eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند بدنش داغ شده بود و نایی نداشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟ آزاده سمتش چرخید و گفت:بله؟ -گفتم فراری هستی از جایی زدی بیرون؟ -به شما ربطی نداره بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟ -من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم مطمئنم به تو هم کمک میکنه جدی فراری هستی؟ -یه جورایی -عه... پس مث مایی شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه -چرا؟ -هیچی جا و مکان بده بهشون مشکوکانه گفت: همینجوری؟ مجانی؟ -همینجوریه همینجوری که نه تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد -پس هزینش چیه؟ -هیچی یه مدت واسش مجانی کار میکنی بعدش که حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی با خوشحالی گفت: یعنی هم کار هم مکان؟ دخترک شوق آزاده را که دید اوهم سر شوق آمد و گفت: آره پس چی... بلند شو بریم پیشش که عجب ماهی توی تور انداختما... آزاده گیج پرسید: منظورت چیه؟ -هیچی پاشو بریم خواست از جایش بلند شود که پسربچه ای سمت آنان دوید وگفت:مامورا اومدن ...در برید مامورا دخترک هراسان دست آزاده را کشید و همراه هم دویدند با دیدن مردی که لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد که با دیدن سرباز ها کلافه گفت: گیر افتادیم ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم -پس چرا داشتی فرار میکردی؟ -این خانوم مجبورم کرد -عقب بایست خانوم تو آگاهی معلوم میشه داخل بیسیم چیزهایی را گفت که آزاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت خانوم چادری که از افراد آگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند که چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. ... @montazeraan_zohorr