داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_سوم🎬:
زنان و کودکان حسین برکجاوه نشستند و حسین مظلوم راه مدینه را درپیش گرفت، هنوز شتران کاروان قدمی برنداشته بودند که حربن یزید ریاحی دستور داد تا راه برکاروان حسین ببندند.
حسین روبه روی حرّ قرار گرفت و فرمود: «مادرت به عزایت بنشیند، راه بر پسر پیغمبرت می بندی؟! آیا قصد جنگ با من داری؟!»
حرّ شرمنده از کاری که کرده بود سرش را به زیر افکند و گفت: حیف که پسر فاطمه دختر پیغمبری وگرنه جور دیگری با شما رفتار می کردم، من قصد جنگ با شما ندارم چرا که می دانم شما نسب از پیامبر داری، شما پسر پیامبرم هستید و هرکس با شما وارد جنگ شود خسرالدنیا والاخره می شود، اما از ابن زیاد دستور دارم که مانع برگشتنتان شوم، پس بیا برای اینکه من توبیخ نشوم، نه به سمت کوفه برو و نه به سمت مدینه، اینجا سه راهی ست، راه سوم را در پیش بگیر..
حسین حرف حرّ را پذیرفت و وارد راه سوم که خوب میدانست به کجا ختم میشود شد.
رباب از بالای کجاوه راه خشک و سوزان را مینگرید و در دل دعا می کرد که این راه به کربلا نرسد، چون روایات زیادی شنیده بود که کربلا قتلگاه تمام جان و روحش، دلبرش، مولایش حسین است.
اما تقدیر آنگونه است که پیامبر از آن خبرداده بود..
کاروان در راه سوزان میرفت و سپاهیان حر هم سایه به سایه کاروان میرفتند و حربن یزید برای ابن زیاد نوشت که حسین حاضر به بیعت با یزید نشده و به راهی غیر از کوفه و مدینه میرود و ما در تعقیب آنهاییم ،هر چه امر کنید همان کنیم.
کاروان پیش میرفت و در هر منزل دل خداجویی به این کاروان شهادت می پیوست.
تا اینکه روز دوم محرم، قاصد ابن زیاد به حربن یزید رسید که پیامش اینگونه بود: کاروان حسین را هر کجا که این پیغام به دستت رسید متوقف کن و مراقب باش نزدیک رود و برکه ای نباشند و در بیابان سوزان آنها را محاصره کنید.
حربن یزید این پیغام را به حسین رساند و گفت: باید توقف کنید.
حسین به حر فرمودند: اینجا نه آبی ست و نه آبادی، کمی جلوتر نخلستانی به چشم می خورد، بگذار آنجا اتراق کنیم.
حربن یزید که شرم داشت خواسته حسین را رد کند گفت: باشد همانجا توقف کنید، فقط نزدیک رودخانه نباید خیمه زنید.
حسین قبول کرد و تاریخ نشان داده که حسین زیر قول و عهدش حتی با دشمنش نمیزند،چرا که در طول راه تنی چند ازیارانش به او پیشنهاد دادند به کوه هایی که در بین راه مدینه بود پناه برند تا جانشان در امان باشد و از حمایت قبایل آنان که تعداد زیادی هم بودند برخوردار شود...اما حسین حجت خداست و کارهایش رنگ خدایی دارد،چون با حربن یزید عهد کرده بود در راه مدینه نرود، قبول نکرد و همان راه سوم را در پیش گرفت.
کاروان به نخلستان رسید و شیپور توقف نواختند.
رباب از هر کس میدید سوال میکرد اینجا نامش چیست؟ قارب در جواب بانویش گفت: شنیده ام به اینجا نینوا می گویند.
رباب نفس راحتی کشید، چرا که هنوز به کربلا نرسیده بودند، هنوز میتوانست چند روزی قامت رعنای همسرش را ببیند و سیر نگاهش کند، که ناگهان صدای ملکوتی حسین به گوشش رسید:
بار بگذارید که اینجا کربلاست..
آب و خاکش با دل و جان آشناست..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_سوم 🎬:
شراره مانند انسان مارگزیده به خود می پیچید، هر چه وشوشه بیشتر خبرها را میداد او عصبانی تر می شد و زیر لب می گفت: من قول دادم، من باید اینکار را میکردم، او از من خواسته بود روح الله را منحرف کنم و چون نتوانستم نقشه ام را عملی کنم می بایست فاطمه را از بین ببرم، اگر زیر قولم بزنم معلوم نیست چه سرنوشتی برایم پیش بیاید..
شراره طول و عرض اتاق را چندین بار طی کرد و بار آخر روی مبل قهوه ای رنگ کنار تخت نشست سرش را به پشتی مبل تکیه داد ذهنش او را به گذشته های دور می کشید، درست آن زمان که او نبود و مادربزرگش برای شراره چنین تعریف کرده بود:
شمسی، زن جوانی که دوسال بود عروس بزرگ حسن آقا شده بود، کنار قبری نشست و شروع به کندن چاله ای کوچک نمود و همانطور که زیر لب وردی می خواند، کاغذی که طلسمی خاص داخل ان نوشته بود را داخل چاله کرد و مشت مشت خاک روی ان میریخت و با هر مشتش وردی خاص میگفت و وقتی طلسم خوب پنهان شد از جا بلند شد با پاشنه پا چند بار روی خاک طلسم پنهان شده را فشار داد و گفت: مطهره را از چشم حسن و زنش بیاندازید، مهر بین مطهره و محمود را به دشمنی تبدیل کنید و روح الله پسر مطهره، جن زده و دیوانه شود..و سپس وردی دیگر خواند و فوتی به اطراف کرد و اززیر چشم همه جا را تا فاصله ای دورتر نگاه کرد و وقتی متوجه شد، کسی در اطرافش نیست از همان راهی که آمده بود به سمت روستا برگشت..
در راه برگشت شمسی با خود فکر میکرد،براستی تا وقتی که محمود ازدواج نکرده بود و مطهره عروس دوم خانواده حسن آقا نشده بود، همه چیز گل و بلبل بود و شمسی عزیز کردهٔ خانواده حسن آقا بود اما از وقتی مطهره آمد و محمود این سر حرف و ان سرحرفش خانم معلم، خانم معلم بود، انگار ستاره بخت و اقبال شمسی هم افول کرده بود، پس شمسی که حتی یک کلاس سواد هم نداشت در مقابل جاری اش که برای خود معلم بود، خودش را خیلی خرد و پست میدید،پس باید مطهره را از چشم همه بیاندازد...
شمسی سری تکان داد و زیر لب گفت: چنان مطهره ای بسازم که مرغان آسمان به حالش گریه کنند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_دوم 🎬: یک هفته از حرفی که مایکل گفته بود، می گذشت و احمد همبوشی منتظر رس
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست_سوم 🎬:
زمان به سرعت می گذشت و احمد همبوشی همچنان تحت آموزش های خاص قرار داشت حالا به تمام جوانب رسانه های مجازی که تنوع چندانی هم نداشتند آگاه شده بود و خوب می دانست که دنیا به سمتی می رود که رسانه حرف اول را میزند و در آینده ای نه چندان دور میدان جنگ نه در عالم واقعی بلکه در عالم مجازی ایجاد میشود.
حالا او به تمام کتاب هایی که قرار بود با نام او چاپ شود تسلط و اشراف داشت و با مطالعه کتاب های خطی که تحت اختیارش قرار می گرفت، خودش هم نظریه ارائه میداد و گاهی مطالب کتاب را با دلخواه و البته صلاحدید اربابش تغییر می داد.
امروز قراری با مایکل داشت، مثل همیشه یکی از کت و شلوارهایش را که شیری رنگ بود با پیراهن کرم و کروات قهوه ای پوشید و نگاهی در آینهٔ قدی که در دل دیوار قرار داشت انداخت و وقتی مطمئن شد شیک و مرتب است از آپارتمان خارج شد، به نظرش این جلسه، جلسهٔ مهمی بود و مایکل به او گفته بود که باید با شخص خاصی ملاقات کند.
نیم ساعتی به قرار مانده بود و احمد ترجیح میداد که فاصله آپارتمان تا محل قرارش را پیاده برود، در کمتر از بیست دقیقه خود را به محل قرارش رساند، جایی که حدس میزد همان مکانی باشد که در ابتدای ورودش به اسرائیل او را با چشم بسته به آنجا برده بودند.
احمد وارد ساختمان شد و مستقیم به اتاق مایکل رفت، تقه ای به در زد و با بلند شدن صدای مایکل در را باز کرد و داخل شد.
مایکل پشت میزش نشسته بود و غرق مطالعهٔ برگه های جلویش بود که بی شک پرونده ای سرّی بود.
با ورود احمد، مایکل از جا برخواست و احمد می خواست به سمت مبل چرمی که روبه روی میز مایکل قرار داشت برود که مایکل با اشاره دست به او فهماند که وقت نشستن نیست و همانطور که کیفش را از روی میز برمی داشت گفت: آفرین، سر وقت رسیدی، همراه من بیا، باید به دیدار کسی برویم، بین راه همه چیز را برایت توضیح میدهم.
احمد چشمی گفت و از اتاق بیرون آمدند و همراه مایکل از ساختمان خارج شدند.
ماشینی با شیشه های دودی اماده جلوی در انتظار آنها را می کشید.
راننده به محض دیدن مایکل از ماشین پیاده شد و در عقب را برای او باز کرد و احمد هم از در دیگر کنار مایکل نشست.
هنوز در ماشین را نبسته بود که راننده با چشم بندی در دست به سمت او آمد و اشاره کرد که چشم بند را به چشمهایش بزند، احمد همبوشی هم مثل یک ربات، چشمی گفت و چشم بند را بست.
ماشین حرکت کرد و مایکل گفت: از اینکه چشم هایت را بستیم ناراحت نشو این برای امنیت خودت است، چون به جایی میروی که از مکان های مخفی ماست و اگر اطلاعاتی راجع به آن داشته باشی برای خودت بد میشود.
احمد سری تکان داد وگفت: درک می کنم، فقط اگر امکان دارد بفرمایید به دیدار چه کسی می رویم.
مایکل به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: ببین احمد همبوشی یا بهتر است بگویم احمد الحسن، چون قرار است با این اسم مکتب راه بیاندازی، ما برای اینکه موفقیت مأموریت تو را تضمین کنیم، باید تو را به انواع سلاح های مادی و معنوی مجهز کنیم، تو قرار است ادعاهای بزرگی بکنی پس مریدانت از تو انتظار دارند تا کارهایی بزرگی انجام دهی، مثل این است که پیامبری برگزیده می شود و یارانش از او معجزه می خواهند و ما می خواهیم تو را مجهز به این سلاح کنیم.
احمد که هر فکری را می کرد غیر از این، آشکارا یکّه ای خورد و گفت: به راستی مرا مجهز به معجزه می کنید یا می خواهید شعبده یادم دهید تا در بین مردم آن را معجزه جلوه دهم؟!
مایکل نفسش را آرام بیرون داد وگفت: می گویم معجزه! من از شعبده حرف زدم؟! صبر کن تا ساعتی دیگر همه چیز برایت روشن می شود.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞