بانوان آسمانی
#داستان_دوم🎬:
شهیده زهرا حسنی سعدی:
زهرا برای چندمین بار عکس را بویید و بوسید و همانطور که اشک از چشمانش پاک می کرد رو به همسرش محمد که او هم نخبه ای بود مثل خودش گفت : یادت است محمد، دو سال پیش بود،شهریور سال نودوشش، خودمان تازه به هم پیوند خورده بودیم، گلزار شهدای کرمان، سردار را دیدیم و سر از پا نشناخته به سمتش پرواز کردیم و به او گفتیم تازه ازدواج کردیم و سردار تا متوجه شد فرزند شهید حسنی سعدی هستم ،اشاره کرد که عکسی سه نفره بگیریم من و تو که سردار را مثل نگین انگشتر در برگرفتیم، یادت هست محمد که سردار چه گفت؟
محمد آهی کشید و همانطور که به طرف زهرا می آمد تا عکس را در دست بگیرد گفت : مثل روز در ذهنم ثبت شده، سردارمان لبخندی زد و گفت :این عکس عکس خوبی می شود و ماندگار خواهد شد.
زهرا با یادآوری آن خاطره عکس را به سینه اش چسپانید و هق هقش بلند شد : عموجان، حاج قاسم زود بود پر بکشی، دنیایی را عزادار عروجت کردی...
محمد جلوی صندلی زهرا زانو زد و گفت :گریه نکن عزیزم ،خوشا به سعادت سردار شهیدمان ، عمری مجاهدت کرد و عاقبت اجر مجاهدتش را با شهادت گرفت و کاش و ای کاش عاقبت ما هم با شهادت گره بخورد.
در این هنگام صدای گریه زهرا قطع شد و همانطور که خیره به عکس سه نفره شان بود، آه کوتاهی کشید وگفت : خدا می داند که تنها آرزویم شهادت است و بزرگترین آرزویم این است، چه آن زمان که در قم درس می خواندم ، چه آن زمان که پدرم را در راه خدا از دست دادم و چه زمانی که در المپیادهای مختلف مدال های رنگ و وارنگ میگرفتم ، حتی زمانی که سال ۱۳۹۲ در دانشگاه شریف قبول شدم و مشغول تحصیل در رشته فیزیک شدم ، یا آنموقع که برای گرفتن تخصص دکترا راهی کانادا شدم ، هیچ و هیچ از خدا نخواستم جز شهادت....
محمد، من زندگی ام را طوری تنظیم می کردم که برمدار شهادت بگردد، نه از سختی ها دلشکسته شدم و ناشکری کردم و نه موفقیت ها باعث غرورم شد، سعی کردم همیشه در کارم اخلاص باشد ،نمازم را همیشه اول وقت خواندم و در انجام واجبات و مستحبات تلاش کردم ، حجاب را، حجاب را از جان خود بیشتر دوست داشتم و سعی کردم در راهی قدم گذارم که مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علمداری می کند و با درس از مادر همیشه پیرو ولایت و گوش به فرمان ولی زمانم بودم...همهٔ اینها را سرلوحه قرار دادم که به چشم خدا بیایم و مرا چون شهیدان گلچین کند...یعنی می شود؟
محمد لبخندی بر لب نشاند دستان زهرا را در دست گرفت و گفت : اگر تو بنده خوبی بودی ، خدای خوبتری داری و مطمئن باش آنگونه که تو را شیرین بیاید ،گلچینت می کند و با زدن این حرف از جا برخاست و گفت : دلم سخت گرفته ، میروم بیرون تو نمی آیی؟
زهرا عکس را از روی زانویش برداشت و به سینه چسپاند و گفت : نه ، می خواهم با سردار تنها باشم.
ساعتی از رفتن همسرش محمد میگذشت که صدای زنگ گوشی اش ،او را از عالم خود بیرون کشید.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌺🌺🌺🌺