eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_11 #نویسنده_محمد_313 #قسمت_یازدهم مقابل
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو که به ذهنم میرسید گشتم چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم نرگس با نگرانی گفت: شاید خونه فامیلی کسی یا خونه پدرش رفته باشه؟ -بعید میدونم مادرش که شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت که کمیل دلخور گفت: چقدر گفتم این دختر ضعیف و بی‌پناهه باهاش کاری نداشته باشید باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت نمیخواستم اینطوری بشه که بزاره بره -انتظار داشتی چیکار کنه؟ هرچی از دهنت در میاد بهش میگی منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی... اونم گرفتاریش پدر معتادشه حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت: درسته ازش خوشم نمیاد ولی راضی به آواره کردنشم نبودم کاش جلو خودمو میگرفتم خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه *** ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد انقدر گریه کرده بود که دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت چشمه ی اشکش خشکیده شده بود جرم او داشتن پدر معتادش بود که اورا به منصور فروخت و سر از آن مهمانی در آورد او که برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت چرا همه اورا مقصر میدانستید اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد که اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود دیگر بسش بود! حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده که اورا آزار و اذیت دهند به جرمی که هرگز مرتکب نشده چقدر تنها و بی‌پناه بود کاش مادرش زنده بود لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد با دیدن دختربچه ای که دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند -دخترم سرده باید بریم -فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم -باشه عزیزم دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد نگاهش را از آن مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد ...