🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_دوازدهم
نزدیک های غروب بود
فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت
به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد
دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت
دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند
چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد
هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند
بدنش داغ شده بود و نایی نداشت
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده
از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود
دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود
قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟
آزاده سمتش چرخید و گفت:بله؟
-گفتم فراری هستی
از جایی زدی بیرون؟
-به شما ربطی نداره
بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما
ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟
-من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم
مطمئنم به تو هم کمک میکنه
جدی فراری هستی؟
-یه جورایی
-عه... پس مث مایی
شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه
-چرا؟
-هیچی
جا و مکان بده بهشون
مشکوکانه گفت: همینجوری؟
مجانی؟
-همینجوریه همینجوری که نه
تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد
-پس هزینش چیه؟
-هیچی
یه مدت واسش مجانی کار میکنی
بعدش که حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی
با خوشحالی گفت: یعنی هم کار هم مکان؟
دخترک شوق آزاده را که دید اوهم سر شوق آمد و گفت: آره پس چی... بلند شو بریم پیشش که عجب ماهی توی تور انداختما...
آزاده گیج پرسید: منظورت چیه؟
-هیچی پاشو بریم
خواست از جایش بلند شود که پسربچه ای سمت آنان دوید وگفت:مامورا اومدن ...در برید
مامورا
دخترک هراسان دست آزاده را کشید و همراه هم دویدند
با دیدن مردی که لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد که با دیدن سرباز ها کلافه گفت: گیر افتادیم
ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم
-پس چرا داشتی فرار میکردی؟
-این خانوم مجبورم کرد
-عقب بایست خانوم
تو آگاهی معلوم میشه
داخل بیسیم چیزهایی را گفت که آزاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد
دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت
خانوم چادری که از افراد آگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند که چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.
#ادامه_دارد...
@montazeraan_zohorr