🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_نهم
#نویسنده_محمد_313
مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه آمدن نرگس از دانشگاه شد
با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی
دلش برای مادرش تنگ شده بود
"مادر کجایی که بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد
به خاطر پدر معتادی که به خاطر پولش دخترش رو فروخت"
"به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند"
آهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد
او از عمد کاری نکرده بود که مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد
"کاش میتونستم از خودم دفاع کنم"
از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود
از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون سرزنشش میکردند
با آمدن مادر آقا کمیل از جایش بلند شد که گفت:کارایی که گفتم کردی؟
-بله
-میتونی بری اتاقت
تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا
***
کتاب شعر رنگ و رورفته ای که از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد
ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود
"وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم"
کتاب را بست و
با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم"
در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند
مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد که با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید
در همین حین تلفن زنگ خورد که چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد
مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد که تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید:
سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا
خیلی وقته بهم سرنزدیم
مامانو بابا سلام دارن
خدانگهدار
با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش آشوب به پا شد
با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت
حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند
طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت
:کمیل نیومد خونه؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:
نه
- فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون
-جواب که ندادی؟
-نه
بی آنکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست
مدتی گذشت که صدای حوریه خانوم را شنید
:سلام دخترگلم خوبی؟؟...
#ادامه_دارد...
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_هشتم #نویسنده_محمد_313 -دوسال پیش سکته کرد
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_نهم
#نویسنده_محمد_313
مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه آمدن نرگس از دانشگاه شد
با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی
دلش برای مادرش تنگ شده بود
"مادر کجایی که بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد
به خاطر پدر معتادی که به خاطر پولش دخترش رو فروخت"
"به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند"
آهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد
او از عمد کاری نکرده بود که مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد
"کاش میتونستم از خودم دفاع کنم"
از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود
از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون سرزنشش میکردند
با آمدن مادر آقا کمیل از جایش بلند شد که گفت:کارایی که گفتم کردی؟
-بله
-میتونی بری اتاقت
تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا
***
کتاب شعر رنگ و رورفته ای که از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد
ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود
"وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم"
کتاب را بست و
با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم"
در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند
مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد که با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید
در همین حین تلفن زنگ خورد که چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد
مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد که تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید:
سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا
خیلی وقته بهم سرنزدیم
مامانو بابا سلام دارن
خدانگهدار
با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش آشوب به پا شد
با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت
حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند
طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت
:کمیل نیومد خونه؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:
نه
- فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون
-جواب که ندادی؟
-نه
بی آنکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست
مدتی گذشت که صدای حوریه خانوم را شنید
:سلام دخترگلم خوبی؟؟...
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c