داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_نهم🎬:
نیمه های شب هشتم محرم است، رباب، علی اصغر را سیراب کرده و علی اصغر چون فرشته ای آسمانی در آغوش سکینه خوابیده، امشب رقیه هم نزد رباب آمده،او دل از علی اصغر نمی کند، یک دلش پیش پدرش حسین و یک دلش پیش علی اصغر است، یک پایش در خیمه پدر و یک پایش در خیمه رباب است و همیشه خوابگاهش آغوش گرم پدر است، اما امشب همین جا کنار علی اصغر به خواب رفته، رباب صورت بچه ها را می بوسد، چون خواب به چشمانش نمی آید و حس کرده آخرین روزهایی ست که مولایش را در کنارش می بیند، قصد دارد به خیمه حسین برود و با یک نگاه به قامت دلارای همسرش، جانی دگر بگیر و جرعهٔ آبی بر شعلهٔ دلش برساند، اما باید بهانه ای بیابد تا به حضور امام برسد و در دل از خدا می خواهد هم اینک که پا از خیمه بیرون مینهد، قامت زیبای دلبرش را ببیند.
رباب پردهٔ خیمه را بالا می زند تا بیرون برود، هنوز پایش را از خیمه بیرون نگذاشته که صدای رقیه بلند میشود: بابا! و چون جوابی نمی شنود گریه سر میدهد: من بابایم را می خواهم.
رباب به شتاب برمیگردد، رقیه کوچک را در آغوش می گیرد،رقیه بوی پدر را حس نمی کند و گریه اش شدت می گیرد. رباب بوسه ای از گونهٔ رقیه میگیرد و میگوید: گریه نکن عزیز دلم هم اکنون تو را به نزد پدرت میبرم و خوشحال است که بهانه ای برای دیدار یار به دستش افتاده.
رقیه را بغل می کند و از خیمه بیرون می آید.
در تاریکی شب چند قدم جلو می رود که ناگهان صدایی توجهش را جلب می کند: آری درست می شنود صدای یک زن است که می گوید: آری اردوگاه پسر پیامبر همینجاست، آن فوج لشکر آن طرف هم سربازان دشمن هستند.
رباب کمی جلوتر می رود و خوب دقت می کند، آری درست می بیند خودش است، این که ام وهب است، همان زن نصرانی که چندی پیش در راه کربلا، کاروان حسین در کنار خیمه اش اتراق کرد و امام به رسم ادب نزد آن زن که تنها بود رفت، اومیگفت پسرش همراه عروسش در طلب آب به بیابان رفته اند.
امام به او فرمود اگر چیزی می خواهد ،بگوید.
ام وهب که بزرگی را در چهره حسین می بیند می گوید، در این بیابان تشنه لبیم و در جستجوی آب...ناگاه از زیر پای مولا، ابی زلال و گورا میجوشد.
ام وهب تا چشمهٔ خنک و گوارا را میبیند می گوید: تو کیستی ای جوانمرد، چقدر شبیه حضرت مسیح هستی؟
امام می فرماید: من حسین ام، فرزند آخرین پیامبر خدا، به کربلا می روم، وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر آخرالزمان تو را به یاری طلبیده..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_نهم 🎬:
روز چهلم صمد بود و مردم در این چهل روز، هزاران حرف درباره مرگ صمد زدند و آخرش هم به فتانه رسیدند، همه اعتقاد داشتند هر چه هست زیر سر فتانه است چون در آن روستای کوچک همه میدانستند که صمد عاشقانه فتانه را دوست دارد و فتانه او را از خود میراند و چشمش دنبال کس دیگری ست ، در این مدت چهل روز گهگاهی مخفیانه فتانه با اسحاق دیدار داشت و قول و قرار گذاشته بودند تا بعد از مراسم چهل صمد به دور از چشم مردم، هر دو به تهران بروند و بی سرو صدا زندگی رؤیایی در تهران راه بیاندازند.
شمسی هم که متوجه ارتباط عمیق فتانه و اسحاق شده بود،انگار در لاک خود فرو رفته بود و سعی می کرد به فتانه نزدیک نشود.
فتانه برای اینکه نشان دهد صمد را دوست داشته، حکم کرده بود که مراسم چهلم در خانه پدر بزرگش برگزار شود، خانهٔ ملا غلام مملو از جمعیت شده بود، صدای شیون مادری که جوانش را از دست داده بلند بود و دیز مملو حلوا و خرما همراه با سینی های چایی داخل اتاق ها میشد و خالی برمی گشت.
فتانه لباس مشکی و روسری مشکی که اطرافش زردوزی شده بود برتن کرده بود و جمعیت را زیر نظر داشت و گهگاهی قطره اشکی هم میریخت تا مردم را فریب دهد، ناگهان نیروی درونی از او خواست تا از اتاق بیرون بیاید و روی حیاط برود.
فتانه ناخواسته از جا بلند شد، از در اتاق بیرون رفت،جلوی در کپه ای از گالش و دمپایی های رنگارنگ بود، فتانه با پای برهنه روی کپه کفش ایستاد، خیره به دود هیزمی شد که از زیر دیگ بزرگ آبگوشت به هوا بلند بود و بچه هایی که دور و بر آتش میپلکیدند و در عالم خود غرق بودند.
در همین حین صدای آشنایی از کنارش او را به خود آورد: سلام فتانه، ان شاالله غم آخرت باشه، ان شالله بقای عمر شما باشه..
فتانه رویش را به سمت راستش چرخاند و تا چشمش به آن مرد افتاد، انگاری بندی درون دلش پاره شد، قلبش به تپش افتاد و احساس گر گرفتی داشت،با حالتی دستپاچه گفت: س..س..سلام آقا محمود، خوش آمدید، کاش توی یه موقعیت دیگه به خونه ام دعوتت می کردم، خیلی لطف کردین
محمود که انگار نیروی ماورایی به او دستور میداد که دلبری کند گفت: غصه نخور و گریه نکن فتانه خانم که چشمای قشنگت پف میکنه، قسمت باشه جور دیگه ای هم میهمانت میشم.
با این حرف محمود عرق سردی روی تن فتانه نشست، هیکل مردانه و صورت زیبای محمود گویی سحری داشت که تمام قول و قرارهایش با اسحاق را فراموش کرد، فتانه چادر سیاه رنگ سرش را رها کرد به طوریکه قرص صورتش پیدا شود، همانطور که خود را مشغول بازی با روسری اش نشان میداد، روسری را عقب تر کشید تا زیبایی هایش را به رخ مردی بکشد که انگار جوانه عشقی در وجودش کاشته بود و با طنازی زنانه ای گفت: کاش تقدیر آنطور که ما می خواییم باشه..
محمود صدایش را پایین تر آورد و گفت: من تنها اومدم روستا، یه چند روزی هم اینجا میمونم، اگر دوست داشتی حال و هوایی عوض کنی، آخر هفته میرم تهران، تنها هم هستم، ماشین هم خااالی..
محمود نفهمید که این حرف از کجایش درآمد و اصلا چرا اینجور گفت!!
اما قند توی دل فتانه آب میشد که ناگهان قامت حسن آقا که می خواست وارد خانه شود از دور نمایان شد، گویی نیرویی به فتانه گوشزد کرد که حسن آقا آمد، فتانه نگاهی به در ورودی کرد و گفت: باشه خبرت می کنم و با زدن این حرف وارد اتاق شد و نمی دانست که کمی آن طرف تر، درست توی درگاه اتاق تنور، شمسی ،از دور او و محمود را زیر نظر دارد و لبخندی مرموزانه روی لبش نشسته بود...
حسن آقا وارد خانه شد و او حس کرد که محمود و فتانه را با هم دیده، اما جلوتر که آمد، فقط محمود بود، حسن آقا دست پسرش را گرفت و گفت: اومدی سرسلامتی بدی، فقط به ملا غلام و پدر و مادر صمد تسلیت بده، با این دخترهٔ چش سفید،چشم تو چشم نشی که هنوز کفن شوهر بدبختش خشک نشده، با مردهای دیگه روی هم ریخته...
محمود نفسش را آرام بیرون داد و همراه با پدر به سمت اتاقی رفتند که مردها در آنجا جمع بودند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیتhttps://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
«روز کوروش» #قسمت_بیستم_هشتم 🎬: هامان دست هایش را دو طرف میز زد و همانطور که هر سه مرد پیش رویش را
«روز کوروش»
#قسمت_بیست_نهم🎬:
مردی که سرش را به زیر انداخته بود، با قدم های بلند و به سرعت و حرکات نامنظم به سمت اقامتگاه ملکه میرفت و زیر لب مدام چیزی تکرار میکرد و هر بار صورتش سرخ و سرخ تر می شد، انگار چیزی چون گدازه اهن در درونش می جوشید.
مرد نزدیک در اقامتگاه شد و به نگهبان گفت: به ملکه بگویید مردخای، مشاور پادشاه تقاضای دیدار دارند.
نگهبان نگاهی با تعجب به مردخای کرد و گفت: ملکه خسته از جشن دیروز هستند و اینک درحال استراحت هستند، چرا که باید برای جشن شبانه آماده شوند، شما که خوب میدانید تا یک ماه به مناسبت نوروز در ایران زمین و در این قصر جشن های بهاری برگزار می شود.
مردخای دندانی بهم سایید و گفت: میگویم به گوش ملکه برسانید من اینجا هستم و شما در مقابل من، حرف بیهوده میزنید مردک؟!
نگهبان که گه گاهی رفت و آمد مردخای را به اقامتگاه ملکه دیده بود، با شنیدن سخنان محکم و لحن عصبانی مرد خای چشمی گفت و سریع به ندیمه ورودی اقامتگاه اطلاع داد و خیلی زود مردخای به حضور ملکه استر رسید.
استر تمام ندیمه ها را از اتاق بیرون کرد و وقتی تنها شدند با لحنی آهسته گفت: چه شده عموجان؟! احساس می کنم که بسیار آشفته ای..
مردخای شروع به قدم زدن کرد و گفت: چطور آشفته نباشم؟! هم اینک از نزد پادشاه می آیم، این مردک، وزیر هامان گروهی از یهودیان را به بند کشیده و با سند و مدرک به حضور شاه آورده و خشایار شاه هم با توجه به اعمال خلاف انان، حکم قتل همهٔ آنها را امضاء نمود...آخر...آخر انها نمی فهمند! اما تو که میفهمی یهودیان قوم برگزیده اند، هیچ کس نباید کوچکترین اهانت و تعرضی به آنها کند، اما بالاخره روزی خواهند فهمید که این دنیا برپا شده تا همه به قوم یهود خدمت کنند و به آنها بهره برسانند،بالاخره روزی میرسد که هر چه زر و سیم و نعمت هست در دستان یهود باشد و آنها به خاطر اینکه از مال خود برمی دارند به عنوان دزد و قاتل و جانی مجازات نشوند..
استر با شنیدن این حرفها از جا بلند شد و همانطور که دستهای لرزانش را مشت می کرد گفت: حکم قتل یهودیان را چه وقت اجرا می کنند؟!
مردخای آه بلندی کشید و گفت: قرار است در سیزدهمین روز نوروز در ملاء عام مجازات شوند..
استر خیره به سنگ های سفید مرمر با صدایی کشدار و آهسته، گفت: بسپار به من....امشب کاری کنم کارستان، کاری که سروری یهود را تا ابد به رخ جهانیان بکشد، کاری که هر ایرانی با غیرت را تا ابد عزادار نماید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست_نهم 🎬:
ابتدای سال ۱۹۹۹ میلادی بود، احمد همبوشی سابق و احمدالحسن حال، واردشهر نجف اشرف شد، سالها دوری از عراق گویی برایش درد آور نبود و دلش می خواست اگر اجازه داشت بر می گشت به همان جا که بود، اما حیف که مأمور بود و معذور و رفاه مالی اش در گرو خدمتی بود که انجام میداد.
احمدالحسن چمدان بزرگ و سنگین دستش را روی زمین می کشید و چرخ های چمدان شیاری نازک روی خاک ایجاد می کرد، نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: انگار اینجا بعد از گذشت چند سال هیچ تغییری نکرده، اه اه مردم اینجا فکر می کنند زندگی همین است که در این کشور بحران زده جاریست و نمی دانند زندگی واقعی چیست.
احمد کمی جلوتر رفت، بارش سنگین بود و می بایست زودتر جایی برای خود پیدا کند، اما فعلا تا جور شدن جا، می بایست به مسافرخانه ای، هتلی چیزی برود.
احمد سر خیابان اصلی ایستاد و منتظر ماشین بود، اما انگار تاکسی ها هم گم و گور شده بودند، پس به ناچار پسری که پشت گاری چوبی ایستاده بود را صدا زد و گفت: می توانی مرا به نزدیک ترین مسافرخانه برسانی؟!
چهرهٔ آفتاب سوخته پسرک با لبخندی از هم باز شد و گفت: البته که می توانم به شرطی که کرایه را الان بدهی.
احمد دست در جیبش کرد و اسکناسی بیرون اورد، برقی در چشمان پسر درخشید و فورا با گاری جلوی پای او ایستاد، اسکناس را در یک لحظه قاپید و گفت: بفرمایید سوار شوید.
احمد الحسن چمدان را روی گاری گذاشت و خودش هم در کنار ان قرار گرفت، گاری به حرکت درآمد و احمد الحسن که احساس یک تاجر ثروتمند را داشت گفت: حیف که حال و حوصله نداشتم وگرنه صبر می کردم تا ماشینی در خور پیدا کنم.
پسرک که صدایش از شدت هیجان می لرزید گفت: گاری که بهتر است، هم هوا می خورید و هم از نزدیک اطراف را می بینید، قول می دهم طوری گاری را حرکت دهم که کوچکترین ناراحتی برای شما پیش نیاید.
احمد سری تکان داد و گفت: باشد قبول، آیا هتلی سراغ داری که تر و تمیز باشد و اب و غذا هم محیا داشته باشد؟!
پسر مانند انسانی کارکشته گفت: بله ...هتل که نه اما مسافرخانه ای را می شناسم که خیلی زیباست و غذاهای خوشمزه ای هم دارد.
احمد الحسن طوری رفتار می کرد که اطرافیان او را تاجری خارج نشین می دیدندو اصلا فکر نمی کردند او روزگاری در همین شهر بوده و حتی وعدهٔ غذایی اش هم می دزدیده...
بالاخره به مسافرخانه مورد نظر رسیدند، جلوی در احمد الحسن از گاری پیاده شد، پسرک که خود را مدیون سخاوت او می دانست، چمدان بزرگ و سنگین روی گاری را با هزار زحمت پایین آورد و کنار در مسافرخانه گذاشت در همین هنگام دو زن از مسافرخانه بیرون آمدند، پوشیه هر دو بالا بود، یکی از زنها میانسال و دیگری دختری جوان و بسیار زیبا بود، احمد الحسن غرق زیبایی دخترک شده بود که با صدای پسر به خود آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#ایلماه #قسمت_بیست_هشتم 🎬: مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_نهم 🎬:
در این هنگام، ایلماه به میان حرف مهدی قلی بیگ دوید و گفت: آهی مرد رند سیاست و جنگ، تو خوب مرا می شناسی و طبق گفته خودت از روز اول تولدم، مرا زیر نظر داشتی وخوب می دانی، من یا چیزی نمی خواهم و یا اگر اراده کرده ام چیزی را به دست بیاورم حتما می آورم حتی اگر آن چیز شاه ایران باشد .
مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اینبار اشتباه کردی، خودت را حلقه آویز هم کنی نمی توانی در کنار شاه ایران باشی.
ایلماه نگاه تندی به او کرد و گفت: مهدی قلی بیگ، چرا زیر لب سخن می گویی؟! حرفی هست بلندتر بزن تا جواب دندان شکن بگیری، در ضمن من از همین الان راهم را از تو جدا می کنم و به تنهایی هم قادر هستم خود را به پایتخت و به قصر برسانم، مهم این است که پیغام ناصرالدین شاه به من رسید و می دانم او هم برای دیدن من بی تاب است، پس تو راه خود را برو و منم هم راه خود را می روم، بدرود...
مهدی قلی بیگ که دید اگر چیزی نگوید، این دخترک خیره سر واقعا به تنهایی می رود و شک نداشت با وجود جسارتی که در ایلماه بود، خودش را به تهران می رساند و...
پس دندانی بهم سایید و نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا خودت شاهد بودی من تمام تلاشم را برای نجات این دختر کردم، اما وقتی خودش برای رسیدن به عزرائیل اینچنین بی تاب است کاری از دست من ساخته نیست و سپس اسب را هی کرد و فریاد زد.
صبر کن دخترک لجوج، من فقط میخواستم میزان اراده تو را بسنجم وگرنه بنده قاصدی بیش نیستم و طبق خواسته شاه، تو را به تهران و قصر شاهانه خواهم رساند.
ایلماه از سرعتش کم کرد و مهدی قلی بیک لبخندی زد و گفت: راستی که دلم می خواهد بهشت ایلماه را ببینم، می شود مرا هم به آنجا ببری، خیلی دوست دارم یک دل سیر از آب آن چشمه که وصفش را گفتی بنوشم.
ایلماه که حالا از قالب یک دختر لجوج به دختری لطیف درآمده بود گفت: بله که می شود، من هم خیلی دلم می خواست قبل از رفتن دوباره آنجا را ببینم اما راهمان کمی دور می شود، از نظر شما اشکالی ندارد؟!
مهدی قلی بیگ شانه ای بالا انداخت و گفت: نه چه اشکالی می تواند داشته باشد؟! عمر می گذرد، حالا لحظه ای هم به دیدن زیبایی های این دنیا بگذرد.
ایلماه همانطور که به جلو اشاره می کرد گفت: من پیش می افتم و شما در پی من بیایید
مهدی قلی بیگ سری به نشانه بله تکان داد و هر دو سوار با سرعت شروع به تاختن کردند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr