–راحیل فکر کنم با آژانس بیای دانشگاه بهتره. این سعیده آخر هممون رو دیوونه میکنه.
اسرا خندید و گفت:
–ولی باحاله مامان، اینا بعدا میشه خاطره، فکر کن بعدها تعریف میکنیم خانوادگی راحیل رو بردیم دانشگاه و این ماجراهایی که سعیده به...
در حرفش پریدم و تهدید وار گفتم:
–اگه بشنوم نشستی این حرفها رو جایی گفتی وای به حالت اسرا ها...حالا دیگه بدبختیای من واسه تو خاطره میشه.
–نه بابا، منظورم این نبود. باور کن من خواستم فقط یه کم شوخی کنم تا...
دستم را به علامت سکوت بردم بالا.
–باشه قبول. بزار برسیم خونه بعد شوخیت رو ادامه بدیم. اینجا جای شوخی نیست.
سعیده خندید و گفت:
–اسرا جان، راحیل با یه لشگرم بیاد دانشگاه فایده نداره، فقط با آقای بادیگارد خیالش راحته. احتمالا الانم فکر میکنه این فریدونه همین گوشه کنارا کمین کرده. بابا اون بیکار هست ولی دیگه نه در این حد.
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت308
سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–نه ملکه بزرگوار، خالهی عزیزم، این کار رو با من نکنید. من قول میدهم دیگر حرفی نزنم که باعث رعب و وحشت راحیل بشود. خواهش میکنم اجازه بدهید خودم ببرمش. دستم به دامانتان.
مادر دست سعیده را گرفت:
–پاشو ببینم. این کارا چیه، مگه تأتره. باشه اصلا هر جور خود راحیل راحت تره، همون کار رو میکنیم. من فقط نمیخوام تو امتحاناتش بهش استرس وارد بشه.
سعیده چشمکی زد و گفت:
–معلومه دیگه با بادیگارد راحت تره و اصلنم استرس نداره.
اسرا با شنیدن این حرف اخمهایش در هم رفت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. بعد فوری به طرف اتاق رفت.
یک امتحانم بیشتر نمانده بود، ولی خبری از تلفن زهرا خانم نشد. گفته بود بعد از یک هفته زنگ میزند. نکند برادرش قضیه را فهمیده و اجازه نداده زنگ بزند.
روز آخر سه امتحان با هم داشتم. بین امتحانها فرصت خوبی بود برای مرور امتحان بعدی. در کتابخانه مینشستم و درس میخواندم تا ساعت امتحانم برسد.
بالاخره امتحان آخرم را هم دادم و نفس راحتی کشیدم.
گوشی را برداشتم تا خبری از سعیده بگیرم. دیدم پیام داده:
–خاله زنگ زد گفت نیام دنبالت بادیگاردت میاد دنبالت.
فوری به سعیده زنگ زدم.
–قضیه چیه سعیده.
– قبلا برنامه امتحانتت رو به یکی دیگه دادی اونوقت از من میپرسی؟ طرف ساعتشم میدونسته. به خاله زنگ زده و اجازه گرفته بیاد دنبالت باهات حرف بزنه.
–در مورد چی سعیده؟
–چه میدونم. منم مثل تو. لابد در مورد خواستگاری دیگه.
–نه بابا، فکر نکنم. خواهرش میگفت خودش روش نمیشه.
–چند دقیقه دندون روی اون جیگرت بزاری معلوم میشه. احتمالا الانم جلوی در منتظرته.
گوشی را که قطع کردم به طرف در خروجی راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که دیدم مژگان جلوی در ایستاده و منتظر است.
با دیدنش جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم.
به طرفم قدم برداشت. به یک قدمیام که رسید سلام کرد.
مرتب تر از همیشه لباش پوشیده بود. مانتوی بلند دکمه دار با شلوار مشگی. خبری از ساپورت نبود. روسری بزرگ و زیبایی را هم سرش کرده بود. آرایشش ملایم وملیح بود. در دلم آرش را تحسین کردم. حس بدی نسبت به مژگان داشتم. هنوز نتوانسته بودم با این حس کنار بیایم. بچهاش را در آغوشش جابجا کرد. یک دختر ریز و ظریف.
نمیدانم نخواستم یا نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
با شرمندگی گفت:
–میخواستم چند دقیقه باهات حرف بزنم. جوابی ندادم. به سکویی که همان نزدیکی بود اشاره کرد.
–بیا اینجا بشینیم، فقط چند دقیقه وقتت رو میگیرم. با اکراه به طرف سکو رفتم.
همین که نشستیم سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی گفت:
–راحیل میدونم در حقت بد کردم. ولی باور کن یه جورایی جبر زمانه هم باعث شد که این اتفاقها بیوفته. وقتی از فریدون شنیدم نامزد کردی خوشحال شدم، بعد جوری با مسخرگی ادامه داد:
فکر میکردم عشق و علاقت بیشتر از...
با جدیت و تحکم گفتم:
–دروغه،
–پس اون آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟ فریدون میگفت...
با اخم گفتم:
–اون نامزدم نیست.
با نگاهش چشمهایم را کاوید. نگاهی به سارنا انداختم و گفتم:
– باید جایی عاشقی کنی که دنبالت باشن وگرنه جز بیارزش شدن نتیجهی دیگهایی نداره. گاهی باید عشقت رو کور کنی تا یه چیزهایی رو نبینه. آرش به خانوادهاش و بچهی برادرش احساس وظیفهی بیشتری داشت. نخواستم دل یه مادر داغدیده رو بشکنم. من از بچگی یاد گرفتم از علاقههام بگذرم. وقتی یه چیزی رو سالها تمرین کنی دیگه انجام دادنش برات راحت میشه. عشق که چیزی نیست، کسایی رو میشناسم که از خانوادشون، بچههاشون، عشقشون، از همه چیزشون به خاطر دیگران گذشتن.
رنگ نگاهش تغییر کرد و زمزمه وار گفت:
همون حرفها رو زدی اونم مثل خودت کردی. با عجز به چشمهام زل زد.
–میخوام یه اعترافی بکنم. بعد با مِن و مِن ادامه داد:
–من همیشه بهت حسادت کردم. از این که رابطت اینقدر با آرش خوب بود تحمل دیدن رفتاراتون رو نداشتم. حتی حالا هم وقتی فریدون گفت تو نامزد کردی و مادر شوهرم در جوابش گفت انشاالله خوشبخت بشه خوشم نیومد. اون گفت راحیل با هر کس ازدواج کنه خوشبختش میکنه، نتونستم تحمل کنم. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا چیزی نگم. بعد بغض کرد.
–راحیل آهت بد جور ما رو گرفته، البته بیشتر من رو. راست میگن حسود اول به خودش آسیب میزنه.
بعد اشاره کرد به دخترش و گفت:
–همش مریضه، الانم بعد از کلی دکتر و تست و آزمایش میگن نمیشنوه. اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی صورت بچه ریخت.
برای لحظهایی تمام تنفرم از او به دلسوزی تبدیل شد. نتوانستم بیتفاوت باشم. نگاه مبهوتی به بچهاش انداختم و گفتم:
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت309
–چرا؟
–دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمیکردم و همه چی میخوردم. گاهی سیگارم میکشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه.
–چه داروهایی؟
–خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش امد و من رو به بیمارستان رسوند.
وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس امدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست در صد از ماهیچههای قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده.
آن لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته است. خیلی دلم میخواست از حال او بدانم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بیرحمانه حرفی از او نمیزد.
–اینارو برات تعریف کردم که خواستهام رو بهت بگم، مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگاهم کرد.
–باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو...
نخواستم دیگر بشنوم. از این همه خودخواهیاش رنجیدم. حرفش را بریدم و گفتم:
–من کسی رو نفرین نکردم. انشاالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده. از جایم بلند شدم.
–من باید برم.
او هم بلند شد و گفت:
–میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم...
–میام.
دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، در آغوش مادرش نگاهم میکرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمیتوانست حرف بزند، دلم ریش شد. با حس ترحمی که در دلم ایجاد شده بود پرسیدم:
–چه رشتهایی درس خوندی؟
–مدیریت چطور؟
–واقعا؟
ایستاد و نگاهم کرد.
–منظورت چیه؟
–هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه.
بی تفاوت گفت:
–چهربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره...
–تاحالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش.
دوباره به طرف در خروج راه افتاد.
–فکر نکنم، چطور؟
–مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمیکرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمینوشت. به نظرم رفتارامونم همینطوری هستن. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. هر رفثاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت:
–راحیل ول کن، من امدم اینجا که فقط ازت بخوام من رو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفها بزنه، همون برامون بسه.
ناخواسته پرسیدم:
–اون ازت خواست که بیایی؟
در جوابم فقط به قدمهایش کمی سرعت داد.
همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد.
بی اختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم:
–این... اینجا... چیکار میکنه؟
مژگان به طرفم چرخید و گفت:
–داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد.
قبل از آن که حرفی بزنم کمیل روبرویم ظاهر شد و با جذبهی خاص خودش، بی توجه به مژگان گفت:
–راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتون هستم.
مات مانده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهایش جا خوش کرده بود مرا به خود آورد.
بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین را برایم باز کرد.موقع سوار شدن دیدم که هر سهی آنها به ما چشم دوختهاند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت310
همین که ماشین را روشن کرد پرسیدم:
–پس ریحانه کو؟
پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
–پیش زهراست.
"یعنی هنوز از دستم ناراحته؟"
–اون خانم کی بود؟ انگار با فریدون نسبت داشت.
نگاهم را به بیرون دادم و گفتم:
–خواهر فریدون بود. امده بود برای عذر خواهی و این حرفها.
اخمهایش پر رنگ تر شد و گفت:
–خدا رو شکر که امتحاناتتون تموم شد. دیگه از این استرسها راحت شدیم. بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت:
–کی شر اینا از سر ما کم میشه خدا میدونه. انگار زهرا درست میگه.
خیلی دلم میخواست بپرسم منظورش چیست. ولی جرات پرسیدنش را نداشتم.
بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد:
–نمیپرسین چرا امدم دنبالتون؟
آنقدر فکر به سرم هجوم آورده بود که کلا این موضوع را فراموش کردم.
–اتفاقا میخواستم بپرسم.
سعی کرد اخمهایش را باز کند و گفت:
–امدم در مورد برنامهایی که اون روز در موردش باهاتون حرف زدم. نظرتون رو بپرسم. یادتونه گفتم برای بعد از امتحانها براتون برنامه دارم؟
قلبم تپش گرفت.
–بله یادمه. منتظر ماندم که ادامه داد:
–یه مدت بود به خاطر کم کاریهای مسئول روابط عمومیمون به مشکل برخورده بودیم. بارها هم تذکر دادم فایدهایی نداشت. تا این که اخراج شد.
خواستم ازتون بپرسم یه مدت میتونید جاش بیایید شرکت؟
اگه دلتون خواست میتونید کلا اونجا کار کنید. اگرم خوشتون نیومد فقط برای یه مدت کوتاه کمکم کنید. تا یکی جاش پیدا کنیم.
با تعجب از آینه نگاهش کردم. اصلا توقع همچین درخواستی را نداشتم. فکر من حول چیز دیگری میچرخید. یعنی زهرا هنوز حرفی به او نگفته است.
–خیلی حرفم غیره منتظره بود؟
نگاه از او گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–نه، فقط، آخه...من اصلا تا حالا کار نکردم. پیش زمینهایی ندارم.
شاید نتونم...
ابروهایش بالا رفت.
–شما نتونید؟ حرفهای عجیبی میزنید.
–عجیبه که میگم بلد نیستم؟
–عجیبترین حرفیه که تا حالا شنیدم. مثل اینه که بگید الان شبه. مطمئنم که میتونید زود یاد بگیرید و انجامش بدید.
شما کارهای خیلی سخت تر رو انجام دادید.
از این همه اطمینانش قند در دلم آب شد.
–شما لطف دارید، نه اینجوریم که شما میگید نیست.
–همینجوریه، اگر قبول کنید من کمکتون میکنم، یاد میگیرید. از اون نظر مشکلی نیست.
–راستش از این که بخوام کار کنم خوشحالم ولی...
–ولی چی؟
–خب، راستش... رفت و آمدش برام خیلی...
–اونم حل میشه.
–نه، من نمیخوام بهتون زحمت بدم. ترجیح میدم یه مدت تو خونه بمونم و جایی نرم.
دوباره چند دقیقهایی سکوت کرد و بعد از آینه نگاهم کرد.
–من امروز با حاج خانم صحبت کردم. یعنی اول زهرا زنگ زد و صحبت کرد.
قرار شد که باهاتون صحبت کنن. در مورد همون مسئلهایی که زهرا قبلا مطرحش کرده.
نتیجهی صحبت مادرتون با شما هر چی که باشه کارتون سر جاشه. اونجا چند طبقس میتونم با واحد دیگه جابه جاتون بکنم که راحت تر باشید و تو واحد من نباشید.
شما هر تصمیمی بگیرید برای من محترمه و با ارزشه، خیالتون راحت باشه. من بهتون حق میدم.
آنقدر با حیا این حرفها را میزد که نتوانستم سرم را بلند کنم و حرفی بزنم.
سکوت کردم. تا این که به جلوی در خانه رسیدیم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr
کتاب صوتی " مجمع الفضائل امام علی علیه السلام" اثر علامه مقدم
بصورت #گزیده
با صدای #بهروز_رضوی
#مجمع_الفضائل
@montazeraan_zohorr