🖤🖤🖤🖤🖤
#دلگویه«مادر عالم»
اینجا در این مسجد
یک معرکه برپاست...
در بین این مسجد....
مردی به مانندِ ....خورشید نورانی
دستان او بسته....دلگیر از این دنیاست
بیرون این مسجد
تک مادری میرفت
دستی به دیوار و دستش به یک پهلو...
قدش خمیده بود...
گویا ،سن او بالاست....
چون می فِتاد، برمی خواست...
هم چادرش خاکی....
هم ردِ خون برجاست....
دنبالِ او ،طفلی هراسان...
زیر لب می گفت :
بابم چرا بردند؟!!
آن مرد ،مادر را چرا می زد؟!
اینجا چرا غوغاست؟!
نزدیکِ خانه شد....
خود را رساند بر در....
این در پر از آتش....
آن میخِ در خونین....
مادر ، به زیر لب...
هم با خودش می گفت :
یابن الحسن بشتاب....
یابن الحسن بشتاب....
دستانِ بابت را....
بستند این نا مردان...
مادر بیا ، بشتاب...
این غنچه پر پر شد...
چون آن نقاب....
از صورتش افتاد...
خاکم به سر ای وای....
این مادرِ من بود....
بَل مادر عالم...
جانم به قربانت...
ای مادرِزیبا.....
ای کاش من بودم....
آن میخِ در....
اندر تنم می رفت....
خاکم به سر مادر...
صد اُف به تو دنیا
🖤🖤🖤🖤