eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
300 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: اذان صبح را گفتند،فاطمه که شب گذشته حتی پلک روی هم نگذاشته بود، اما وانمود میکرد که خواب است،از جا بلند شد و زیر لب گفت: یاالله...امشب هم مثل دیشب، مثل پریشب و مثل شب های قبل با درد و غصه و هزار فکر گذشت،خدایا امروز را به حال من رحم کن و تقدیر بفرما که ما به راحتی به قم بریم و کار شراره را یکسره کنیم. فاطمه احساس کرد با زدن این حرف کسی نیشخندش می کند، البته این اواخر گاهی صداهایی میشنید، صداهایی واقعی و ترسناک که اغلب کسی هم کنارش نبود و حتی چند بار سایه هایی شاخدار روی سرامیک های آشپزخانه انگار به او خیره شده بود میدید و همزمان صندلی آشپزخانه کشیده میشد و صدای ترق تروق و بسته شدن در یخچال بلند میشد، فاطمه از ترس اینکه به او برچسپ دیوانگی هم بزنند از این حالات به کسی چیزی نمی گفت، حتی به روح الله...البته روح الله روزها بود که در عالم خود غرق بود و هیچ کس،حتی بچه ها جرأت حرف زدن با او را نداشتند. فاطمه داخل دسشویی شد، دوباره برق دسشویی شروع به پت پت کردن،نمود، واقعا اعصابش ضعیف شده بود، ترجیح داد با برق خاموش وضو بگیرد، شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد و ناله اش به هوا رفت، انگار اشتباهی شیر داغ را باز کرده بود، اما فاطمه با خود گفت من شیر سرد را باز کردم چرا آب داغ بود؟!...به هر زحمتی بود وضو گرفت و وارد هال شد. در فضای نیمه تاریک هال، روح الله را میدید که به نماز ایستاده، دلش خواست به او اقتدا کند، سریع چادر سفید را از روی دسته مبل برداشت و مهر و‌جانماز هم از روی میز عسلی کنار مبل و می خواست با شتاب خود را به نماز جماعت برساند که انگار پایش به لبه قالی گرفت و فاطمه تلوتلو خوران جلو رفت و باسر به کمر روح الله خورد و روح الله هم دو قدم به جلو پرت شد اما توانست تعادلش را حفظ کند و مانع شکسته شدن نمازش شد. انگار نیروی نمی خواست که فاطمه فیض نماز جماعت را ببرد، رکوع دوم بود که باز صدای نالهٔ حسین در گوشش پیچید، فاطمه نفهمید چه طور نمازش را تمام کند،اصلا متوجه نشد چی خوانده، نماز را خوانده نخوانده تمام کرد و به سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند. زینب زودتر از او بیدار شده بود و مشغول نوازش حسین بود، اما حسین آرام نمی گرفت، فاطمه روی تخت نشست و حسین را به سینه چسپانید و حسین ناله میکرد و فاطمه اشک میریخت، حسین اشک میریخت و فاطمه ناله میکرد، انگار خسته شده بود از این زندگی، ناخوداگاه زیر لب گفت: کاش از این زندگی راحت میشدم، همه اش درد و غصه و اشک... انگار اشک ها و قصهٔ غصهٔ مادر، لالایی خوبی برای پسر بود و حسین دوباره مثل فرشته ای پاک و معصوم خواب رفت. فاطمه حسین را روی تخت خوابانید و به سمت اتاق خوابشان رفت، انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد که باید گوشی اش را به دست بگیرد. روح الله داخل هال مشغول خواندن دعا و ذکر بود، فاطمه از هال گذشت و داخل اتاق شد و یک راست به سمت گوشی اش رفت روی مبل چرمی کنار تخت نشست و ناخوداگاه نت گوشی را وصل کرد و بلافاصله چند پیام از شراره توی صفحه مجازی توجهش را جلب کرد... مردد بود که پیام ها را باز کند یانه؟! اما خیلی عجیب بود بعد از اون اسکرین شات های دو ماه پیش دیگه تا امروز شراره به او پیام نداده بود، یعنی او از کجا میفهمید که امروز اسم شراره دوباره توی زندگیشون پیچیده و به خاطر وجود نحسش راهی قم هستند، درست همین امروز باید پیام بده؟! فاطمه نمی خواست پیام ها را باز کند چون میفهمید اگر باز کند دوباره اعصابش بهم میریزد، اما انگار اختیاری در کار نبود و انگشت فاطمه خودمختار شده بود، وارد صفحه شراره شد..خدای من!! باورش نمیشد هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر روانش بهم میریخت، عکس هایی از روح الله و شراره...اونم توی حرم حضرت معصومه...توی مسجد جمکران...همه عکس ها را نگاه کرد تا رسید به عکسی که شراره و روح الله انگار توی یه باغ بودند، روح الله خیره در نگاه شراره در حالیکه دست در گردن او داشت به او لبخند میزد... شراره روی عکس ریپ زده بود و نوشته بود، ببین چقدر روح الله خوشحاله، ببین چه عشقی از نگاهش میباره...تو یک آدم اشتباهی هستی توی زندگی روح الله...خودت را بکش کنار....من قول دادم که روح الله را مال خودم کنم ومیکنم چون روح الله من را عاشقانه دوست دارد اما تو را ازسر اجبار نگه داشته.... هق هق فاطمه شدید شد....شاید شراره راست میگه...شاید اون عابد زاهدی که الان روی سجاده نشسته و داره ذکر میگه، یه منافق بیش نیست...اگر منافق نیست این عکسا چی میگن؟! اصلا اینا را کی گرفته و زمزمه ای زیر گوشش میگفت: درسته...شراره مال روح الله ست تو اضافی هستی...
«روز کوروش» 🎬: در قصر شور و ولوله ای به پا بود، از هر ولایت ،دسته ای از دخترکان خوب روی و پری چهره وارد قصر می کردند و این دخترکان باید ماه ها در نوبت قرار می گرفتند تا شبی را در خدمت پادشاه باشند، شاید همای سعادت بر شانه شان بنشیند و شاه آنها را بپسندد و به همسری اختیار کند، پس در این ماه های انتظار زیر دست آرایشگران و پیرایشگران دربار می بودند، تعدادی ندیمه، مسؤل روغن کاری بدن های آنها میشدند و با ماساژ انواع روغن گیاهی و آرایشی، بدن های دخترکان را به مانند آینه صاف و براق می کردند و تعدادی از آرایشگران هم هر روز با بُخورهای مختلف شادابی و طراوت را به صورت این دختران زیبا هدیه می کردند. کار«هیجای» خواجهٔ حرمسرا بسیار سخت شده بود، چرا که هماهنگی بین آرایشگران و دختران و انتخاب هر دختر برای رفتن به خدمت شاه بر عهدهٔ هیجای بود و زمانی که دختری را انتخاب می کرد برای حضور در خوابگاه شاهانه، با انتخاب خود دختر، انواع زیورالات و لباس های زیبا را به او میدادند تا خود را بیاراید و دل شاه را ببرد. «استر» چند ماهی بود که با پول های مردخای در قالب دختر یکی از فرماندهان سرشناس کشوری به قصر راه پیدا کرده بود، چون هیچ کس دل خوشی از یهودیان مکار نداشت، پس هیچ یهودی حق ورود به دربار را نداشت، استر به سفارش عمویش، دینش را پنهان می کرد و حالا که چند ماه در قصر ساکن شده بود، هر روز به همراه شش کنیزی که در اختیارش قرار داده بودند، به عبادتگاه قصر می رفت و پشت سر خشایار شاه، خدای او را ستایش می کرد، به طوریکه اگر بیننده می دید، فکر می کرد او یکی از ایرانیان باستان است که از ابتدا به دین اجدادش بوده که چنین در دین وارسته است و اصلا به مخیلهٔ هیچ کس خطور نمی کرد که این عابده یک یهودیست که با نیتی خاص دینش را پنهان نموده.. هیجای که هر روز استر را در راه عبادتگاه میدید و انگار هر وقت او را میدید با حرکات دخترک شگفت زده میشد، دوست داشت برای فردا، این دخترک زیبا و با ایمان را به خدمت پادشاه بفرستد، پس قاصدی به اقامتگاه استر که در خوابگاه بزرگ دخترکان قرار داشت فرستاد و از او خواست به نزدش برود. قاصد جلوی خوابگاه دخترکان رسید و به خواجهٔ جلوی در اعلام کرد که هیجای خواجه، خواستار دیدار استر دختر فرمانده اهرن است، زودتر او را آماده کنید تا به همراه ندیمه هایش به خدمت هیجای برسد. استر در حالیکه هیجان از حرکاتش می بارید در حلقهٔ ندیمه هایش به سمت دفتر کار هیجای خواجه پیش میرفت، او در این مدت تعداد دختران در انتظار وصال شاه را دیده بود و باورش نمی شد که نوبت او را به این زودی اعلام کنند. بالاخره به دفترکار هیجای خواجه رسیدند، به دستور نگهبان جلوی در، ندیمه ها بیرون ایستادند و استر بعد از اعلام ورودش به داخل راهنمایی شد. استر وارد اتاق شد، اتاقی که از بیرون به نظر کوچک می آمد و الان که داخل شده بود، متوجه شد سالنی ست بسیار بزرگ، دیوار یک طرفش همه آینه بود و کمی آن طرف تر این سالن به حجره های مختلفی تقسیم شده بود، یک جا مختص لباس های فاخر و حریر و الوان ، یک جا چارقدهای رنگارنگ و شال های زردوزی شده به چشم می خورد، در کنارش حجره بزرگی بود که انواع تاج های درخشان که مزین به الماس و یاقوت و زمرد بود چشم آدم را خیره می کرد و در کنار تاج ها، گردنبند و خلخال و انگشتر و زیورالات زیادی از طلا و نقره به چشم می خورد. استر که غرق این اتاق زیبا و رؤیایی شده بود با صدای هیجای خواجه به خود آمد. دخترجان! میل ما بر ان شده که فردا شب سعادت حضور در درگاه شاهانه را به شما عنایت کنیم، حال در بین این غرفه ها بگرد و هر چه می خواهی بردار و فردا هم اول صبح باید به حضور مشاطهٔ حرمسرا برسی تا تو را برای شرکت در مجلسی که ممکن است سرنوشت تو را دگرگون کند،شرکت کنی.. فراموش نکن! در حضور شاه مطیع باش و گستاخی نکنید و همانطور باش که طبیعتت حکم می کند، در هیچ چیز زیاده روی نکنید تا خشایار شاه در انتخاب اشتباه نکند، متوجه شدی؟ استر همانطور که خیره به تاج های پیش رویش بود، سری تکان داد .. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس وقایع تاریخی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
سامری در فیسبوک 🎬: با صدای کف و سوت حضار، احمد و سیمین از جایگاه پایین آمدند و در آخر مراسم، یکی دیگر از اساتید اسلام شناسی، سخنرانی کرد و مراسم تمام شد. احمد و سیمین صبر کردند تا اکثر شرکت کننده ها از سالن خارج شدند و بعد بی آنکه بدانند دو‌ چشم مرموز و کنجکاو آنها را می بیند دست به دست هم دادند و سیمین با نازی زنانه گفت: وای عزیزم تو واقعا معرکه بودی و احمد می خواست حرفی بزند که ناگهان با صدایی آشنا از پشت سر به خود امدند. سیمین کمی از احمد فاصله گرفت و مایکل با قدم های آرام به انها نزدیک شد، هر دو همراه با تکان دادن سر، سلام کردند. مایکل با دو ناخن دست راستش بر کف دست چپش کوبید و گفت: آفرین! بیش از انچه که از شما انتظار داشتم خوب اجرا کردید و بعد با اشاره به ردیف صندلی های پشت سرشان به آنها فهماند که بنشینند. هر سه روی صندلی نشستند و مایکل وسط آنها قرار گرفت و بعد یک نگاه به چهره سیمین که در زیر آرایش پنهان بود انداخت و نگاهی هم به صورت کشیده و چشمان پر از طمع احمد انداخت و گفت: می دانم که جوانید و دلتان در پی عشق می لرزد و کاملا پیداست که روابطی غیر از هم کلاس بودن بین شماست، از نظر من و جامعهٔ ما کوچکترین اهمیتی ندارد و بعد رو به احمد همبوشی کرد و ادامه داد: این روابط اگر چه برای سیمین بی عیب است اما برای شما که قرار است به زودی رهبر یک حرکت جهانی شوید خیلی خوشایند نیست، منظورم این است شما باید عادت کنید که در ظاهر مانند علمای متعصب و مذهبی که اعتقاداتی محکم دارند و قائل به حفظ حریم محرم و نامحرم هستند عمل کنید، چون قرار است مقتدای مردمی باشید که اغلب احکام دین می دانند و پس لازمهٔ اثر بخشی قوی، حفظ ظاهر است، شما در ظاهر نقش یک عالم متعهد و با ایمان را بازی کن و در خفا هر انچه دوست داری و عشقت کشید عمل کن، پس توصیه می کنم از همین حالا، در همین جا که هستی این کار را تمرین کنی. احمد همبوشی سری به نشانهٔ تایید تکان داد و مایکل در حالیکه از جا بر می خواست نگاهی به او انداخت و گفت: خوب می دانی که ما سخت زیر نظرت داریم و از این لحظه به بعد در این مورد هر خطایی که کنی باید تاوانش را پس دهی... احمد از جا برخواست با صدایی لرزان چشمی گفت و بدون اینکه به سیمین توجهی کند به دنبال مایکل راه افتاد سیمین اوفی کرد و انگار این قبیل حرکات احمد برایش عادی بود زیر لب گفت: پسرهٔ دراز دیلاق...عشقش هم باید ارباب هاش تعیین کنند، یعنی هر جا پول بیشتری باشه عشقش هم فوران می کنه. احمد خودش را به مایکل رسانید و‌گفت: من همان خواهم بود که شما امر کنید، فقط بفرمایید مرحلهٔ بعدی آموزش های من چی میشه؟ مایکل از زیر عینکش نگاهی به او انداخت و گفت: یک هفته استراحت کن تا ببینم واقعا مرد عمل هستی یا نه؟ اینم یک امتحان برای تو هست، به وقتش خبرت می کنم. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞