🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_44
مردد دستمو رو زنگ خونشون گذاشتم
یاد ذوق کودکانه پریناز موقع نقاشی کردن افتادم
ولی با خودم گفتم دیگه دوست ندارم با فریبا ارتباطی داشته باشم
ته دلم گفتم شاید این فقط یه حس حسادت زنانه باشه
خواستم برگردم ک در حیاط باز شد
فریبا متعجب بمن نگاه کرد و گفت:سلام ازاده جون
پریناز ک این ساعت کلاس نداره
لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه رفتم خرید سرراه اومدم اینجا گفتم بهتون بگم ک مشکلم برطرف شده و دیگه خودم میتونم بیام خونتون به پریناز درس بدم
دیگه لازم نیست زحمت بکشید اون همه راه بیاید خونمون
انگار ک از چیزی ناراحت شده باشه گفت:واقعا؟
-بله ..من دیگه برم اقا کمیل منتظرمه نگران میشه
ازش خداحافظی کردم و با تاکسی برگشتم
سر راه رفتم مزار شهدا یکم درد دل کردم تا سبک بشم
باید رو اعصابم مسلط باشم و با کمیل راه بیام
شاید اینروزا فشار کاری زیادی بهش وارد بود
کلید انداختم و رفتم خونه
اونقدر تو مزار شهدا نشسته بودم ک یادم رفت به تاریکی میخورم
ساعت هشت شب بود
با دیدن کمیل ک عصبی تو خونه قدم میزد گفتم:سلام
سمتم اومد و گفت:علیک سلام
تا این موقع شب کجا بودی؟
-کار داشتم
بعدشم هنوز ساعت هشته
همچین میگی تا این موقع شب
-ساعت هرچی ک باشه هوا تاریک شده و برای یک زن خوب نیست تنها بیرون باشه
چه کاری داشتی بیرون
چرا بهت گفتم لازم نکرده بری گوش ندادی به حرفم
خیلی سرخود شدیا
-چرا اینطوری رفتار میکنی کمیل
قبلا هم چندبار اینطوری دیر کردم ولی تو اینقدر بهم نریختی
راست و پوست کنده بگو چته
-من چمه؟
چرا میخوای ثابت کنی که من چیزیم هست
معلوم نیست خانوم تا این موقع شب کجا بوده با کی بوده
پوزخندی زدم و گفتم:نترس
بگو راحت حرفتو
هرچی تو دلته بریز بیرون چرا نیش و کنایه میزنی!!!
یه دفعه ای بگو با دوست پسرت بیرون بودی دیگه
سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:دهنتو ببند
بغض کردم ک کلافه پوفی کشیدو زیر لب گفت:ازاده
با گریه رفتم سمت اتاق امیر علی
اولین باری بود ک ازش سیلی میخوردم
سرمو کنار تخت پسرم گذاشتم و حسابی گریه کردم
دلم دقیقا از چی پر بود!
یکم موهای امیر علی رو نوازش کردم که کتابشو کنار گذاشت وسمتم چرخید :مامانی چرا گریه میکنی
گفتم:هیچی پسرم دلم برات تنگ شده بود برای همینه
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:برای من گریه میکنی؟
-اره
-مامانی گریه نکن وگرنه منم گریم میگیره ها
با لبخند بوسش کردم ک کتابشو سمتم گرفت و گفت:من که بلد نیستم بخونمش
توواسم قصه میگی
-باشه عزیزدلم
به نصفه هاش رسیدم ک متوجه شدم خواب رفته
هنوز ساعت هشت و نیم بود
امشب خیلی زود خوابید
نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن لباسام رفتم اتاقم
کمیل ساکت رو تخت نشسته بود
متوجه حضور من شد ک عکس العملی نشون نداد
منم بالشت و پتومو برداشتم که برم اتاق امیر علی بخوابم
.....
صبح از خواب پریدم که دیدم امیرعلی محکم بغلم کرده و خوابیده
لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم:پسرم...عشق مامانی
خوابش سبک بود
چشماشو باز کرد
بعد از اینکه صبحونشو دادم لباساشو پوشوندم ک بریم خونه مامان حوری
امروز چون حال و حوصله ی کار نداشتم زنگ زدم مرخصی گرفتم
کمیل ظاهرا خونه نبود
یادداشت رو اپن گذاشته بود ک تا شب نمیاد خونه
تو دلم گفتم :چه بهتر
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr