🏴 منتظران ظهور 🏴
سامری در فیسبوک #قسمت_نهم 🎬: چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزم
سامری در فیسبوک
#قسمت_ دهم🎬:
نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود می گذشت، یک هفته ای که او کلا گیج و منگ شده بود و حس کنجکاوی اش بیش از قبل تحریک شده بود که در چنگ چه کسانی گرفتار شده، درست است به او خوش می گذشت اما از اینکه نمی دانست با چه کسی طرف هست ناراحت بود، اما از اولین برخوردهایش که با بازجو داشت می توانست حدس بزند که سر این رشته به کجا می رسد، اما فقط در حد حدس بود.
همبوشی تمام وقتش را صرف خواندن کتاب پیش رویش می کرد، کتابی که اسمی بر ان نوشته نشده بود اما بعضی احادیث شیعه را نوشته بود و بعد از توضیح حدیث با استناد به آیات قران سعی کرده بود حدیث را به سمتی ببرد که مد نظر نویسنده بود.
درست است که احمد هیچ وقت درس حوزه و دین نخوانده بود اما آنقدر می فهمید که این کتاب میتواند مشکوک باشد و کاسه ای زیر نیم کاسه است، هر روز محافظ احمد همبوشی به او تذکر می داد که کتاب را خوب به خاطر بسپارد و گویی قرار بود اولین امتحان احمد همبوشی از این نوشته ها باشد تا با مشاهده نتیجه این سنجش ببینند مورد قبول صاحب کارش قرار می گیرد یا نه؟ پس او هم سعی می کرد کلمه به کلمه کتاب را حفظ کند، گرچه بعضی جاها به واقع معنای مطلب را درک نمی کرد اما سعی می کرد آن را به خاطر بسپارد.
صبح زود بود و طبق معمول در اتاق باز شد و همبوشی در کمال تعجب متوجه شد محافظ اقامتگاهش تغییر کرده.
مردی بلند قد و استخوانی که سعی می کرد با نگاهش از زیر عینک، احمد همبوشی را آنالیز کند.
مرد وارد شد، سینی غذا را روی میز گذاشت و برخلاف قبل که بیرون میرفت، روی مبل کرم رنگ روبه روی احمد نشست و گفت: سریع صبحانه ات را بخور که باید جایی برویم.
احمد که در این مدت یاد گرفته بود که غیر از کلمه «چشم» چیزی بر زبان نیاورد چشمی گفت و سریع تر از همیشه مشغول خوردن صبحانه که خیلی هم مفصل بود شد، انگار طرف همبوشی کاملا اخلاق او را می دانست و پی برده بود که احمد همبوشی به شکمش خیلی اهمیت می دهد.
صبحانه صرف شد و او از جا بلند شد، به سمت کمد لباس رفت، او بارها کمد را زیر و رو کرده بود و لباس های رنگارنگی را که میزبانش دقیقا به اندازه قد و قامت او تهیه کرده بود، امتحان نموده بود و حالا برای اولین بار بود که می خواست بعد از مدتها پایش را از اقامتگاهش بیرون بگذارد، یکی از شیک ترین لباس ها را انتخاب و به تن کرد.
احمد همبوشی قد بلند خودش را با پیراهن آبی رنگ و شلوار لی سورمه ای داخل آینه دید و بعد به سمت محافظی که از او چشم بر نمی داشت رفت و گفت: من آماده ام برویم.
نزدیک در ورودی شدند و قبل از اینکه پا به بیرون بگذارد، مرد که شانه به شانه احمد راه میرفت،دست در جیبش کرد و با دست دیگر در را فشاری داد و گفت: صبر کن، باید چشم بند بزنی و با زدن این حرف چشم بند سیاهرنگی را که از جیب لباسش بیرون اورده بود به چشم های احمد زد.
انگار هنوز وقت آن نرسیده بود که احمد بفهمد طرف مقابلش چه کسانی هستند.
هر دو از اقامتگاه بیرون آمدند و مرد محافظ، همبوشی را به سمت ماشین راهنمایی کرد و بعد ازسوار شدن او در را بست.
ماشین حرکت کرد، از صداهای اطراف بر می آمد که در شهر هستند، بعد از تقریبا یک ربع از حرکت، ماشین متوقف شد و به او امر شد تا پیاده شود.
محافظ در حالیکه دست او را گرفته بود، از چندین پله بالا رفتند و بعد صدای باز شدن دری آمد و آنها وارد ساختمان شدند، کمی به جلو رفتند از طنین صدای قدم های آنها که در فضا می پیچید بر می آمد که آنها وارد جایی سالن مانند شدند.
کمی جلوتر، مرد محافظ چشم بند را از چشم های احمد همبوشی باز کرد، میز چوبی پیش رویش که چهار صندلی در اطرافش بود را نشان داد و گفت: اینجا بنشین و منتظر باش و با زدن این حرف به سمتی رفت.
احمد دستی به چشم هایش کشید و در کمال تعجب خودش را در مکانی یافت که به نظر میرسید کتابخانه باشد، قفسه هایی زیاد در اطرافش به چشم می خورد که مملو از کتاب بود، اما از ظاهر کتاب ها بر می آمد که کتب قدیمی در اینجا نگهداری می شوند و چیزی که برایش عجیب می آمد این بود که نام هر کتاب با زبان عبری بالای آن کتاب چسپانیده شده بود.
احمد هنوز مشغول دید زدن بود که صدای قدم هایی که از پشت سرش می آمد در فضا پیچید
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#ایلماه
#قسمت_ پایانی🎬:
ایلماه خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و گفت: ببخشید بانو! اگر اجازه بدهید من اینجا را ترک کنم.
مهد علیا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا از اینجا به کجا بروی؟ به نزد شاه بروی و دوباره غمزه چشم و ابرو بیاوری؟!
ایلماه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من همه چیز یادم آمده، من و شاه علاقه ی شدیدی بهم داشتیم و قرار بود من به پایتخت بیایم و به عقد شاه در آیم که مهدی قلی بیگ نقشه قتل مرا کشید
مهد علیا به میان حرف ایلماه پرید و گفت: آن یک اتفاق بود، اما تو نمی توانی به عقد شاه دربیایی!
ایلماه نگاه تندی به مهد علیا کرد و گفت: چرا؟! چرا نمی توانم؟! چون شما نمی خواهی؟!
مهدعلیا آهی کشید و گفت: نه....چون خدا نمی خواهد، آخر تو با شاه محرم هستی...
ایلماه دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: نه...نه...یعنی چه؟! امکان ندارد، تو...تو ...دروغ می گویی
مهد علیا دستان ایلماه را در دست گرفت وگفت: دروغی در کار نیست، تو ایلماه، دختر من و محمد شاه هستی، آن شب که پا به دنیا گذاشتی، من دعا می کردم پسر باشی تا مبادا پسر خدیجه تفرشی ولیعهد شود.
اما....اما تو دختر شدی و زن سید باقر که یک رعیت بود پسر به دنیا آورد، او در آرزوی دختر بود و من در آرزوی پسر، پس با صلاحدید سید باقر جای شما را عوض کردیم.
ناصرالدین شاه شیر مرا خورد و تو شیر زن سید باقر را....پس تو و شاه بی آنکه بدانید محرم یکدیگرید و این عشق...عشقی حرام است دخترم...
ایلماه که باور نمی کرد این حرفها راست باشد، دستانش دو طرف سرش قرار داد و فریاد زد نه....نه.....
مهد علیا برای اولین بار سر دخترش را به سینه چسپاند و شروع به نوازش کرد و گفت: ایلماه...هیچ وقت خودت را در آینه دیده ای؟! هیچ وقت به خودت نگفتی که چقدر شبیه ملکه ی ایران، ملک جهان خانم هستی؟!
دخترم....من مادر نامهربانی بودم، اما مجبور بودم چنین کنم...
مهد علیا حرف می زد و حرف میزد و ایلماه همچون انسان های مجنون سرش را تکان میداد و باران اشک چشمانش به تکاپو بود..
یک هفته از این موضوع گذشت، یک هفته ای که شاه همه جا را دنبال ایلماه گشت اما نمی دانست او در عمارت مهد علیاست.
با تدبیر مهد علیا، ایلماه به نام افسانه دختر مهدی قلی بیگ با صندوقچه ای ازسکه و طلا و اموالی زیاد راهی خراسان شد و مهدی قلی بیگ ماموریت یافت تا همراه افسانه شود و عروسی باشکوهی در خراسان برایش برپا کند.
ننه سکینه هم که عباسش را پیدا کرده بود به همراه استاد قاسم با این کاروان راهی شد و ایلماه بدون آنکه مردم بفهمند او شاهزاده خانم این مملکت است، عروس دربار خراسان شد و ناصرالدین شاه هیچ وقت نفهمید که پسر سید باقر است و جای ایلماه را گرفته و اصلا نفهمید ایلماه یک باره کجا غیبش زد و از کجا آمد و به کجا رفت
پایان
به قلم: طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿