eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
9.7هزار ویدیو
301 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃 🖋📋مطالب ناب جهت بصیرت افزایی 👤🎙جناب حجت الاسلام شجاعی 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 052.mp3
2.74M
✍️کور منم؛ که چشمانم را غبارگناه، تاریک کرده است! کور منم؛ که درد ندیدنت؛ دلـ🖤ـم را نمی لرزاند! کور منم؛ که نمیتوانم با تو،نداشته هایم را نبینم. کوری یعنی... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده آسمانی 45.mp3
12.42M
۴۵ 🎤 و دو نقطه‌ی مقابل یکدیگر هستند که اگر رشد داده شوند؛ اولی انسان را به بلندای مقام امام می‌رساند و دیگری، به قعر گودال ذلّت. ⚡️اما اکسیر بسیار قدرتمندی در وجود انسان قرار داده شده، که اگر نحوه استفاده از آن را یاد بگیریم؛ هیچ تردیدی، گریبان‌مان را نخواهد گرفت. و آن اکسیر....؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۲۲٠.mp3
11.74M
۲۲۰ ⚜در یافتنِ أفضل الأعمال (بهترین عمل رساننده برای من) ، مهمترین فرمول برای انتخاب صحیح، و یا اجتناب صحیح چیست؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 #با_من_بمان_2 #نویسنده_محمد313 متعجب دستگیره‌ی در را بالا پایین کرد و به در کوبید: درو با
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 -اسم؟ جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم  به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی -نام پدر؟ -محمد حسین معتمدی اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی که همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی که ندارین؟ -خیر -تو اتاق چیکار میکردین؟ کمیل خواست چیزی بگوید که دختر جوان با گریه گفت:جناب سرگرد بخدا من بیگناهم منو دزدیدن و بردن تو اون خونه تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این آقا تو اتاقه.  آشفته و کلافه گفت: جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده منم رفتم اونجا بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن که بعد این خانومو اونجا دیدم، بعدم شما اومدید. نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید: سرگرد محمد اکبری سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت: شاهدی هم دارید که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟ سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد: داشتم از بیرون میومدم خلوت خلوت بود دستمو رو زنگ در گذاشتم که دو نفر منو داخل ماشین انداختند بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم. سرگرد برگه‌های دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت: گریه نکن دختر شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شما هم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟ کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد: خیر -رئوفی؟ -بله قربان. -ببرشون بازداشگاه. کمیل عصبی و طلبکار گفت: من که گناهی نکردم برم بازداشگاه. -اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه... ببرش. گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود. به انگشترش که نام امام حسین روی آن هک شده بود خیره شد. ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت! آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی. دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد. تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد. کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود چرا منصور اینکار را کرده بود؟ سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد. نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم می‌زدند و بحث میغکردند می‌چرخید. گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند -نامرد. منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله. -تو به قران قسم خوردی! همه‌ی حرفات دروغ بود!؟؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟ فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم. -خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟ منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید... کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بی‌جواب گذاشت و رفت. روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد. سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد. با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن... طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده. کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده من خودم بالای سرش نشستم. سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخاله‌ای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه و همزمان هم اونجا باشه و هم تو رستوران.. شما شاهدی دارید ؟ کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟ من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده منکه باهاش کاری نداشتم خودش اومد ازم کمک خواست خودش بود که خواست تغییر کنه منم فقط همراهیش کردم. -از من چه انتظاری پسرجان بدون هیچ سند و مدرکی باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی خوب دلیلش چیه؟ چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟ چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟ در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم. آقا سید.. همه پاکی و سربه زیری شما  رو تایید کردن ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد. کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بی‌حساب شدیم چه بود؟؟ ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت! آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی. دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد. تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد. کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود چرا منصور اینکار را کرده بود؟ سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد. نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم می‌زدند و بحث میغکردند می‌چرخید. گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند -نامرد. منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله. -تو به قران قسم خوردی! همه‌ی حرفات دروغ بود!؟؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟ فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم. -خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟ منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید... کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بی‌جواب گذاشت و رفت. روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد. سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد. با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن... طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده. کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده من خودم بالای سرش نشستم. سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخاله‌ای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه و همزمان هم اونجا باشه و هم تو رستوران.. شما شاهدی دارید ؟ کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟ من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده منکه باهاش کاری نداشتم خودش اومد ازم کمک خواست خودش بود که خواست تغییر کنه منم فقط همراهیش کردم. -از من چه انتظاری پسرجان بدون هیچ سند و مدرکی باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی خوب دلیلش چیه؟ چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟ چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟ در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم. آقا سید.. همه پاکی و سربه زیری شما  رو تایید کردن ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد. کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بی‌حساب شدیم چه بود؟؟ ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c