eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠نامه امام زمان (عج) به سید ابوالحسن اصفهانی💠 ❇️ آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی از مراجع بزرگ و وارسته ای است که هم به محضر مبارک امام عصر علیه السلام نائل آمده و هم به افتخار دریافت نامه و توقیع از سوی آن حضرت مفتخر شده است. ❇️ شیخ محمود حلبی می گوید :من در عصر آن بزرگوار از کسانی بودم که گاه اِشکال و ایراد به سبک معظّم له در رهبری معنوی و مذهبی جهان تشیع داشتم و این ایراد تا هنگام تشرف به عتبات عالیات و دیدار خصوصی با آن مرحوم ادامه داشت. ❇️ به همین جهت هم، آنجا وقتی به محضرش رفتم اشکالات خود و دیگران را گفتم و آن بزرگوار با کمال سعه ی صدر و گشادگی چهره، جواب همه اشکال و ایراد های مرا داد و سرانجام فرمود من دستور دارم که این گونه عمل کنم . ❇️ گفتم: از کجا و چه کسی دستور دارید؟ فرمود: از چه کسی می خواهید دستور داشته باشم؟ گفتم :یعنی از امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ؟ فرمود: آری. ایشان برخاست و درب صندوق خود را گشود و پاکتی را از آنجا برگرفت و به دست داد. ❇️ من به مجرد اینکه پاکت را گرفتم مضطرب و منقلب شدم با حالتی وصف ناپذیر کاغذ را از پاکت در آوردم و آن را خواندم که از جمله این عبارات در آن نوشته شده بود ✳️بسم الله الرحمن الرحیم✳️ یا سیّد ابوالحسن، ارخص نفسک و اجلس فی دهلیز بیتک و لا ترخ سترک ( واعن اواغث شیعتنا و موالینا ) نحن ننصرک ان شاءالله " المهدی" به نام خداوند بخشاینده مهربان سید ابوالحسن ،خود را ارزان کن و در اختیار همگان قرار بده و در بیرونی منزلت بنشین و درب را به روی کسی نبند و پرده بین خود و مردم قرار مَده و به داد و کمک پیروان و دوستان ما برس که ما تو را یاری می کنیم، ان شاءالله. ❇️ پرسیدم :این توقیع شریف را به وسیله چه کسی دریافت داشته اید؟ فرمود :به وسیله مرد عابد و پارسا و باتقوا به نام شیخ محمد کوفی که از هر جهت مورد وثوق و اطمینان است. اجازه گرفتم تا از آن نسخه‌ای بردارم مشروط بر اینکه تا سید در قید حیات است ابراز نکنم. ❇️کتاب کرامات صالحین❇️ به امید آنکه منتظر واقعی ظهورش باشیم🙏 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سبک زندگی شاد 28.mp3
10.02M
۲۸ ♂توکل یعنی؛ تلاشتُ بکن، نتیجه اش با خدا! اونایی که اهلِ توکلند؛ شادترند... چون هرگز نگرانِ آینده نمی شوند! ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش شهید نشوم ، تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند باشم . دعا کن من هم گلوله توپ نصیبم شود . اگر میخواهی دعا کنی . دعا کن بسوزم ... چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش .درست چند روز قبل از مراسم خواستگاری اش .همان شد که خودش میخواست . تکه تکه و سوخته . پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند . تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند... درست کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ مزار غریبش می نشیند ... 🌷شهید محسن حاجی بابا🌷   یاد شهدا با صلوات🌷 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸🌿 ▪️▫️▪️▫️▪️▫️ قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدهم قسمت دوازدهم قسمت سیزدهم قسمت چهاردهم قسمت پانزدهم قسمت شانزدهم قسمت هفدهم قسمت هجدهم قسمت نوزدهم قسمت بیستم قسمت بیست و یکم قسمت بیست و دوم قسمت بیست و سوم قسمت بیست و چهارم قسمت بیست و پنجم قسمت بیست و ششم قسمت بیست و هفتم قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و نهم قسمت سی ام قسمت سی و یکم قسمت سی و دوم قسمت سی و سوم قسمت سی و چهارم قسمت سی و پنجم قسمت سی و ششم قسمت سی و هفتم قسمت سی و هشتم قسمت سی و نهم قسمت چهلم قسمت چهل و یکم قسمت چهل و دوم قسمت چهل و سوم قسمت چهل و چهارم قسمت چهل و پنجم قسمت چهل و ششم قسمت چهل و هفتم قسمت چهل و هشتم قسمت چهل و نهم قسمت پنجاهم قسمت پنجاه و یکم قسمت پنجاه و دوم قسمت پنجاه و سوم قسمت پنجاه و چهارم ▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🔰ما را به دوستان خود معرفی کنید👇 🤍کانال منتظران ظهور🤍 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸🌿 ▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🟣 قسمت اول 🟣 قسمت دوم 🟣 قسمت سوم 🟣 قسمت چهارم 🟣 قسمت پنجم 🟣 قسمت ششم 🟣 قسمت هفتم 🟣 قسمت هشتم 🟣 قسمت نهم 🟣 قسمت دهم 🟣 قسمت یازدهم 🟣 قسمت دوازدهم 🟣 قسمت سیزدهم 🟣 قسمت چهاردهم 🟣 قسمت پانزدهم 🟣 قسمت شانزدهم 🟣 قسمت هفدهم 🟣 قسمت هجدهم 🟣 قسمت نوزدهم 🟣 قسمت بیستم 🟣 قسمت بیست و یکم 🟣 قسمت بیست و دوم 🟣 قسمت بیست و سوم ▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🔰ما را به محبّان امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف معرفی فرمایید👇 🌺کانال منتظران ظهور🌺 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
کلینیک درمان حسادت 04.mp3
8.6M
4 💢حسادت یکی ازعلتهای تنهاییِ ماست! بیماری حسادت احساس امنیت رو،از اطرافیان ما میگیره، لذا کم کم از ما فاصله میگیرند! باحسادت هرگز محبوب قلب دیگران نخواهیم بود👇 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسلام علیک یا اَبامحمّد، یا حسن اِبن علیّ، ایّها المجتبی، یابن رسول الله، یا حجّة الله علي خلقه، يا سيّدنا و مولانا، اِنّا توجّهنا ، و استشفعنا و توسّلنا بك الي الله و قدّمناك بين يدي حاجاتنا، يا وجيها عندالله، اِشفع لنا عندالله 💠https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c💠
اَلسلام علیک یا اَبا عبدالله، یا حسین اِبن علیّ، ایّها الشّهید، یابن رسول الله، یا حجّة الله علي خلقه، يا سيّدنا و مولانا، اِنّا توجّهنا ، و استشفعنا و توسّلنا بك الي الله و قدّمناك بين يدي حاجاتنا، يا وجيها عندالله، اِشفع لنا عندالله 💠https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷چقدر لذت بخشه وقتی آدم می‌فهمه اولین یاران امام زمان ایرانی‌ها هستن. 📈 آیا تهران در آخرالزمان ویران خواهد شد؟ 🔹نقش ایران و سید خراسانی در قیام حضرت تا جزئیات اختلافات داخلی قبل از ظهور حضرت در ایران رو تو این مصاحبه کوتاه ببینید. --------------- اللﮩـم عجل لولیڪ الفـــرج ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
حاج‌آقا‌قرائتـی : هر معتاد... @montazeraan_zohorr🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
روایت دلدادگی قسمت۱۳۵🎬: نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند... نزدیک
روایت دلدادگی قسمت۱۳۶🎬: سحرگاه سیزدهم رجب بود... سهراب مجنون تر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی...آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود ، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود ، از مسجد بیرون آمد... دیشب همگان ، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند ،متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده... سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریه هایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود ، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد. رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب ،با دیدن صاحبش ،شیهه ای بلند سر داد...گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود. سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود ، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسه ای از آن می گرفت گفت : رخش عزیزم ، نیت کرده ام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر... رخش شیههٔ آرامی کشید، گویی می خواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی... تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود ، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود. می خواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد : سلام برادر، این موقع سحر به کجا می روی؟ سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت : می خواهم به نجف بروم ، به سمت حرم مولایم علی علیه السلام... مرد جلوتر آمد ، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد ، او را قبلا دیده است. مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان می داد گفت : من هم راهی نجف هستم ، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است ، نیت کرده ام امروز را در جوار حرم امیر مؤمنان بگذرانم. سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمی دانست ، با خوشحالی گفت: انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم... مرد که گویی خوب می دانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت: پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد. سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد. این دو سوار مانند باد می تاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند. سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر می دید ،رو به او گفت : ببینم برادر،می دانی بازار نجف از کدام طرف است؟ ان مرد با تعجب گفت : مگر به حرم نمی آیی ، تو را چه به بازار؟ سهراب لبخند ملیحی زد و گفت : به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده ، می خواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
روایت دلدادگی قسمت ۱۳۷🎬: مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست ، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو می بینم می خواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد... سهراب سری تکان داد و‌گفت : مهم نیست ، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است. مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و‌گفت : اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو می خرم.. سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت و‌گفت : بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد. مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد ، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون می آورد گفت : این کیسه با تمام سکه هایش از آن تو...اگر به بازار هم می رفتی بیش از این نصیبت نمیشد... اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو‌خواهم گرفت. سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد ، او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و همقدم با مرد عرب ،وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد. داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد: عید است و من عیدی می خواهم و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذری اش را بین همه پخش کند. از اول شروع کرد و پیش رفت ، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود ونواده مولا... چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند ، کمرش را راست کرد و با خود گفت :انگار بقیه اش روزی خودم است و‌می خواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم ، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمی زد. نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید. سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت. جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد. خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند ،هر کدام دانه ای خرما برداشتند. سهراب کنار پیرمرد آمد ، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت : بفرمایید نذری ست ، ببخشید آخرینش قسمت شما شد. عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون امد و چون زبان عربی را نمی دانست به فارسی گفت : خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمی دانم چه می گویی...اما کاش زبان مرا می دانستی .... من به چیز دیگری محتاجم.. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
روایت دلدادگی قسمت۱۳۸🎬: سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد،سبد خالی را بر زمین گذاشت ، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت : چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟ پیرمرد که باورش نمی شد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت : تو...تو ایرانی هستی؟ سهراب سری تکان داد و‌گفت : آری گمان کنم پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و‌گفت : خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راه‌مانده که راهزنان بی وجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی ، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید. تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او‌ عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکه ها را که نمی دانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و‌گفت : این سکه ها نذر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است ، شما فکر کن از جانب اوست... پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننه صغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند ، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد ، سرشان را بالا گرفتند. فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد ،انگار چیزی در دلش فرو ریخت ، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد ، روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره می کرد گفت : ش...ش..شما... سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود ، تا نگاهش به چهرهٔ او‌ افتاد ،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد... همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود ، سرش را پایین می انداخت گفت : شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه می کنید؟ تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید ، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد :شاهزاده خانم... حالا فرنگیس کم‌کم به یادمی آورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او... حالا او میدانست کیست و چیست... این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند ، حرم خلوت شده بود و گویا واقعه ای بزرگ در حال وقوع بود. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
روایت دلدادگی قسمت پایانی🎬: سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت : شما اینجا چه می کنید؟ فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت : دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه می کنید.. سهراب هم لبخندی بر لب نشاند و‌گفت : همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند. ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت : پس دست تقدیر چه زیبا می نویسد. سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت : آه ...آقاسید شما اینجا چه می کنید؟ سید لبخندی زد و‌گفت : کار همان دست تقدیر است، در ضمن من همان تاجر علوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی... سهراب با تعجب گفت : ش..ش...شما ...تاجر علوی؟! سید دستی به شانه سهراب زد و‌گفت : آری پسرم ، من تاجر علوی یا آقا سید ،عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم ، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی با هم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد ،سهم گنج را به دیگری ببخشد... چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود ، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس بایدگنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه... در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت : آه خدای من...زهرا همسر فرهاد... با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت و‌گفت : فرنگیس؟ شاهزاده خانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیده ام در خراسان حلوای ختم شما را هم خورده اند ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند. و با صدای عصایی که در فضا پیچید ،متوجه درب ورودی شدند‌‌. سهراب که حالا خوب می دانست کسی که لنگ لنگان به طرفش می آید، کیست و‌چیست ، با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت و چشمها بود که می جوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد می زد. در این هنگام سید جلو آمد و گردنبند با قاب چرمین سهراب را به او و پدرش نشان داد، نگین انگشتر را از قاب چرمی بیرون اورد و شروع به خواندن کرد علی...نام پدر توست مرتضی....نام خود توست کوفه.....زادگاه توست و سپس نگین را برگردانید و خواند«یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی» واین هم رمز نجات تو بود... سهراب آسمان را در زمین سیر می کرد در خاطرش نمی گنجید از کجا به کجا رسیده... او به دنبال اصالت و سپس محبوب و بعد پول و مقام بود ، اما زمانی که از همهٔ اینها گذشت و عاشق حجت زنده خدا شد و نور خدا در دلش پدیدار شد...به همهٔ آنهایی که از دست داده بود رسید... در این هنگام ،عموی او رو به سهراب کرد و‌گفت : مرتضی..... و ابو مرتضی...کریم راهزن که باعث تمام این اتفاقات بود ، اسیر ماست ، هر آنچه حکم کنید درباره اش انجام دهید... مرتضی ناگهان یاد کریم افتاد و‌گفت : پس آن شبیخون به کریم، هم کار شما بود؟ سید دستی به شانه مرتضی زد و‌گفت : فکر کردی من میوهٔ دل برادرم را که بعد از گذشت سالها پیدا کرده ام به راحتی رها می کنم؟ من کاروانی از سربازان زبده را مأمور تعقیب و مراقبت کاروان شما کرده بودم و آن موقع که راهزنان راه بر شما بستند، همسفرانت که می دانستند کاروان سربازان در نزدیکی شماست ، سریع خود را به کاروان رساندند و... مرتضی حالا همه چی را می فهمید...رو به حرم کرد...لبخندی به لب نشاند و دست به سینه گذاشت و‌گفت : مولای من...چه عیدی خوبی دادی...مرا به غلامی خود بپذیر تا غلامی کنم برای مهدی دوران...غریب این زمان...عشق عاشقان... آرزوی عابدان...آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف‌.. .................«پایان» .............. التماس دعا یاعلی 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا