🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_36
امروز بازار بودیم و کلی خرید کردیم
نزدیک چهار پنج روزی از رفتن کمیل میگذشت
ظرف سبزه رو روی سفره هفت سینی ک چیده بودیم گذاشتیم
حس وحال خوبی برای اومدن بهار داشتم
یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم
یک شب بود
یک و ساعت و نیم تا اومدن عید مونده بود
تو خونه چرخ زدم
فقط منو وعمه خانوم بیدار مونده بودیم
بقیه زود خوابیده بودند ک صبح میریم حرم کسل نباشن
ولی من از شدت انتظار خوابم نمیبرد
کنار نرگس نشستم و به صفحه ی گوشیش خیره شدم
چشمام یکم گرم شده بودند و میخواستن بسته بشن ولی دلم نمیخاست بخوابم
پلکهامو بستم و زیر لب شروع به شمردن ثانیه ها کردم
کم کم چشام سنگین شدند و دیگه نفهمیدم چیشد
چرخی زدم و با خودم گفتم چقدر خواب صبح میچسبه به ادم
صدای همهمه ای از بیرون شنیدم که پلک هامو اروم باز کردم
-اوووو عیدی ما رو پیچوندی ها
با شنیدن کلمه ی عیدی از خواب پریدم و
شکه شده به اطرافم نگاه کردم
کسی تو اتاق نبود
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ک دیدم پنج صبحه
ندا اومد داخل و با خنده رو بمن گفت:پاشو تنبل خان باید بریم حرم
با ناباوری گفتم:عیدشد؟
سمتم اومد وباهام روبوسی کرد:اره عزیزم
عیدت مبارک دلمون نیومد بیدارت کنیم یعنی میخواستیما ولی کمیل نذاشت
با گیجی گفتم:کمیل؟
-اره زنگ زده بود
میخواست باهات حرف بزنه ولی وقتی فهمید خواب رفتی گفت بیدارت نکنیم
بغ کرده بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
باورم نمیشه
شوخی میکنی ؟؟؟؟
-نه بابا شوخی چیه
دستمو کشید و منو برد بیرون :برو یه ابی به صورتت بزن بیا پیش ما
مشتی اب سرد به صورتم پاشیدم و دستامو رو گونه هام گذاشتم
به صورتم تو ایینه خیره شدم
هنوز هم گیج و منگ بودم
رفتم پذیرایی که بقیه با دیدن من گفتن:به به ازاده خانوم
یکی یکی باهاشون روبوسی کردم و خشک و خالی تبریکی گفتم
حالم گرفته بود
چقدر با خودم گفتم سال تحویل خواب نرم
بیدار باشم
اخرشم خوابم برد
من به کمیل قول داده بودم نخوابم
میخواستم صداشو بشنوم
در میون اون شلوغی
نرگس سقلمه ای بهم زد و گفت:چیه زیاد خوشحال نیستی
-کمیل زنگ زد
من خواب بودم.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c