eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
3هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
11.9هزار ویدیو
320 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: نزدیک ده سال از شهادت مولا علی علیه السلام می گذشت، ده سال که هر روزش به اندازه ی ده سال فرزندان علی را عذاب دادند. ام البنین به همراه فرزندان علی ساکن مدینه شده بود، در این ده سال چه ظلم ها که بنی هاشم ندیدند و چه ناملایمات که نکشیدند. چندین بار ولایت زمان، حسن بن علی در معرض ترور قرار گرفت و حتی زخم بر بدن ایشان زدند، انگار هنوز هم کینه های بدر و حنین در دل منافقان دوران بود و عده ای می خواستند تا اهل بیت حضرت رسول را از پا بیاندازند، گویی تازیانه و در نیم سوخته و پهلوی شکسته ی زهرا و فرق شکافته ی علی، هنوز آتش آن کینه را خنک نکرده بود. مولا علی چنان غریب و مظلوم شده بود که به دستور معاویه او را در منابر مساجد لعن می کردند، هیچ کس نمی بایست نام علی را بیاورد و اگر کسی نام فرزندش را علی می گذاشت، مرگی دردناک را به جان می خرید. تبلیغات مسموم معاویه آنچنان زیاد شده بود که حالا فرزندان علی هم در نظر مردم خوار کرده بود به طوریکه کسانی که ادعای پیروی از امام حسن را داشتند به او می گفتند« یا مذل المومنین» و این اوج مظلومیت حجت خدا بود، همو که سرور جوانان اهل بهشت بود، همو که یکی از پنج تن آل عبا بود که در مقام آنها آیه ی تطهیر نازل شده بود. ام البنین در این دوران، غم فرزندان زهرا را بیش از قبل به دل می کشید، فرزندانش قد کشیده بودند و تحت تعلیم مادر، هر کدام برای خود جنگاوری چیره دست شده بودند. اینک عباس جوانی بلند بالا و قوی هیکل و بسیار زیبا و برازنده شده بود زمانی که در کوچه پس کوچه های مدینه قدم می زد، یاد و خاطره ی حیدر کرار را در ذهن ها زنده می کرد، همه او را به نام قمر بنی هاشم می شناختند، چرا که مانند ماه در شهر مدینه می درخشید. ام البنین چندین روز بود که ساکن خانه ی امام حسن شده بود، آخر حال امام این روزها خوش نبود، رنگ رخساره اش به زردی می گرایید و هر روز ضعیف و ضعیف تر می شد و ام البنین دلش نمی آمد حتی لحظه ای امام را تنها بگذارد. درست است که زینب، این خواهر دلسوخته که همچون مادرش زهرا همیشه پناه و پشتیبان ولایت بود، در کنار برادر حضور داشت، اما ام البنین هم می بایست باشد چرا که حسن او را مادر خطاب می کرد و او با خدایش عهد کرده بود که مادری کند برای فرزندان علی.... حالِ حسن امروز جور دیگری بود، حالا همه می دانستند که جعده دختر اشعث کندی همسر امام، زهری کشنده به خورد امام داده، اما ام البنین امید داشت که طبابت طبیب اثر کند و این بار هم حسن جان سالم به در ببرد، آخر این دفعه ی اول نبود که به حسن زهر می دادند...اما انگار این بار فرق می کرد ادامه دارد...
🎬: بچه های علی همه در خانه ی امام حسن جمع بودند، که ناگهان حال امام حسن متغیر شد و صدا زد، زینب جان تشت را برایم بیاور ام البنین از جا برخواست تا خواسته امام را اجابت کند اما قبل از آن، زینب تشتی را پیش روی حسن گذاشت، در این هنگام ام البنین دانست که شاید بشود زهر را قی کرد، اما زینب نباید این صحنه ی درد و رنج حسن را میدید. ام البنین جلو رفت و می خواست زینب را به نحوی به بیرون اتاق بفرستد که ناگهان تشت جلوی امام مملو از خونی سرخ و بسته شد. ام البنین چشمش به تشت پر از خون بود و وقتی با دقت نگاه کرد با دو دست بر سرش زد و قبل از اینکه چیزی بگوید زینب ناله اش بلند شد: یا رسول الله این جگر پاره پاره ی حسن است که در تشت میریزد، یا اُمّاه کجایی بیایی و ببینی عمری جگری از حسنت خون کردند و اینک تکه های جگرش پیش روی من است. امام حسن به حالت اغماء بود و او را بر روی بستر خواباندند. امام اشاره ای به حسین کرد و فرمود: حسین جانم، می دانم که تا ساعتی دیگر از اینجا رفته ام و در جوار پدر و مادر و جدمان هستم، وصیت می کنم که مرا در کنار قبر جدم رسول الله دفن کنید، اما راضی نیستم در مراسم دفنم آشوبی به پا شود و اگر نگذاشتند در آنجا دفن شوم، مرا در بقیع دفن کنید. با این حرف حسن، انگار آتش به جان فرزندان علی زده بودند، حسین روی برادر را می بوسید و زینبین دست های سرد مجتبی را در دست نوازش می کردند، حسن نگاهش به بالا بود و زیر لب گفت: چه سخت گذشت این زندگی، اما سخت ترین لحظه ی عمرم زمانی بود که دستان پدرم را بسته بودند، کودک بودم و دوست داشتم کاری کنم که پدرم رها شود تا خود را به ذوالفقارش برساند، چون هیچ کس حریف حیدر کرار با ذوالفقارش نمی توانست باشد، اما نمی توانستم کاری کنم کوچک بود، تا دیدم مادر خودش را به پدرم رساند، دلم قرص شد آخر او دختر رسول الله بود و مردم به حرمت پیامبر احترامش را حتما نگه می داشتند، اما وقتی پیش چشمم دست آن نانجیب بالا رفت و بر چهره ی مادرم نشست انگار دنیا پیش چشمم تیره و تار شد...آه از این دنیای غدار....حسن صدایش ضعیف و ضعیف تر شد و ناگهان بوی عطری بهشتی در اتاق پیچید و حسن در حالیکه زیر لب سلام میداد و لبخند میزد چشمان نازنینش را بر هم نهاد. زینب خود را به روی برادر انداخت و گفت: حسن جانم! حسن مظلومم سلام مرا به جدمان برسان و بگو که امتش چگونه با ما ذریه اش رفتار کردند، سلام مرا به مادر پهلو شکسته ام برسان، سلام مرا به پدر مظلوم و شهیدم برسان... ام البنین که باورش نمی شد پسرش حسن همو که از جان عزیزترش داشت پر کشیده، بالای سر حسن نشست و واگویه می کرد: رویم سیاه مادر...رویم سیاه نتوانستم درست خدمتت را کنم، رویم سیاه که نتوانستم جانم را فدایت کنم، مرا ببخش پسرم سلام مرا به پدر و مادرت برسان و بگو ام البنین شرمنده است به خدا کاری از دستم بر نمی آمد، به خدا حاضر بودم و خودم و فرزندانم بمیریم اما حسن زنده بماند... محشری کبری در خانه ی امام حسن مجتبی برپا شده بود، انگار همین دم خانه ی علی را آتش زده اند، انگار همین الان پهلوی زهرا را شکسته اند، انگار همین الان زهرا و علی را کشته اند...داغ حسن ، تمام داغ های قبل از این را زنده کرده بود... ادامه دارد...
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۱۶🎬: روزها پشت سر هم می گذشت، ام البنین تمام دلخوشی اش خدمت به فرزندا
🎬: صدای هق هق ام البنین همراه با گریه ی ام کلثوم در هم پیچید، انگار این دختر تازه مادرش را از دست داده بود و شاید زخمی کهنه دهان باز کرده بود و حرفهایی را که سالها درون دلش تلنبار شده بود بیرون می ریخت. گویی گوش شنوایی برای دیده های کودکی اش، یافته بود، پس با همان حال گریه ادامه داد: در خانه را اتش زدند و با لگد به ان کوفتند، مادرم بین در و دیوار بیهوش شد، در که باز شد، عده ای به پدرم حمله ور شدند، پدرم علی از شمشیرش جدا افتاده بود و انها هم پدرم را دوره کرده بودند و از ترس اینکه حیدر کرار خود را به شمشیرش برساند و حساب همه ی آنها را یکجا برسد، همه با هم به او هجوم آوردند و دستانش را با ریسمان بستند. در این هنگام فضه در کنار مادرم بود و آبی به صورتش زد، مادرم چشمانش را گشود و تا پدرم را در ان حالت دید، بی توجه به حال بدش و خونی که از بدنش می رفت هراسان از جا برخواست و خود را بین پدر و مهاجمان قرار داد و می خواست با دستان کبود و سوخته اش گره از ریسمان دست پدرم علی باز کند که ناگهان غلاف شمشیر قنفذ بالا رفت و انقدر بر روی دستان مادرم زد که دست مادرم از دست پدرم جدا شد. حرف ام کلثوم به اینجا که رسید، ناگهان کودک درون شکم ام البنین به تلاطم افتاد و حرکتی عجیب کرد،انگار او هم می خواست چیزی بگوید، ام البنین دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: کاش آن زمان من بودم و خودم به تنهایی با یک شمشیر حساب کل گروه مهاجم را می رسیدم، به خدا قسم اگر بودم با زهر شمشیرم چنان به روز انها می آوردم که به مخیله شان خطور نکند که دستان ولیّ بلا فصل پیامبر را ببندند یا اینکه دخت رسول را تازیانه بزنند. ام کلثوم گریه اش شدیدتر شد و گفت: وقتی دستان مادرم از دست پدر جدا شد، گویی خورشید را از آسمان بی انتها جدا کرده باشند، به دنبال پدرم می دوید، قنفذ که دید مادرم دست بردار نیست و می خواهد به هر طریق ممکن ولیّ زمانش را از بند برهاند، به سمت او آمد و چنان سیلی بر صورت مادرم زد که از ضرب آن مادر بر زمین افتاد... همه ی ما بچه ها به سمتش دویدیم، حسن کنارش بر زمین نشست و با دیدن صورت مادر می خواست چیزی بگوید که مادر با چادر رویش را پوشاند انگار نمی خواست کودکانش بفهمند چه بر سر صورتش آمده و تقلا کرد از جا برخیزد اما نتوانست. زنان مدینه هم ایستاده بودند و از ترس مهاجمان جلو نمی آمدند و فقط نظاره گر بودند، مادرم نمی توانست بر خیزد، زیر یک بازویش را فضه گرفت و دست دیگرش را هم به دیوار گرفت و برخواست... اما کمرش خمیده بود...پدر را وارد مسجد کرده بودند و حسن و حسین هم چونان دو جوجه ی ترسان، دنبال پدر بودند و من دیدم حسن یک نگاهش به مادر بود و یک نگاهش به دنبال پدر بود... خاله خوب شد نبودی و ندیدی...من که دیدم هنوز که هنوز است جگرم آتش می گیرد، آخر مادرم ناامیدانه به سمت خانه قدم برمی داشت، چادر وصله دار مادرم پر از خاک بود و با هر قدمی که به سمت خانه بر می داشت، قطره های خون روی زمین می ریخت... زینب خیره به خون روی زمین بود و گریه می کرد...خاله جان، از آن لحظه به بعد دیگر کمر مادرم صاف نشد و همیشه همچون زنان سالخورده و ناتوان دست به پهلو حرکت می کرد تا از پیش ما رفت... ام کلثوم حرف می زد و ناله ی ام البنین به آسمان بلند بود، حالا ام کلثوم در آغوش ام البنین مویه می کرد که ناگهان صدای زینب از پشت سرشان بلند شد... ادامه دارد...
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۲۸🎬: بچه های علی همه در خانه ی امام حسن جمع بودند، که ناگهان حال امام
حسین و پسران علی، حسن را غریبانه شستند و کفن نمودند و حسین بر پیکر بی جان برادر نماز خواند، او را در تابوتی قرار دادند و از خانه بیرون آوردند. حالا همه ی مدینه باخبر شده بود که امام مظلومشان با زهر کینه ی معاویه و به دست جعده دختر اشعث کندی به شهادت رسیده و اینک تازه، مسلمان های غافل فهمیده بودند که چه کسی را از دست داده اند. مردم پیراهن سیاه بر تن نموده بودند و جلوی در خانه ی امام حسن اجتماع کرده بودند تا در مراسم تشییع ایشان شرکت کنند. حسین و عباس و پسران دیگر علی زیر تابوت را گرفته بودند، ام البنین با قامتی خم در کنار زینب که چون کوهی کمرش شکسته باشد، قدم برمی داشت. صدای مویه و زاری از جمع بلند بود، با ندای الله اکبر و لااله الاالله، پیکر مطهر امام مجتبی را به سمت مزار پیامبر می بردند. زینب نگاهی به تابوت برادر کرد و گفت: تو خیلی مظلوم بودی برادر درست مانند پدر، مانند مادر، اما خدا را شکر که مراسم تشییع برایت برپا شده و مانند مادر شبانه و در گمنامی به خاک سپرده نمی شوی... راهی تا قبر پیامبر نبود که ناگهان هیاهویی به پا شد، هیاهویی که نشانی از گریه و عزاداری نداشت، زینب از زیر نقاب چشم به پیش رو دوخت، باز هم این زن آشوب گر جلوی راهشان سبز شده بود. زینب رو به ام البنین گفت: چه خبر شده؟! عایشه اینجا چه می خواهد؟! نکند آمده تا داغ حسن را به ما تسلیت دهد، اما این هیاهویش مرا به یاد جنگ جمل می اندازد، انگار که لباس رزم به تن کرده! نکند می خواهند با کشته ی برادر مظلومم هم بجنگند؟! در این هنگام عایشه فریاد برآورد: به کجا چنین شتابان؟! خود را به بدون دعوت صاحب خانه فرا خوانده اید؟! یکی از میان جمعیت فریاد زد: مگر نمی بینید؟ نوه ی پیامبر را کشته اند و اینک می خواهیم او را در جوار مرقد جدش دفن نماییم.. در این هنگام عایشه که انگار سر جنگ داشت فریاد برآورد: حاشا و کلا! به خدا اگر اجازه دهم قدم از قدم بردارید در این هنگام ام البنین قدمی پیش گذاشت و گفت: ای زن! به چه علت نمی گذاری مراسم تشییع و تدفین نوه ی رسول الله انجام شود؟! چرا خود را محق میدانی که دستور صادر کنی و جلوی تدفین را بگیری؟! عایشه دندانی بهم سایید و رو به جمع گفت: اینجا خانه ی من است یعنی خانه ی رسول الله بوده و من هم همسر اویم و من اجازه نمی دهم که حسن را در خانه ی من دفن نمایید ام البنین جلوتر رفت و گفت: گمانم فراموش کرده ای که قبل از اینکه رسول الله همسر تو باشد، پدر فاطمه است و پدر بزرگ حسن،چگونه است که تو را از خانه ی رسول الله سهمی هست اما فرزند و نواده اش سهم ندارند؟! در ضمن مگر سهم تو از خانه چقدر است؟! آیا بیشتر از جایی ست که به مزار پدرت اختصاص دادی؟! اگر تو سهمی داشتی آن را قبلا به پدرت بخشیده ای، پس راه را باز کن و نگذار داغی دیگر بر دل اهل بیت پیامبر بنشیند... در این هنگام ادامه دارد...
🎬: در این هنگام ناگهان سپاهیانی از پشت سر عایشه ظاهر شد، سپاهیانی که سردسته شان مروان بود و او هم مأمور از طرف معاویه که نگذارد امام حسن را در کنار مزار شریف رسول الله و مسجدالنبی دفن نماید. مسجد النبی، همان جایی که روزگاری قبل فرزندان علی در آنجا بزرگ شدند و قد کشیدند، همانجا که به امر خداوند تمام درهای خانه ها روبه مسجد بسته شد و فقط درب خانه ی حضرت رسول و امیرالمومنین باز ماند و این حکم خدا بود و خداوند خود فرمان داده بود که فقط معصومین می توانند در خانه اش زندگی کنند و حالا این دری را که خداوند باز کرده بود، دنیا طلبان بی دین بر روی یکی از معصومین که از قضا از اهل بیت پیامبر هم بود می بستند. مروان قدمی پیش گذاشت و با یک اشاره ی او ، سربازان حرام لقمه اش باران تیر را به سمت تابوت امام مجتبی روانه کردند. ام البنین با دیدن این صحنه، ترس این را داشت که گزندی به جان زینب برسد، پس خود را جلوی ایشان قرار داد که اگر تیری به سمتشان آمد او سپر جان زینب شود و نگاهش به سمت مردان بود و دل نگران حسین بود و وقتی دید که پسرش عباس همانند مادر، جان خود را محافظ حسین قرار داده و شمشیر از نیام کشیده و تیرها را به این طرف و آن طرف می تاراند، با بغضی در گلو گفت: شیرم حلالت عباس که همانگونه هستی که مادر می خواهد. و باز هم باران تیر بر سر جنازه ای مقدس باریدن گرفت، صدای شیون زنان و کودکان خاندان پیامبر بلند شد و زینب بود که چون فاطمه خطبه می خواند و میگفت: چه ناجوانمردانه وصیت پیامبر درباره اهل بیتش را زیر پا گذاشتید، مگر پیامبر نفرمود که من می روم و در میان شما دو امانت به جا می گذارم: یکی کتاب خدا و دیگری ذریه و اهل بیتم...ای مردم در این ارض خاکی ذریه ی رسول الله جز ما چه کسی ست؟! شما چرا قران ناطق را با زهر کین و حسدتان کشتید و اینک به پاره های جگر او هم رحم نمی کنید و می خواهید این قران به خون نشسته را ورق ورق نمایید و بعد به خاک سرد گور بسپارید؟! اف برشما که بد مردمی هستید و بد سرنوشتی خواهید داشت. در این لحظه خون حیدری در رگ های عباس به جوش آمد، صبرش لبریز شده بود و از اینکه میدید چه بی حرمتی به امام شهیدش می کنند شمشیرش را از نیام برکشید و شروع کرد در هوا تکان دادن و گفت: ای نامردان مرد نما! اگر مردمیدان هستید جلو بیایید و با من رو در رو شوید، همانا من وارث ذوالفقار حیدرم، من خون علی در رگ دارم و دشمنان اسلام را به خاک و خون می کشم. در این هنگام حسین پا پیش گذاشت و دست عباس را گرفت و فرمود: عباسم! آرام باش عزیزم، برادرم امام حسن به من سفارش کرده که اگر در مسیر تشییع جنازه ام چنین اتفاقی افتاد، صبر پیشه کنید و خوددار باشید و با معاندین درگیرنشوید. و این راه و رسم خاندان مظلوم علی ست، صبر بر مصیبت و بلا، حتی اگر آن مصیبت بستن دستان حیدر باشد، حتی اگر آن بلا آتش در و میخ خونین و پهلویی شکسته و غنچه ای پر پر باشد، حتی اگر آن مصیبت تیرهای فرو رفته بر پیکر امامی مظلوم و شهید باشد... ادامه دارد...
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۰ 🎬: در این هنگام ناگهان سپاهیانی از پشت سر عایشه ظاهر شد، سپاهیانی
🎬: وقتی که حسین علیه السلام به عباس فرمان داد که صبر پیشه کند، عباس دستی به روی چشم گذاشت و شمشیر را به نیام برگرداند و قدمی عقب گذاشت تا پشت سر حسین قرار گیرد. آخر او جوری تربیت شده بود که روی حرف ولایت زمانش حرف نزند، آری او پرورش یافته ی دست ام البنین بود و سخن حسین و زینب و فرزندان زهرا برایش حجت بود. گویی امام منتظر چنین حرکت زشتی از سمت مزدوران بنی امیه بود، اما وصیت حسن علیه السلام بود که در مراسم تشییعش آشوبی به پا نشود و عباس سر تعظیم فرود آورد و این عمل جز از افراد شجاع که دارای اصول و ارزش های ثابت و بلندی هستند بر نمی آید. نگاه ام البنین از تابوت حسن که اینک مملو از تیرهای کینه و حسد بنی امیه شده بود به سمت حسین و عباس کشیده شد، ام البنین با دیدن این مصیبت زیر لب گفت: خیلی دوست داشتم فریاد بکشم عباسم! پسر دلاورم! ای شبه حیدر کرار! بر این جمع پلید حمله ببر و از کیان اهل بیت دفاع کن و آنها را بکش، چرا که اینها باز مانده ی همان هایی هستند که دست علی را بستند و پهلوی زهرا را شکستند، اینها جیره خوار همان کسی هستند که پول خرج کرد تا حسن را مسموم و شهید کنند، اینها اگر زنده بمانند آنقدر کینه از علی دارند که به حسین هم رحم نمی کنند حتی تو را هم اربا اربا خواهند کرد چرا که نشانی از علی بر جبین داری، پس بکششان تا نسلشان از روی زمین جمع شود، اما...اما پسرم عباس! تو خوب وظیفه ی خود را می شناسی و رعایت و وصیت امام حسن و اطاعت از امام حسین را بر همه چیز ارجح تر می دانی و واجب می شماری... عایشه و مروان و سربازان بنی امیه راه ورود به مسجد النبی را سد کردند و به ناچار، جمعیت عزادار با تابوتی که تیرها از همه جایش بیرون زده بود به سمت بقیع حرکت کرد، گویی زهرا و فرزندانش بعد از مرگ هم باید مظلوم 🖤🌺🖤
🎬: پیکر حسن مظلوم را به سمت بقیع بردند، گویی فاطمه بود که از آسمان ندا میداد: فرزندم حسن! این قوم به غصب حق اهل بیت پیامبر عادت کرده اند، اگر آن روز که قباله ی فدک را پاره کردند و ارث پدرم را از من سلب کردند، کسی جلویشان را می گرفت، اینک جرأت نمی کردند که خانه ی جدت را از تو بگیرند و آغوش جدت را از تو جدا کنند، به این سو بیا مادر، بیا در بقیع در کنار مزار گمنام خودم مأوا بگیر، بیا که مادر آغوش باز کرده برایت، بیا حسنم بیا در بغلم جای گیر، یادت هست بعد از واقعه ی درب و دیوار دیگر نتوانستم هیچ کدامتان را در بغل گیرم؟! بیا که الان جبران آن زمان را کنم، پدرت مرا با پهلوی بشکسته به خاک سپرد و اینک حسینم باید تو را با جگری پاره پاره و پیکری پر از زخم تیر به خاک بسپارد، خاکم به سر از آن روزی که حسین را بی سر به خاک بسپارند و مظلومیت ارثیه ی حضرت رسول است که به شما رسیده و تا ظهور فرزندم مهدی باقی می ماند تا مهدی از راه برسد و انتقام تمام این ظلم ها را بستاند. پیکر امام حسن مجتبی را که با تیر سربازان معاویه زخمی شده بود در بقیع به خاک سپردند و زینب با کمری خم در حالیکه ام البنین زیر بغلش را گرفته بود و عباس تمام حواسش پی او و حسین بود به سمت خانه حرکت کرد. حالا خانه ی بدون مجتبی دلگیرتر از همیشه بود، زینب از داغ مجتبی میگفت و به فرق شکافته ی پدر می رسید، کلثوم از فرق شکافته ی پدر به پهلوی شکسته ی مادر می رسید و حسین هم بعد از گذشت سالها از آن زمان، نگاهش خیره به میخ در بود. ام البنین که تمام این مصائب را میدید زیر لب واگویه می کرد: چه بد مردمی بودند، این دنیا چه بد مردمی دارد، چه کردند با بهترین خلائق پروردگار! چه کردند با برگزیده ترین بندگان خدا، چه کردند با همانان که به گفته ی خود خدا، زمین به بهانه ی وجودشان خلق شده بود. اما ام البنین نباید گریه می کرد، اگر او گریه می کرد چه کسی مرهم میشد بر زخم دل فرزندان علی.... او مثل همیشه غم را درون دلش تلنبار کرد گاهی دست به سر حسین می کشید و گاهی اشک از چشم زینب پاک می کرد و گاهی سر کلثوم را به سینه می گرفت و عباس هم گوشه ای کز کرده بود، او دلش برادرش حسن را می خواست آخر حسن بوی پدرش علی را می داد، تا حسن بود، عباس احساس یتیمی نکرد اما حالا... دردی دیگر بر دردها و جراحتی دیگر بر زخم های دل فرزندان علی اضافه شده بود، انگار همه ی این دردها پیش درآمدی بود بر غصه ای بزرگ، غصه ای که قرار بود نه تنها دل زینب و ام البنین بلکه دل تمام عالم را به آتش بکشد. حالا روزگار امامت حسین فرا رسیده بود، معاویه همچنان خود را حاکم بی قید و شرط مسلمین می دانست، او منافقی بود که تا آن زمان روزگار به خود ندیده بود. نماز و روزه اش به جا بود و همیشه در مسجد صدای قرآن خواندش بلند اما دستور داده بود تا قران ناطق ، علی بن ابیطالب را بر منابر تمام مساجد لعن کنند. معاویه دشمنی عجیبی با خاندان علی داشت، دقیقا شبیه دشمنی مادرش هند جگر خوار او به ظاهر مسلمان بود اما در حقیقت تیشه به دست گرفته بود تا ریشه ی اسلام محمدی را بزند و آن را بخشکاند. در چنین شرایطی، ظلمی بی حد به خاندان رسول الله میشد و آنها در شهر خود نیز غریب بودند. ادامه دارد... 🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۲🎬: پیکر حسن مظلوم را به سمت بقیع بردند، گویی فاطمه بود که از آسمان
🎬: ده سال از زمان شهادت امام حسن می گذشت، ده سالی که به سختی گذشت و زمینی که خلق نشد مگر برای وجود پنج کلمه ی مقدس، اینک برای اهل بیت رسول الله تنگ شده بود و معاویه علیه العنه چنان رسانه های تبلیغی را که چشم واقع بین مردم را کور می کرد در اختیار داشت و بر منابر مساجد خطبه خوانان بنی امیه روایات جعلی عنوان می کردند که مردم از علی و اولادش کناره گرفتند و اکثریت سنگ بنی امیه را به سینه میزدند، یعنی نامشان مسلمان بود و تفکرشان یهودی تمام عیار... در چنین شرایط شیعیان علی، مظلوم ترین مردم بودند نه تنها اعتقاداتشان را نمی توانستند عنوان کنند، حتی اگر می خواستند نام نزدیکان خود را بگویند باید درگوشی صدا میزدند، زیرا اگر نامت هم همنام یکی از اولاد رسول الله بود به حکم معاویه مستحق بدترین عذاب ها بودی. در این شرایط حسین هر چه فرزند داشت، نام اکثر دخترهایش را فاطمه و نام پسرهایش را علی می گذاشت تا غم غربت اهل بیت کمرنگ تر شود و نام علی و فاطمه که می رفت از ذهن ها پاک شود، دوباره جان بگیرد. ام البنین در این زمان هم در کنار مقتدایش حسین بود تا اینکه خبر مرگ و به درک واصل شدن معاویه در همه جا پخش شد. معاویه با آنهمه دبدبه و کبکبه مُرد و تمام شد، او‌ که تمام عمرش را به غوطه ور شدن در زر و زور دنیا گذارنده بود و در دشمنی محمد و علی و آلش کوتاهی نکرده بود به درک واصل شد و حالا می بایست در آن دنیا در پیش چشم حضرت رسول و علی اعلی که همه کاری محشر کبری ست پاسخگو‌ باشد و کاش مردم درس گرفته بودند که اگر در دنیا حکمرانی مثل معاویه هم باشی، آخرش مرگ سراغت می آید و ابد در پیش خواهی داشت و کسی که متوجه شود ابد در پیش دارد شاید کمتر ظلم و عصیان کند بعد از مرگ معاویه بلافاصله یزید بر تخت نشست، معاویه روی هیچ‌کدام از عهدهایی که با امام حسن بسته بود نایستاد و قرار بود خلافت موروثی نباشد اما معاویه قبل از مرگش، پسر عیاشش یزید را جانشین خود قرار داده بود. خبر جانشینی یزید دهان به دهان و ولایت به ولایت گشت و پشت سرش قاصدهایی از شام به اطراف و اکناف بلاد مسلمین روانه شد تا برای یزید این جوانک میمون باز عیاش بیعت ستاند. ادامه دارد.. @montazeraan_zohorr 🖤🌹🖤🌹🖤
🎬: حالا عمال بنی امیه به دستور یزید مأموریت داشتند تا از حسین که امام شیعیان بود و البته خلافت حق او بود، بیعت بستاند و این بیعت به هر قیمتی باید گرفته می شد، حتی در ازای جنگ و خون ریزی... امام حسین که خوب می دانست انتهای نیت امویان چیست، قصد مکه نمود، که هم از شر قاصدان یزید در امان باشد و هم حج به جا آورد. اما این سفر باید شبانه و بی سر وصدا انجام میشد. اواخر سال شصت هجری بود، حسین در خانه ی پدری نشسته بود و اهل بیت و خواهران و برادرانش را دور خود جمع نمود و به همه اعلام کرد که قصد رفتن به مکه را دارد. فرزندان علی با او همراه شدند و قرار شد با سرعت بار سفر ببندند و فردا شب به قصد مکه از مدینه خارج شوند. ام البنین با شنیدن این خبر به نزد حسین شتافت، حسین فارغ از همه جا مشغول نماز شب بود. ام البنین جلوی در نشست تا نماز حسین تمام شود. حالا ام البنین سراپا چشم شده بود، او انگار که قامت علی را پیش رو می دید و وقتی که حسین به سجده می افتاد، حس می کرد حسن پیش رویش است. ام البنین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: الهی که تمام هست و نیستم فدای تو شود ای پسرم حسین! الهی به قربان قد و بالایت شوم که اینچنین جلوی پروردگار در خضوع و خشوع است، خدا را شکر که لیاقت داد تا مادری کنم برای سرور جوانان اهل بهشت و کاش به چشم زهرا بیایم و در آن سرا مرا به کنیزی قبول کند. حسین زودتر از همیشه نمازش را تمام کرد، چون حس کرد کسی در انتظارش است و با دیدن ام البنین لبخندی زد و‌گفت: سلام مادر جان! چرا دم در نشسته ای؟! داخل شو...چه شده که این وقت شب اینجایی؟! ام البنین جلو رفت و همانطور که قربان صدقه ی حسین می رفت گفت: شنیدم که قصد سفر داری، درست است که سنی از من گذشته و پای سفرم لنگ است، اما دلم در گرو دل توست و تمام وجودم در بند مهر فرزندان زهراست، من هم می خواهم همراه شما باشم و آمده ام تا از شما اجازه همراهی بگیرم. حسین لبخندش پررنگ تر شد و گفت: تو حق مادری به گردن من داری و همیشه همراه و همسنگر علی و اولادش بودی، من هم خیلی دوست دارم مادری همچون ام البنین در این سفر همراهی ام کند تا مرهمی باشد بر دل زینب و فرزندانم در روزهای سخت، اما مادرجان! شما باید بمانید، مصلحت است که شما بمانید و حافظ اموال فرزندان علی باشید، شما باید بمانید تا فرزندان علی از سفر برگردند. ام البنین که الگوی ادب و نزاکت بود، با اینکه دوست داشت در این سفر همراه حسین و زینب و پسرانش باشد، اما چون دید حسین از اوخواست تا بماند، دست بر چشم نهاد و همچون همیشه گوش به فرمان ولایت زمانش بود ادامه دارد... @montazeraan_zohorr 🖤🌹🖤🌹🖤
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۴🎬: حالا عمال بنی امیه به دستور یزید مأموریت داشتند تا از حسین که ام
🎬: شب هنگام بود، کاروان حسین در تب و تاب رفتن و ام البنین در بین کاروان مانند مرغی سرگشته می چرخید و هر دم با عزیزی هم کلام میشد. او دل از هیچ کدام این کاروان نمی کند. گاهی دست به گردن زینب می انداخت و با او از درد این هجران واگویه می کرد، گاهی مانند دخترکی دست به دامان کلثوم میشد و می خواست لحظاتی بیشتر در کنارش باشد. گاهی سر در گوش رباب و سکینه می برد و سفارش رقیه را می کرد تا رباب برایش مادری کند، آخر ام البنین به رقیه علاقه ی عجیبی داشت هر وقت در کنار رقیه بود انگار حسین در کنارش بود، آخر این دختر همیشه بوی پدر را می داد و حسین به او نگاه می کرد و حرف مادر را میزد و ام البنین ناخوداگاه با دیدن رقیه فکر می کرد او شبیه ترین به زهراست و مهری عجیب و شدید به این فاطمه ی کوچک داشت. گاهی علی اصغر را در آغوش می گرفت و رایحه ی تن او را به جان می کشید آخر نمی دانست کی دوباره کودکش را خواهد دید، می خواست سیر او را ببوید و ببوسد تا زمانی که علی اصغر دوباره برمی گردد رایحه اش را در جان خود ذخیره کند. ام البنین نمی دانست به سمت کدامین عزیز برود، در همین حین ندای حرکت سر دادند و اهل کاروان هر کدام سوار مرکب خود شدند، حسین در حالیکه ابوالفضل و سه پسر دیگر ام البنین دوره اش کرده بودند به سمت او آمد. ام البنین نگاهی به پسران علی کرد، قدمی جلو نهاد و گوشه ی عبای حسین را گرفت و گفت: امان از درد فراق! همانا بعد از رفتن پدرت علی و برادرت حسن تمام امید نفس کشیدنم شما بودید، حال به من بگو چگونه این فراق را تاب بیاورم، پسرم حسین! به خدا قسم من بی تو می میرم... بغضی شدید گلوی ام البنین را گرفت و مانع ادامه ی حرفش شد، حسین با کلام الهی اش او را دلداری داد و به خدا سکینه و آرامش بود کلمه به کلمه ی امام و هر کلمه ای که بر زبان جاری می کرد، انگار آرامشی بر قلب ام البنین مینشاند. حسین خداحافظی کرد و کمی جلوتر رفت تا به دیگر اهل کاروان برسد و عباس جلو آمد و دست به گردن مادر انداخت. ام البنین همانطور که نگاهی به قد و قامت رشید پسرش می انداخت گفت: عباسم! عزیز دل مادر، حسین را اول به خدا میسپارم و بعد به تو...فراموش نکن من تو را به دنیا نیاوردم، من تو را تربیت و بزرگ نکردم مگر برای سربازی حسین، پس پسرم هر کجا که رفتی، باید سپر بلای حسین باشی...فراموش نکن تو چشم و چراغ و ماه بنی هاشم هستی برای حسین و فرزندانش پشتیبان باش تا من از تو راضی باشم. عباسم، هوادار زینب و کلثوم و رقیه و سکینه و... باش و نگذار احساس تنهایی کنند. عباس با شنیدن این سخنان دستی به روی چشم نهاد و گفت: به روی چشم مادر، قول میدهم چشم و سر و دست و جانم را برای مولایم حسین فدا کنم و در این هنگام عثمان و عبدالله و جعفر هم مادر را دوره کردند ام البنین نگاهی به پسران جوان و رشیدش کرد و گفت: الهی که از چشم زخم به دور باشید عزیزان من، همانا تمام سفارشاتی که به عباس کردم به شما هم می کنم، مبادا دست از مولایتان بشوید، من شما را تربیت کردم و جنگاوری را به کمال یادتان دادم تا ذخیره ی روزهای بی کسی حسین باشید .. ادامه دارد... @montazeraan_zohorr
🎬: زنهای کاروان بر محمل نشستند، زینب کنار شتر ایستاده بود و می خواست سوار شود که عباس با شتاب خود را رساند و برادران عباس به اقتدا بر او دور زینب را گرفتند، یکی چادرش را جمع میکرد، دیگری دست زینب را گرفته بود و عباس هم زانویش را جلوی زینب قرار داد و گفت: قدم بر زانوی برادر نه و سوار بر شتر شو... زینب که با تمام وجود این شیرپسر حیدر را دوست داشت فرمود: نمی خواهم زحمتی بر دوشت باشم عباس بوسه ای از دست خواهر گرفت و گفت: تو رحمتی خواهرم، تو فرزند زهرایی و بوی بهشت را می دهی و من فدایی فرزندان زهرا هستم. زینب هم سوار شد و مردان هم سوار بر اسب در اطراف کاروان حرکت کردند. ام البنین که مانند باران بهاری اشک میریخت و با دستان لرزان دست تکان میداد، گاهی رقیه سر از محمل بیرون میکرد و گاهی سکینه برایش دست تکان میداد، صدای علی اصغر را که فقط دو ماه از تولدش می گذشت می شنید و چشمش به دنبال ذوالجناح بود، عباس سایه به سایه ی حسین در حرکت بود، گویی از همین ابتدای راه می خواست سربازی جان بر کف و فدایی مولایش باشد. ام البنین گریه می کرد و با خود واگویه می نمود:در رفتن جان از بدن،گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود. ام البنین حس می کرد که این آخرین بار است که حسینش را می بیند و چیزی درون دلش نهیب می زد که قمر بنی هاشم را سیر بنگر که دیگر او را نخواهی دید، اما نمی خواست قبول کند که این سفر، همان سفری ست که علی در زمان تولد عباس از آن سخن گفت و به او گفته بود که عباسش سر و دست و چشم و جان فدای حسین می کند و حسینش را تشنه لب سر می برند، اما نه...نه... این سفر آن سفر آخر نمی تواند باشد چرا که آن واقعه در محلی به نام نینوا در عراق عرب به وقوع می پیوندد حال آنکه حسین اینک قصد مکه و خانه ی خدا کرده است. ام البنین همانطور که چشم به رد رفتن کاروان داشت گفت: نه ...حسین قصد حج کرده، مثل باقی سالها که حاجی خانه ی خدا می شد، اینک هم میرود، حجش را به جا می آورد و قربانی اش را می دهد و برمی گردد. ام البنین در همین فکر بود که ام السلمه نزدیک او شد و گفت: کجایی ام البنین؟! بیا به خانه برویم... ام البنین نگاهی به این زن مهربان کرد، زنی سالخورده که عمری در محضر رسول الله به سر کرده بود، نمود و گفت: ای مادر مومنان! حسینم رفت...می خواهم تا چشم کار می کند نگاهم را به آنها بدوزم و تا صدای کاروان می آید اینجا بایستم، آخر آنها رفتند و تمام دل و جان مرا با خود بردند. ام السلمه گفت: خدا به خیر کند، انگار قلبم از قفس تن می خواهد خارج شود، گویی حسین،قلب مرا نیز با خود برد، نمی دانم این حس و حال می خواهد مرا از چه آگاه کند... ام البنین زیر لب گفت: چقدر احساساتمان شبیه هم است...آخر هر دو دلداده ی حسین هستیم ادامه دارد... @montazeraan_zohorr
🏴 منتظران ظهور 🏴
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۶🎬: زنهای کاروان بر محمل نشستند، زینب کنار شتر ایستاده بود و می خوا
🎬: نزدیک چهار ماه از رفتن کاروان حسین به سمت مکه می گذشت، طبق خبرهایی که جسته و گریخته به گوش بنی هاشم می رسید، گویا حسین در مکه هم امنیت نداشته و مأموران یزید قصد جانش را می کنند و از طرفی مردم عراق او را به سمت خود می خوانند و حسین رهسپار عراق عرب می شود. ام البنین از وقتی این خبر را شنیده بود، شبانه روز در بی قراری بود، گویا هر لحظه منتظر خبری ناگوار بود، چرا که حسین در راه کوفه بود و این بدان معنا بود که انگار به روزهای سخت و نفس گیر، روزهایی که پیامبر و علی از آمدن آن خبر داده بودند، نزدیک می شدند. اما حال امروز ام البنین خیلی متفاوت بود، روز دهم محرم بود، ام البنین بعد از خواندن نماز صبح بود که بی قرار بی قرار شده بود، مانند مرغی سرکنده طول و عرض خانه را طی می کرد. دلش پر از آشوب بود، وقت عصر شده بود و نمی توانست بیش از این در خانه بماند، باید به جایی می رفت تا شاید این بی قراری فرو کش کند. پس چادر به سر کرد، او می خواست به نزد ام السلمه برود و با او کمی سخن گوید تا بلکه آرام گیرد. پس از خانه بیرون رفت و فاصله ی خانه ی علی تا خانه ی ام السلمه را با قدم های بزرگ طی کرد و خود را به در رسانید و با شتاب شروع به در زدن نمود. اندکی بعد صدای مهربان ام السلمه بلند شد که می گفت: کیستی؟! چرا چنین به در می کوبی؟ در باز شد و ام البنین روبنده را از رخسار بالا داد و ام السلمه چهره ی رنگ پریده و نگران ام البنین را دید ام السلمه با دیدن ام البنین گفت: خواهرم ام البنین! چه شده؟! چرا اینچنین هراسانی؟ ام البنین خودش را در آغوش ام السلمه انداخت و شروع کرد به های های گریه کردن، ام السلمه انگار از درون پر از آشوب ام البنین خبر داشت، با دست پشت او را نوازش کرد و گفت: گریه کن ام البنین! من هم امروز زیاد گریه کرده ام، نمی دانم مرا چه شده؟! از صبح دلم به هول و ولاست.. ام البنین در بین هق هقش گفت: من هم همین گونه ام، به گمانم دلم برای حسین تنگ شده، هر کجا را می نگرم انگار حسین را می بینم، دوست دارم مرغ روحم از قفس تن بیرون بیاید و خود را به حسین رساند تا گلی از گوشه ی جمالش بچیند و آرام گیرد. ام السلمه، ام البنین را به داخل دعوت کرد و فرمود: بیا داخل عزیزم! بیا با هم دو رکعت نماز حاجت برای رفع این حالاتمان بخوانیم و از خدا بخواهیم تا حسین را زودتر به ما برساند، همانا همیشه حضرت رسول به من توصیه می کرد که در حالت نگرانی نماز گذارم تا آرام گیرم. ام البنین در میان گریه، لبخندی زد و گفت: چه خوب گفتی ای مادر مومنان، برویم تا با مناجات با خدا دلمان را آرام سازیم و با زدن این حرف هر دو به داخل تنها اتاق خانه رفتند و ام السلمه دو جانماز پهن کرد و هر دو زن مشغول راز و نیاز با پروردگار شدند. ام البنین سلام نماز را داد و دستش را به دعا بلند کرد: خداوندا! فراق حسین مرا از پا می اندازد، تو را به حسین قسم که حسین را به ما برسان...ام البنین تمام فکر و ذکرش حسین بود و حتی لحظه ای نگفت پسرانم را به من برسان، فقط حسین را از خدا خواست و ناگهان چشمش به ام السلمه افتاد، انگار این زن مهربان بعد از نماز خواب افتاده بود، صورتش روی جانماز بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، ناگهان بوی عطر محمدی در اتاق پیچید و پشت سرش... ادامه دارد... 🖤🌹🖤🌹🖤