🌹 منتظران ظهور 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_نوزدهم🎬: ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، د
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیستم🎬:
ایلماه پشت در قرار گرفت و تقه ای به در زد، صدای ولیعهد از پشت در بلند شد: بیا داخل بهروز
ایلماه در را باز کرد و داخل اتاق شد، این دخترک کنجکاو که همیشه در نگاه هایش همه چیز را آنالیز می کرد، الان با اینکه برای اولین بار بود که داخل این اتاق می شد، خیلی بی توجه به چینش اتاق همان جلوی در ایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید امرتان؟! بنده در خدمتگزاری حاضرم....
ناصر میرزا نفسش را محکم بیرون داد، پای راستش را روی پای چپش قرار داد وگفت: ببینم مگر تومحافظ مخصوص من نیستی؟! چرا بدون اجازه من و خبر قبلی پستت را ترک کردی و خودت را داخل اتاق حبس کردی؟!
ایلماه لبش را به دندان گرفت و گفت: آاااخه...آاااخه...
ناصر میرزا از روی مبل کرم رنگ که با کمینه های طلایی بلند تزیین شده بود برخاست و به سمت ایلماه آمد و همانطور که دستانش را پشت سرش حلقه کرده بود به صورت دایره وار دور ایلماه چرخشی زد و سپس روبه روی او ایستاد و گفت: شاید اصلا آوردن تو به تهران از همان بیخ و بن کاری اشتباه بود و اشتباه دوم اینکه من تو را به همراه خود به عمارت ملکه بردم.
راستش در بین راه آمدن به تهران، اخباری به گوشم رسید که کمی شک کردم شاید اینبار مادرم نقشه دامادی مرا کشیده باشد، اما به این شک بهایی ندادم، ولی از تو در تعجبم که با شنیدن این حرف اینقدر بهم ریخته ای! من از تو انتظار چنین واکنشی را نداشتم و تو را محکم تر و قاطع تر از این می پنداشتم، تو دختر بسیار باهوشی هستی و باید بدانی که دیر یا زود این اتفاق می افتاد و من به عنوان ولیعهد ایران که قرار است بعد از محمد شاه بر تخت سلطنت بنشینم باید روزی ازدواج کنم و خودت بهتر می دانی که اولین ازدواج من، بسیار مهم و حساس هست، چون معمولا اولین همسر شاه، ملکه ایران میشود پس بنابراین باید طبق قانون خاصی برگزیده شود تا دهان یاوه گویان و خناسان دربار بسته شود و البته این زن باید شرایطی داشته باشد که...
ایلماه که دیگر طاقتش طاق شده بود گفت: بله می دانم! همسر شاه باید از بزرگ زادگان و درباریان باشد و دختر رعیت زاده ای چون من را چه به این مقام که چشم طمع داشته باشم و احتمالا اگر ملک جهان خانم با خبر شود، چشمان طمع مرا نیز به میل داغ خواهد کشد
ناصرمیرزا که بسیار ایلماه را دوست می داشت و نمی خواست ناراحتی اش را ببینید و از طرفی نمی توانست اینک کاری کند گفت: ببین ایلماهم! تو تنها کسی هستی که در قلب من جای داری و اگر الان به حکم مادرم من مجبور به ازدواج با گلین خانم، عموزاده پدرم که بیش از یک سال از من بزرگتر است، هستم، به این معنا نیست که من او را بر تو برتری دادم، هرگز چنین نیست و بعد سرش را به گوش ایلماه نزدیک کرد و ادامه داد: تو نزد من، همیشه ملکه بوده ای و خواهی ماند، چه الان که در عقد من نیستی و هیچ مناسبتی بین ما نیست و چه سالها بعد که تو را به عقد خویش در می آورم، تنها ملکه قلب ناصرالدین میرزا، ایلماه است و بس....
روح ایلماه که ساعتی قبل شکسته بود اینک با این نغمه های عاشقانه ولیعهد گویی بهم بند خورد .
ناصر میرزا با دلیل و منطق و البته همراه با احساسات لطیف به ایلماه فهماند هرآنچه را که می بایست بفهمد و ایلماه تصمیم گرفت حالا که قلب ولیعهد را تماما در دست دارد، نگذارد هیچ زمانی این مهر به دست دیگری بیافتد، او نقشه ها داشت و می خواست بالاخره تخت ملکه ایران را از آن خود کند، درست است که ایلماه از ملک جهان خانم دل خوشی نداشت، اما او را الگوی خود قرار داده بود تا ملک جهان خانم دیگری در کشور ایران شود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_یکم
بعد از این جلسه، ناصرمیرزا عزمش را جزم کرده بود که به هر طریق ممکن ایلماه را به تبریز برگرداند چرا که خوب می دانست شنیدن خبر ازدواج ناصر میرزا اینچنین او را بهم ریخته، حال اگر می ماند و می دید که عروسی سر می گیرد، روح لطیفش آنچنان می شکست که دیگر ترمیم ناپذیر خواهد بود.
ایلماه کاملا احساس کرده بود که ناصر میرزا تودار شده و انگار نمی خواست ایلماه از چیزهایی که در ذهنش می گذشت آگاه شود
در ایامی که در تهران بود، چیزهای خیلی زیادی دیده بود اما صحنه ای که در ذهنش ماند و گویی برایش یک عقده شده بود، روزی بود که ناصر میرزا در کنار کل خانواده اش توسط مردی فرانسوی ، پرتره ای(عکس) دسته جمعی گرفت و ایلماه خیلی دوست داشت او هم جز خانواده سلطنتی در این عکس باشد که نبود
اما گویا ناصرمیرزا خواسته ایلماه را از نگاهش خوانده بود و یک روز بی مقدمه به ایلماه گفت که می خواهد دوربینی تهیه کند و عکس های مختلف از ایلماه بگیرد.
آن روزها بر ایلماه سخت می گذشت و کم کم زمزمه عروسی ناصرمیرزا با گلین خانم بر سر زبان ها افتاد و همان موقع، ناصر میرزا ایلماه را فرا خواند و به او گفت که قاصدی از سمت کهنمو آمده که گفته پدر ایلماه، سید باقر حالش بد است و ایلماه باید به کهنمو برگردد وگرنه ممکن است دیدار او با پدرش به قیامت بیافتد.
ایلماه نمی دانست این خبر چقدر صحت دارد اما خوب می فهمید که این خبر بهانه خوبی ست تا او را از تهران و قصر و ناصرمیرزا دور کنند
ایلماه به ناچار تن به برگشتن داد و با اصرار ناصر میرزا با کالسکه ای راحت سفرش را شروع کرد.
او با برنامه ای که ولیعهد ریخته بود با لباس بهروز محافظ ولیعهد از قصر بیرون آمد و در بازار مسگرها در پستوی مغازه ای که صاحبش گویا ارتباطی با ولیعهد داشت، لباس زنانه به تن کرد و با عبا و روبنده سوار بر کالسکه و راهی سفر شد و این سفر چقدر برای او سخت و طاقت فرسا می نمود.
او هیچ وقت گمان نمی کرد آن شور و شوق رفتن به این کسالت و غم برگشتن برسد، اما دنیاست دیگر، به قول پدرش سید باقر گهی زین به پشت و گهی پشت به زین..
ادامه دارد
📝به قلم : طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_دوم 🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزهای متمادی، ایلماه به کهنمو رسید و پدرش سید باقر را در سلامت کامل دید.
آن روزها، روزهای کسالت باری بود که ایلماه برای آنکه سرش گرم شود و ذهنش کمی آرام گیرد، مدام در کوه کمر و جنگل به دنبال شکار کردن بود و جالب اینجا بود که تمام روستای کهنمو از این شکارها نصیب داشتند، چرا که ایلماه مثل یک مرد کهن صبح زود از خانه بیرون میزد و دم دمهای غروب با خورجینی پر از انواع شکار به خانه بر می گشت و شکار ان روز را بین مردم تقسیم می کرد و مردم کهنمو که مدتی بود غذایشان مرغ بریان و خورش با گوشت آهو شده بود، به جان ایلماه و خانواده اش دعا می کردند.
روزها گویی برای ایلماه به کندی می گذشت و خبری از برگشتن ناصرمیرزا نبود، تا اینکه یک روز اسفندیار که از قشون تبریز بود به خانه پدر آمد و آهسته در گوش پدرش زمزمه کرد که مدتهاست جشن ازدواج ناصرمیرزا با گلین خانم عمو زاده محمد شاه، دختری شاعر مسلک که گویا در خطاطی هم بسیار چیره دست بود، برپا شده است.
اسفندیار که از علاقه ایلماه به ناصرمیرزا خبر داشت، این خبر مهم را درگوشی به پدرش گفت اما سید باقر به محض دیدن ایلماه به او گفت که ناصر میرزا ازدواج کرده و ایلماه که منتظر چنین اتفاقی بود، سعی کرد جلوی چشم پدر و برادرش خودش را نشکند و خود را بی خیال نشان داد، اما از درون مثل آهنی گداخته آتش گرفته بود و تنها امیدش به این حرف ناصرمیرزا بود« تو همیشه ملکه قلب من خواهی بود»
ایلماه با یاد آوری این خاطرات از جایش بلند شد و دوباره از کلبه بیرون رفت و چشم به جاده باریک پایین درخت ها دوخت و زیر لب گفت: درست است ناصر میرزا پس از ازدواجش همراه با گلین به تبریز آمد اما دیدارهایش با ایلماه محدود و کوتاه شده بود و همیشه وعده میداد که به محض اینکه به سلطنت برسد به دنبال ایلماه می فرستد و آن وقت که پادشاه ایران است، بدون ترس از هیچ کسی حتی ملک جهان خانم، ایلماه را به عقد خود در می آورد، حالا پس از گذشت چهار سال از آن روزها، صبر ایلماه میوه داده بود، ناصرالدین میرزا در هفده سالگی بر تخت نشسته بود و به سوی ایلماه قاصدی فرستاده بود تا در اسرع وقت خود را به تهران برساند و اینک ایلماه منتظر قاصد شاه بود تا بیاید و با علامتی مخصوص که رمزی بین ایلماه و ناصرالدین شاه بود، او را پنهانی تا پایتخت همراهی کند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹 منتظران ظهور 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_دوم 🎬: بالاخره بعد از گذشت روزهای متمادی، ایلماه به کهنمو رسید و
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_سوم🎬:
ایلماه دوباره نگاهی به جاده باریک پایین درختان کرد می خواست داخل کلبه شود و در را ببندد که ناگاه متوجه گرد و غباری از دور شد
در را بیشتر باز کرد و خود را به بیرون از کلبه کشانید آرام آرام جلو رفت در پناه درختی ایستاد و خیره به جاده شد آری درست می دید انگار سواری به این طرف می آمد ایلماه به سرعت خودش را درون کلبه انداخت در را بست و پشت پنجره رفت، پنجره چوبی را به هم آورد و از لای درز پنجره بیرون را نگاه می کرد.
بعد از گذشت دقایقی روبروی پنجره مردی روی بسته را دید که افسار اسب را در دست گرفته و آرام آرام به پیش می آمد، نمی دانست چرا هیکل مرد برایش بسیار آشنا می نمود؟! این قد کوتاه و هیکل گوشت آلود را گویا جایی دیده بود اما روی صورتش بسته بود و ایلماه نتوانست تشخیص دهد چه کسی است پس در جای خود ایستاد و چشم به بیرون داشت و منتظر بود تا حرکت بعدی سوار را ببیند.
سوار مستقیم به سمت کلبه ی می آمد گویا این همان قاصدی بود که ایلماه مدت ها انتظارش را می کشید
سوار از دید ایلماه خارج شد اما صدای قدم های او که به کلبه نزدیک می شد به طور واضح در گوش ایلماه می پیچید.
ایلماه خودش را به تخت چوبی رساند آرام روی تخت نشست و خیره به در شد، در همین حین سوار که افسار اسبش را به یکی از درخت ها بسته بود با پنجه پایش در را باز کرد.
با ورود آن مرد، ایلماه ناخواسته از جا بلند شد همانطور که آب دهنش را به سختی قورت می داد سرش را تکانی داد و گفت:س.. سلام
مرد نگاهی به او کرد بدون این که جواب سلام ایلماه را بدهد به طرف بقچه ای که گوشه اتاق بود رفت همانطور که همه جا را از نظر می گذراند با سرش اشاره ای به بقچه کرد و گفت: می بینم که وسایل سفر هم آماده کرده ای..
ایلماه متوجه لحن و صدای آشنای او شد و به ذهنش فشار می آورد این چه کسی می تواند باشد؟! و با خود فکر می کرد نکند اشتباه کرده و او اصلا قاصد ناصرالدین شاه نباشد
مرد روی پوشیده که انگار افکار ایلماه را می خواند با یک حرکت دستار را از روی صورتش کنار زد و ایلماه با دیدن مرد روبه رویش که با لبخندی تمسخر آمیز او را نگاه می کرد، آه از نهادش در آمد
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
ایلماه با دیدن صورت آفتاب سوخته و سیاه مرد که کسی جز مهدی قلی بیک برادر ملک جهان خانم و دایی ناصرالدین شاه نبود، پاهایش سست شد و ناخودآگاه روی تخت نشست و آهسته زیر لب گفت: این مرد نمی تواند قاصد ناصرالدین شاه باشد!
مهدی قلی بیک که این حرف را شنید قهقه بلندی زد و گفت:دختر شهر آشوب! چرا من نمی توانم قاصد ناصرالدین شاه باشم؟
ایلماه که متوجه شد ذهنیاتش را بلند بر زبان آورده گفت: آخر... آخر ...شما برادر ملک جهان خانم هستید و تا جایی که می دانم ملک جهان خانم از من خوشش نمی آید، گویی اصالت و رعیت زادگی من همچون خنجری ست که بر قلب ملکه ایران فرو رفته، از طرفی شما بزرگ مرد، سیاست هستید، مرد بزرگی مثل شما که هزاران مشغله کوچک و بزرگ دارد را چه به قاصد شدن؟!
مهدی قلی بیگ که انگار از این همه هوش و ذکاوت ایلماه سر ذوق آمده بود، همانطور که لبخند میزد، دستش را در جیب پالتوی تنش برد و از داخل جیب پالتویش پارچه ای قرمز رنگ را بیرون آورد، درست همانطور که ایلماه با ناصرالدین شاه قرار گذاشته بود سپس با دست دیگرش پارچه را از هم گشود از بین پارچه گردنبند طلای زیبایی که با مدالی بزرگ که در وسط مدال اسم ایلماه نقش بسته بود به چشم می خورد.
مهدی قلی بیگ گردنبند را به طرف ایلماه داد و گفت: آیا حالا باور کردی من قاصد خود ناصرالدین شاه هستم؟ دختر تو چرا نمی فهمی ناصرالدین شاه فقط به من اعتماد دارد من دایی او هستم و هیچ وقت بد او را نمی خواهم و از طرفی چون موقع تولد تو هم در آن شب حضور داشتم حس محبت عمیقی به تو هم دارم اصلا فکر می کنم تو دختر خود من هستی پس به من و قاصد بودنم شک نکن.
ایلماه که حالا کمی اعتمادش جلب شده بود، جلو رفت و گردنبند را از دست مهدی قلی بیگ گرفت و همانطور که آن را در مشتش نگه می داشت گفت: نمی خواستم به شما جسارت کنم اما همراهی با من تا تهران کار شما که مرد میدان های خطیر هستید نمی باشد، این کاری ساده است که از قاصدی دیگر هم برمی آمد برای همین به شما شک کردم.
مهدی قلی بیگ همانطور که به طرف در می رفت، انگار می خواست چیزی را از خورجین اسبش بیرون بیاورد گفت اندکی صبر کن متوجه خواهی شد به چه دلیل من راهی این سفر به ظاهر ساده شده ام.
ایلماه به رد رفتن این مرد با سیاست که همچون خواهرش مهد علیا تمام حرکاتش مرموزانه بود نگاه می کرد، زیر لب گفت: حسی به من می گوید کاسه ای زیر نیم کاسه هست، چرا که توصیه ناصر الدین شاه این بود که از مادرش و هرکس که با مادرش نسبت نزدیکی دارد پرهیز کنم
ایلماه نمی دانست که احساساتش واقعا به او راست می گوید و نباید به مهدی قلی بیگ اعتماد کند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_پنجم🎬:
مهدی قلی به طرف اسبش رفت و ایلماه در این فکر بود چگونه به این مرد مرموز اعتماد کند، در همین حین مهدی قلی بیگ دست به داخل خورجین اسبش برد و بسته ای را که در یک پارچه مخمل قرمز رنگ پیچیده بود بیرون آورد همانطور که بسته را زیر بغلش گرفته بود به سمت کلبه حرکت کرد و ایلماه همچون مجسمه ای بر جای خود انگار خشکیده بود
مهدی قلی بیگ با اهن اوهون داخل کلبه شد، بسته را کنار ایلماه روی تخت چوبی گذاشت و همانطور که نگاه عمیقی به صورت ایلماه می کرد گفت: دخترم هرچه به تو می گویم همه را از روی محبت برداشت کن من با تو که دختری جسور و شجاع هستی هیچ دشمنی ندارم، تمام این حرفها هم تو فرض کن نصایح پدران است و با زدن این حرف پارچه قرمز رنگ را کناری زد و در بین پارچه، صندوقچه ای چوبی نمایان شد.
مهدی قلی بیگ در صندوقچه را باز کرد، داخل صندوقچه یک طرفش سکه دمهای طلا و یک طرف هم انواع و
اقسام زیورآلات طلا بود از گردنبند و انگشتر و زنجیر و دستبند و گوشواره گرفته تا النگوهای آنچنانی، هر چه که یک زن از دنیای زیورالات دوست دارد، در این صندوقچه به وفور موجود بود.
ایلماه که اصلا انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت با تعجب نگاهی به صندوقچه و سپس به مهدی قلی بیگ کرد و با عصبانیت پرسید: اینها برای چیست؟! مگر من از شما طلا و جواهر خواستم؟! اصلا قرار بود شما برای من جواهرات بیاورید؟! یا اینکه مرا تا پایتخت همراهی کنید!!
مهدی قلی بیگ ابروانش را بالا داد و گفت: تو دختر فهمیده ای هستی برای تو که دیگر نباید توضیح بدهم من که در ابتدا گفتم تو را دوست می ....
ایلماه به وسط حرف مهدی قلی بیگ پرید و گفت: بحث های دلسوزانه و پدرانه را بگذارید کنار و به من بگویید هدفتان از این کار چیست؟
مهدی قلی بیگ دستانش را پشت سرش قفل کرد و همان طور که با قدم های شمرده به پنجره کلبه نزدیک می شد گفت: ببین دخترم! نزدیک شدن به ناصرالدین شاه برای تو مثل نزدیک شدن به مرگ هست، تهران شهر بزرگ و پر خطریست و قصر جایی خوفناک و پر از اسراری مخوف، که دختر ساده ای مثل تو که عمری در روستایی به دور از حیله های مکاران روزگار گذرانیده را مثل قطره آبی می بلعد و اثری از تو نخواهد ماند، من به خاطر اینکه تو همبازی شاه بودی و شاه به تو تعلق خاطر دارد، نمی خواهم گزندی به تو برسد، پس این صندوقچه طلا را برایت آوردم تو با این طلاها می توانی یکی از متمول ترین زنان روزگار شوی و شوهری عالیرتبه به دست آوری اما ...
ایلماه که بغضی عجیب گلویش را چنگ می زد فریاد زد: این حرفها را نمی خواهم بشنوم، من در کنار ناصر میرزا نباشم یعنی مرده ام، پس مرا از مرگ نترسان فقط به من بگو این حرفها که زدی، دلسوزی های خودت است یا حرفهای ناصر میرزا؟
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
#ایلماه #قسمت_بیست_هشتم 🎬: مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_نهم 🎬:
در این هنگام، ایلماه به میان حرف مهدی قلی بیگ دوید و گفت: آهی مرد رند سیاست و جنگ، تو خوب مرا می شناسی و طبق گفته خودت از روز اول تولدم، مرا زیر نظر داشتی وخوب می دانی، من یا چیزی نمی خواهم و یا اگر اراده کرده ام چیزی را به دست بیاورم حتما می آورم حتی اگر آن چیز شاه ایران باشد .
مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اینبار اشتباه کردی، خودت را حلقه آویز هم کنی نمی توانی در کنار شاه ایران باشی.
ایلماه نگاه تندی به او کرد و گفت: مهدی قلی بیگ، چرا زیر لب سخن می گویی؟! حرفی هست بلندتر بزن تا جواب دندان شکن بگیری، در ضمن من از همین الان راهم را از تو جدا می کنم و به تنهایی هم قادر هستم خود را به پایتخت و به قصر برسانم، مهم این است که پیغام ناصرالدین شاه به من رسید و می دانم او هم برای دیدن من بی تاب است، پس تو راه خود را برو و منم هم راه خود را می روم، بدرود...
مهدی قلی بیگ که دید اگر چیزی نگوید، این دخترک خیره سر واقعا به تنهایی می رود و شک نداشت با وجود جسارتی که در ایلماه بود، خودش را به تهران می رساند و...
پس دندانی بهم سایید و نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا خودت شاهد بودی من تمام تلاشم را برای نجات این دختر کردم، اما وقتی خودش برای رسیدن به عزرائیل اینچنین بی تاب است کاری از دست من ساخته نیست و سپس اسب را هی کرد و فریاد زد.
صبر کن دخترک لجوج، من فقط میخواستم میزان اراده تو را بسنجم وگرنه بنده قاصدی بیش نیستم و طبق خواسته شاه، تو را به تهران و قصر شاهانه خواهم رساند.
ایلماه از سرعتش کم کرد و مهدی قلی بیک لبخندی زد و گفت: راستی که دلم می خواهد بهشت ایلماه را ببینم، می شود مرا هم به آنجا ببری، خیلی دوست دارم یک دل سیر از آب آن چشمه که وصفش را گفتی بنوشم.
ایلماه که حالا از قالب یک دختر لجوج به دختری لطیف درآمده بود گفت: بله که می شود، من هم خیلی دلم می خواست قبل از رفتن دوباره آنجا را ببینم اما راهمان کمی دور می شود، از نظر شما اشکالی ندارد؟!
مهدی قلی بیگ شانه ای بالا انداخت و گفت: نه چه اشکالی می تواند داشته باشد؟! عمر می گذرد، حالا لحظه ای هم به دیدن زیبایی های این دنیا بگذرد.
ایلماه همانطور که به جلو اشاره می کرد گفت: من پیش می افتم و شما در پی من بیایید
مهدی قلی بیگ سری به نشانه بله تکان داد و هر دو سوار با سرعت شروع به تاختن کردند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_سی_یکم🎬:
پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرده و بدون سوار با سرعت به دل جنگل زد و ایلماه روی تخته سنگی نزدیک چشمه افتاده بود.
چشمانش روی هم بود و خون از زیر کلاه و دستاری که بر سرش گذاشته بود بیرون زده و تمام صورتش را پوشانده بود.
مهدی قلی بیگ مقداری راه رفت و انگار وسوسه ای به جانش افتاده بود، او نمی توانست بدون اینکه از وضعیت ایلماه چیزی نداند به پایتخت برگردد چون جواب ملک جهان خانم را باید می داد.
پس راه رفته را با سرعت برگشت، بالای تپه ایستاد، اثری از اسبی که ایلماه سوارش بود، ندید.
پس آرام اسبش را به سمت پایین تپه هدایت کرد و وقتی پایین تپه رسید، رد خون تازه را پیدا کرد و آن را دنبال نمود، کمی جلوتر پیکر بی جان ایلماه را روی تخته سنگ صافی دید، خود را به او رساند و از بالای اسب نگاهی به صورت پر از خون و چشمان بسته او کرد، این رنگ و رخ و سینه ای که بالا و پایین نمیشد، نشان از مرگ دخترک داشت.
مهدی قلی بیگ بغض گلویش را فرو داد و گفت: من تو را بسیار دوست داشتم و تمام تلاشم را کردم که زنده بمانی، اما تو یکدنده ای درست شبیه خواهرم ملک جهان خانم، اما در این دنیا یکدنده ای حرف اول را نمیزند، قدرت است که می گوید چه کسی زنده باشد و چه کسی بمیرد.
مهدی قلی بیگ آهی کشید و همانطور که به ایلماه پشت می کرد گفت: خدا رحمتت کند، حیف که نه وقتش را دارم و نه دل آن را دارم که تو را دفن کنم، امیدوارم خدا کسی را برساند که تو را به خاک بسپارد و با زدن این حرف از تپه بالا رفت و اینبار با خیالی آسوده به سمت جاده اصلی تاخت.
مهدی قلی بیگ در جاده بی امان می تاخت بدون آنکه بداند مردی که از او اسب ایلماه را گرفته بود او را تعقیب کرده و مهدی قلی بیگ را با ایلماه دیده است و اینک خبر برای اسفندیار برادر ایلماه برده است
و اسفندیار ساعتی ست که در جنگل به دنبال ایلماه می گردد
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_پنجم🎬:
ایلماه با سرعت به پیش می رفت، او نه ذهنش پیرامون حرکات بهرام بود و نه اصلا توجهی به رفتار عاشقانه اصغر قرقی داشت، تمام خواسته دلش این بود: براستی من کیستم؟!
خیلی زود به شهر رسید و به دوراهیی که یک راهش به حرم مطهر و یک راهش به کاروانسرا ختم میشد رسید، اسب را هی کرد، چند متری در راه کاروانسرا رفت و یکدفعه اسب را متوقف کرد و اسب را به سمت مخالف راند.
کمی جلوتر، گنبد نورانی امام مهربانی ها که در گرگ و میش غروب چون ماه شب چهارده میدرخشید به چشم خورد، ایلماه روبه روی گنبد ایستاد و گفت: به خدا قسم پا به صحن و سرایت نمی گذارم مگر اینکه نشانی از گذشته به من بدهی، می گویند تو به میهمانان و زائرانت نظر ویژه ای داری، من هم میهمان توام، پس میهمانت را دریاب.
ایلماه این حرف را زد و اسب را به سمت کاروانسرا هی کرد.
پس از گذشت دقایقی به کاروانسرا رسید، حالا دیگر خورشید در پشت کوه ها غروب کرده بود و شفق قرمز رنگ در حال ناپدید شدن بود.
ایلماه از اسب پایین آمد و می خواست به سمت اصطبل برود که متوجه شد جلوی در اتاقی که آنها در انجا ساکن شده بودند جمعیتی جمع شد و صدایی شبیه صدای ناله ننه سکینه به گوشش خورد.
ایلماه یک لحظه ذهنش خالی از افکار قبل شد، آب دهانش را به زور قورت داد، می خواست قدمی جلوتر رود که سایه ای از تاریکی بیرون آمد و صدای اصغر قرقی به گوشش خورد: افسانه! حالت بهتر شد؟!
ایلماه به سمت صدا برگشت و با لکنت گفت: ح...ح...حال من خوب است، آنجا چه خبر شده؟! به گمانم صدای ننه سکینه هست.نکند...نکند استاد قاسم را طوری....
ایلماه بدون آنکه حرفش را کامل کند، افسار اسب را رها کرد و به سمت اتاق رفت.
اصغر افسار اسب را گرفت و صدا زد: نترس، هیچ کس را طوری نشده، ننه سکینه تازه فهمیده پسرش را از دست داده...
ایلماه چیزی از حرفهای اصغر نشنید و اصغر زیر لب گفت: اووف بخشکی شانس! یک تشکر خشک و خالی بابت اسب نکرد.
ایلماه جلو رفت، جمعیت را شکافت، مردم با دیدن ایلماه خود را کنار می کشیدند.
ایلماه وارد اتاق شد، ننه سکینه در حالیکه روی می خراشید و ناله میزد وسط اتاق نشسته بود و تا چشمش به ایلماه افتاد، آغوشش را باز کرد و گریه اش شدت گرفت و گفت: کجایی دخترم؟! کجایی افسانه ام؟! کجایی ای عروس سیاه بخت که بدانی عباسم دیگر نیست، می گویند او کشته شده، می گویند دیگر در این دنیا نیست، بیا...بیا جلوتر که دیگر عباسی نیست تا تو را خوشبخت کند.
ایلماه کنار ننه سکینه نشست، دستان پیرزن را که مثل برف یخ شده بود در دست گرفت و بوسه ای از گونه ننه سکینه گرفت و گفت: خدا عباس را رحمت کند، من که هیچ از او به یاد ندارم اما وقتی زیر دست مادر مهربانی مثل تو تربیت شده حتما خودش هم گوهری یکدانه بوده...
ننه سکینه سر ایلماه را به سینه چسپانید و در بین گریه هایش گفت: آن شب که کاروانیان تو را زخم و زیلی و بیهوش با لباس مردانه در جنگل پیدا کردند مهرت به دلم نشست و گفتم تو عروس خوبی برای عباسم خواهی شد.
ایلماه یک لحظه فکر کرد دارد اشتباهی می شنود، ننه سکینه چی می گفت و داشت از چه حرف میزد؟! من با لباس مردانه؟!
ایلماه سرش را بلند کرد وگفت: پس اصغر راست میگفت، من از اهالی روستای شما نیستم، من یک غریبه ام، تو...تو چرا تا به حال به من چیزی نگفتی...
استاد قاسم که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است خودش را جلوتر کشید و آرام در گوش ایلماه گفت: دخترم! ننه سکینه به شدت اندوهگین است، فعلا چیزی نگو، بگذار حالش بهتر شود.
ایلماه که انگار نه چشمانش حال زار ننه سکینه را میدید و نه گوش هایش حرفهای معقولانه استاد قاسم را میشنید، از جا بلند شد و همانطور که به جمعیت پیش رو نگاه می کرد فریاد زد: من کی هستم!!!!! یکی به من جواب دهد، من کی هستم....
گریه ننه سکینه بیشتر شد، انگار فهمیده بود حرفی را که نباید بزند ،زده است اما الان دیگر هیچ چیز براش مهم نبود، مانند انسان های مجنون با حرکاتی عجیب و شتاب زده به سمت خورجینش رفت وگفت: م..م..من به تو محبت کردم، جان تو را نجات دادم، اصلا جان تو را خریدم و بعد همینطور که داخل خورجین دنبال چیزی می گشت رو به ایلماه کرد وگفت: منم نمی دانم تو کیستی، بعد تکه پارچه ای را بیرون کشید، گوشه اش گرهی داشت، همانطور که گریه می کرد گره را باز کرد و سرش را بالا گرفت و قبل از اینکه رو کند داخل پارچه چه بوده نگاهی به جمعیت جلوی در کرد و رو به استاد قاسم گفت: بگویید ما را تنها بگذارند
فقط من باشم و این دختر....
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_سه🎬:
از دیدار ایلماه با شاه بانو یک هفته می گذشت، هیچ کس نفهمید که بین شاه بانو و ایلماه چه چیزی رد و بدل شد و چه گفتگوهایی صورت گرفت اما رفتار ایلماه خبر از واقعه ای میداد، شور و شوقی پنهانی در حرکات ایلماه جریان داشت، آنها وسایلشان را جمع کرده بودند و آماده حرکت به سمت تهران بودند، درست است که این پیشنهاد را ایلماه داد تا زودتر به تهران بروند و ننه سکینه هم که شوق پیدا کردن و دیدن پسرش عباس را داشت شدیدا موافق بود اما استاد قاسم که مردی سرد و گرم چشیده بود مخالفت کرد، چرا که هنوز سرمایه ای برای سفر به این دور و درازی پیدا نکرده بود و از نظر او مسافرت بدون پول نوعی خودکشی بود و در این هنگام ایلماه کاری کرد که هم ننه سکینه وهم استاد قاسم متعجب شدند، او صندوقچه ای کوچک پر از پول و مقداری طلا را وسط اتاق گذاشت و همانطور که به صندوق اشاره می کرد گفت: اینهمه پول و هزینه سفر دیگر چه می خواهید؟!
استاد قاسم که اهل رعایت حلال و حرام بود، داخل صندوقچه را براندازی کرد و گفت: این پول خیلی خیلی بیشتر از چیزی هست که ما برای سفر احتیاج داریم، تا نفهمم که این صندوقچه گرانبها از کجا آمده هرگز به آن دست نمیزنم.
ایلماه اوفی کرد و گفت: استادددد، شما به من شک دارید؟! نترس از جایی ندزدیدمشان، اینها حلال و طیب و طاهر است، با خیال راحت بردارید و حرکت کنیم.
استاد قاسم سری تکان داد و گفت: به تو شک ندارم اما به این روزگار اعتماد ندارم، تا نگویی اینهمه سرمایه را از کجا آوردی من کوچکترین حرکتی نمی کنم.
ایلماه نگاه مستاصلش را به ننه سکینه دوخت، انگار از او کمک می خواست و بعد گفت: شما فکر کنید اینها را کسی به من قرض داده است.
استاد قاسم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: این فرض محال است، تو در شهری غریب هستی نه کسی را میشناسی نه کسی تورا میشناسد پس چگونه...
ننه سکینه به میان حرف استاد قاسم پرید و گفت: به افسانه اعتماد کن، درست است چیزی از گذشته اش نمی دانیم اما حالا را که می بینیم او حتی یک رکعت نماز قضا ندارد بعد از دختری که هنوز نرسیده شاهزاده خراسان او را به مجلسش دعوت می کند و به قصر شاه راه پیدا می مند، قصری که هیچ کدام از مردم عادی خراسان تابه حال آن را ندیده اند، قرض گرفتن صندوقچه ای پول هم کار ساده ای خواهد بود.
ایلماه و سکینه اینقدر به گوش استاد قاسم خواندند که او راضی شد، اما چون هوا متغییر بود، استاد قاسم تاریخ حرکت را موکول کرد به زمانی که هوا صاف باشد و البته پیدا کردن کاروانی که به پایتخت برود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_هشت🎬:
ایلماه در حالیکه ذهنش بیشتر از همیشه درگیر شده بود، اسب را به جلو می تازاند، او هر چه بیشتر می گذشت، به این نتیجه می رسید که او خط و ربطی با قصر دارد و این موضوع او را می ترساند، آخر اگر واقعا او یکی از اعضای قصر بوده و به همان طریقی که اصغر قرقی او را می خواست بکشد، قبلا هم مورد سو قصد واقع شده بود، یعنی او دشمنان زیادی در قصر دارد و چه بسا اگر یکی از آنها او را در اینجا ببیند، بی آنکه بداند ایلماه حافظه اش پاک شده، حتما او را سر به نیست می کنند.
پس ایلماه تصمیم گرفت هر چه سریعتر از این قصر بیرون برود و دیگر به اینجا بر نگردد اما نمی دانست که با تقدیر نمی شود جنگید.
پس خود را به عمارت سفید رنگ رسانید، جلوی در عمارت چند تن از کسانی که همراه کاروان خراج بودند را دید و از آنها سراغ بهرام را گرفت، یکی از آنها گفت:بانو! بهرام خان وارد سالن سلطنتی شدند و قرار است با وزیر خزانه داری دیداری داشته باشند.
ایلماه همانطور که افسار اسب را تکان میداد تا حرکت کند گفت: هر وقت بهرام خان به اینجا آمد و جویای من شد به ایشان بگویید که افسانه به بازار زرگرها رفت، می خواهد شهریار زرگر را ببیند و می تواند مرا در حجره ایشان در بازار پیدا کند.
سرباز سری تکان داد و دستش را روی چشم نهاد و گفت: چشم بانو!
ایلماه هم با زدن این حرف اسب را هی کرد و با سرعت به طرف دروازه قصر حرکت کرد.
ایلماه چند دقیقه ای از دروازه گذشته بود و پرسان پرسان به سمت بازار زرگرها می رفت و نمی دانست پشت سرش چه خبر شده.
ناصرالدین شاه وقتی دید که ایلماه چون باد از جلوی چشمانش پنهان شد، مانند دیوانه ها از عمارت بیرون آمد، او شک نداشت که سواری که دیده بود ایلماه بود، چرا که شباهتی عجیب به ایلماه می داد و از طرفی هی کردن اسب و سوارکاری اش عین ایلماه بود، پس ناصرالدین شاه، اسبی خواست و از راهی که ایلماه رفته بود، او هم رفت.
درست جلوی در عمارت سفید رنگ اندکی ایستاد، رو به چند سربازی که جلوی عمارت بود کرد و گفت: این سوار...این سوار کجا رفت؟!
سربازها که با دیدن ناصرالدین شاه متعجب شده بودند، انگار در آن واحد لال شده بودند که فریاد ناصرالدین شاه بلند شد و گفت: مگه کر هستید؟! چرا جواب نمی دهید.
در این هنگام همان سرباز جلو آمد و گفت: بانو را می گویید؟!
ناصرالدین شاه که انگار با شنیدن لفظ بانو مطمئن شده بود آن سوار کسی جز ایلماه نیست گفت: آری....آری....همان بانو را می گویم.
سرباز سرش را پایین انداخت وگفت: قر...قربان ایشان سمت بازار زرگرها رفت، گفت می خواهد به نزد شهریار زرگر برود.
شاه خنده بلندی کرد وگفت: یکی از شما ...نه...نه خودت همین الان به سمت بازار زرگرها برو او را به نزد من بیاور
در این هنگام صدای بهرام از پشت سرش بلند شد: جناب شاهنشاه اجازه بدهید من بروم فقط می توانم بپرسم به چه علت خواستار دیدار با آن بانو هستید؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹 منتظران ظهور 🌹
#ایلماه #قسمت_نود_پنج🎬: ایلماه وارد عمارت ولیعهد شد و به دستور ناصر الدین شاه همان اتاق زیر پله ها
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_شش🎬:
جیران بار دیگر بی هدف عرض سالن را پیمود و یک لحظه انگار فکری شیطانی در ذهنش نشسته بود، بشکنی زد و رو به مهرناز که امین او در این قصر پر از نفوذی و جاسوس بود کرد وگفت: مهرناز....آن ....آن دارویی را که چند وقت پیش برای آن زنک خیره سر گرفته بودم کجا پنهان کردی؟!
مهرناز آب دهانش را قورت داد و گفت: بانوی من! هنوز ده نوبت نیست که به آن زنک دادیم، البته حالش خوب نیست و رو به موت است پس باید باقی دارو را به او بدیم.
جیران چشمانش را از حدقه بیرون آورد و گفت: سریع مقداری از آن را در تنگ دوغ بریز و برایم بیاور...
از آشپز خانه سلطنتی هم مقداری از گوشت بریان و نان و مخلفات و کوفت و زهر مار بگیر بیار اینجا مهم تره، من باید این دختره را از سر راهم بردارم نه اون زنه ی پاپتی را...
مهرناز چشمی گفت و بیرون رفت و جیران باز هم در حالیکه مشخص بود فشار عصبی شدیدی را تحمل می کند همچنان قدم می زد و در ذهنش نقشه ای را که کشیده بود مرور می کرد و بعد از چند دقیقه یکی دیگر از ندیمه هایش را صدا زد و او را پی چیزی فرستاد و خودش وارد اتاقش شد و چند دقیقه قبل از اینکه مه ناز برساد از اتاق بیرون آمد، او لباس ندیمه ها را به تن کرده بود و چنان خود را تغییر داده بود که کسی متوجه نمیشد این زن همان سوگلی حرمسرای شاهانه است.
بعد از گذشت نیم ساعتی صدای مهرناز بلند شد و گفت: بانو هر چه گفتید جلوی در آماده هست، خودم باید کاری کنم؟!
جیران که حالا در این رخت و لباس کسی نمی شناختش گفت: نه خیر خودم می برم و با زدن این حرف از عمارت بیرون آمد.
جیران به همراه یک خدمه که سینی غذا را روی سرش گذاشته بود به سمت عمارت ولیعهد حرکت کرد، جلوی در عمارت رسیدند.
نگاهی به اطراف کرد، کسی نبود و مرغی هم پر نمی زد، آهسته در نور مشعل جلوی عمارت خود را از پله ها بالا کشید و به آن مرد دستور داد سینی غذا را به او بدهد و خودش به تنهایی وارد عمارت ولیعهد شد و خبر نداشت که ساعتی قبل برای ایلماه غذایی سفارشی از طرف شاه آورده اند، او در حالیکه سخت در فکر بود جلوی در اتاقی که طبق گفته ی مهرناز،ایلماه در آنجا بود ایستاد و با نوک پایش تقه ای به در زد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿